ارسالها: 6561
#21
Posted: 19 Oct 2013 22:39
رسالهی عشق
لابهلای هزار جفت کفشِ ميهمان
يک جفت دمپايیِ پُرگو
داشتند از بازگشتِ سندباد بحری
قصه میگفتند.
خانه پُر از همهمه بود:
حرف، حرف، حرف ...!
آن شب
آخرين کشتی قاهره
برای بُردنِ سقراط آمده بود.
کرايتون گفت
ممکن است بين راه باران بيايد.
روزنامهها نوشته بودند
عدهای در بندرِ بنارس
هنوز هم
شربتِ شوکران میفروشند.
سقراط گفت:
حيرتا ... مردمانی که من ديدهام،
ديروز با گرگ گفتوگو میکردند،
امروز با چوپان!
پس چراگاهِ بزرگِ پَرديسان کجاست؟
دمپايیها داشتند برای خودشان قصه میگفتند.
دمپايی پای راست گفت:
امشب ماه خيلی غمگين است،
به همين دليل
آب از آب تکان نخواهد خورد.
دمپايی پای چپ گفت:
آرامتر حرف بزن دوستِ من
من به اين کفشهای واکسزده مشکوکم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#22
Posted: 19 Oct 2013 22:39
راهی نيست، بايد برويم
به چه میخندی پستهی پاييزی؟
به زودی آن خبر سهمگين
به باغ بیآفتاب اين ناحيه خواهد رسيد.
خيلی وقت است
که نطفهی نی را
به زهدانِ بيشه کُشتهاند.
باورت اگر نمیشود
نگاه کن
دُرناها دارند بیخواب و بیدرخت
رو به مزارِ ماه میگريزند.
اينجا ماندنِ ما بیفايده است،
من فانوس را برمیدارم
تو هم کبريت را فراموش نکن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#23
Posted: 19 Oct 2013 22:40
بعضی چيزهای قابلِ ملاحظه
دشنام میشنود چنارِ پير،
باد، بادِ بازيگوش میآيد و میگذرد.
چرا چنار پير دشنام شنيده است؟
چنار پير از چه کسی دشنام شنيده است؟
خارپشتِ خسته میگويد:
من میدانم
اما به کسی نخواهم گفت.
آيا چلچلهی کور میداند
که فقط سپيدهدم وقتِ خواندن است؟
پارههيزمِ پير
کنارِ شومينه
از کبريتِ سوخته میپرسد:
پس کی بهار خواهد شد؟
خارپُشتِ خسته ... خَم شد
رخسار خود را در آب ديد،
و به ياد آورد که نام کوچکش
هرگز گُلِ نرگس نبوده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#24
Posted: 19 Oct 2013 22:40
جملهی لای پرانتز، معترضه است.
بیوقت میخوانی خروسِ سَحَری
چاقوی کهنه
بيدار است هنوز.
(از آشپزخانه
همهمهی عجيبی میآمد.
قابلمه، کِتری، قندان و مَلاقه
برای چاقو نقشه کشيده بودند.)
عجب ...!
(دست بردار ... برادر!
رَدِ پايت را پاک نکن،
تا آخرِ دنيا برف است.)
خروس آرام گرفته بود
اشياءِ خانه از تاريکی میترسيدند،
پسين بود
نه سپيدهدم، نه صبح، نه سحرگاه.
باورش دشوار است،
چاقو
داشت دستهی خودش را میبريد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#25
Posted: 19 Oct 2013 22:41
شبی، حوالیِ آمل
شبپره
تمامِ شب دعا میکرد
بلکه ماه بخوابد.
البته منظوری نداشت
فقط دلش میخواست ماه بخوابد،
ماه هم خوابيد.
شبپره باز دعا کرد
بلکه ماه بيدار شود.
البته هيچ منظوری نداشت
فقط دلش میخواست ماه بيدار شود،
ماه هم بيدار شد.
در اين دنيای دَرَندَشت
هر چيزی به نحوی بالاخره زندگی میکند.
باران که بيايد
بيد هم دشمنیهای خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد.
حالا بيا دعا کنيم
بلکه ماه ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#26
Posted: 19 Oct 2013 22:41
همين است و جز اين هرگز نبوده است
جهان
پيرتر از آن است
که بگويم دوستت میدارم،
من اين راز را به گور خواهم برد.
مهم نيست!
صبحها گريه میکند کودکِ همسايه
به جای خودش،
ظهرها گريه میکند کودکِ همسايه
به جای من،
و شبها
همچنان گريه میکند کودکِ همسايه
به جای همه.
حق با اوست
همهی ما بیجهت به جهان آمدهايم.
جهان
پيرتر از آن است
که اين همه حرف،
که اين همه حديث!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#27
Posted: 19 Oct 2013 22:42
آيا باز هم به ميهمانیِ گرگ خواهد رفت؟
دو ... شاخه از يکی درخت:
يکی تيرِ تابوت وُ
يکی تختِ گهواره؟
نگران نباش گردوی پير!
حالا هزار پاييز است
که گاه میآيند وُ
هزار بهار است که گاه میروند،
هيچ پرندهای
آشيانِ پرندهی ديگری را تصرف نخواهد کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#28
Posted: 19 Oct 2013 22:42
يواش ... شَکی!
باز هم چشمه، هوشِ آب، خنکا، بلور
نی، نور، لذتِ بلوغ، ماه، مَرمَرِ ولرم.
منظورم از اين کلمات
فقط اشاره به همين کلمات است.
دو انگور سبز
دو ليموی رسيده
رَدِ روشنِ توتِ سرخ.
منظورم از اين اشارهها
فقط اشاره به همين اشارههاست.
دنيا خيلی زن است
زن است
دنيا خيلی زن است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#29
Posted: 19 Oct 2013 22:42
بابِ هفتم، شب سیودوم، داستانِ گندمِ زن
گُلِ کوکب با دو گلبرگِ آخرش در باد
دلش میخواست پروانه به دنيا میآمد.
گُلِ کوکب نمیدانست
زمين برای بازگشتِ روشنايی
چند هزار ستاره در ظلمات
گروگان گرفته است.
گُلِ کوکب نمیدانست
باد پاييزی
به دليلِ علاقه به عنکبوت است که میوزد،
نه خوابِ پروانه.
بيداری ...!؟
سنبلهی گندم
به عمد پايانِ قصه را نگفت،
ملخِ گرسنه به خواب رفته بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#30
Posted: 19 Oct 2013 22:43
زوايا و حضور
مزرعه، ماهِ نو، داس،
يک نفر همين حوالیِ نزديک
دارد حافظ میخواند.
نيازی به الفبایِ حيرت نيست
تعبير بعضی کلمات را
به روشنی میفهميم.
جست و خيزِ ماه در پيالهی آب،
خندههای از خدا آمدهی کودکی
در ايوانِ گليم و گل سرخ،
بازیِ خيسِ خواب و اشتياقِ نخست.
ماه، مزرعه، دريا،
يک نفر همين حوالیِ نزديک
دارد ترانههای مرا میخواند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "