ارسالها: 6561
#291
Posted: 14 Nov 2013 13:49
ترانهی چهارم - ز
خودت خوبی
که خدات از آوازِ نی و
نمازِ ملايکت آفريده است
دُرُست مثل حريرِ خنکایِ هزار پسينِ دُرُست
هم در يکی فراغت از اندوهِ آدمی.
من که کسی نيستم
بادآوردهی بیقرارِ علاقهای
به درماندهی دمی
بیراه رفتهی گُم از گورِ خويش.
همينش دُرُست
يا تکلمِ تسخير، غيبالخلاصِ حيّ!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#292
Posted: 14 Nov 2013 13:49
ترانهی چهارم - الف
در ايوان علفپوش کهربا
صندلی بود
سايه بود
و سکوت
خلوتیهای عصر، احتمال، انتظار.
و بعد خوابِ کبوتر بود
و عطری از عادتِ غروب
کُندرِ کهنه در آتش
پُر از آوازهای هَمرازِ هوا بود
و بوی خوشِ آخرين زنی
که از مقابل ايوان
رو به راهی که راهی ...!
قطارِ قديمی
آن سوتر از ريلِ نور و نقره
انگار چشم به راهِ آخرين مسافرِ خود بود.
زن، تنها بود
کسی انگار
يک چيزی رویِ صخرههای بلند نوشته بود
قرار بود از راهِ "نخجوان" به جانب جايی دور برويم
ای کاش اوايلِ شبِ پيش
راه میافتاد.
نيامده بود هنوز
زن گفت غيرممکن است.
از جانبِ شمالیترين رديفِ اَفراها
آوازِ کسی در باد
خبر از احتمالِ باران میداد.
ديگر دير شده بود
بعد از تمامِ نقطهچينهای شکسته
هنوز جای چند واژهی آشنا خالی بود.
مرد سيگارش را خاموش کرد
کتاب را بست
کلاه حصيریاش را برداشت
و خانه ...
که میدانست خانه خيلی دور است.
کسی نبود
آنها آمده بودند
او چمدانش را برداشت
يقهی بارانیاش را بالا زد، گفت:
- کليد خانه با من نيست!
يک جُفت کفشِ کتانی
و رَدِ پوتينها
تا انتهای عصر.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#293
Posted: 14 Nov 2013 13:50
ترانهی چهارم - دال
شنيدهام يک جايی هست
جايی دور
که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلت گرفت
میتوانی تمامِ ترانههای دخترانِ میخوش را
به ياد آوری
میتوانی بیاشارهی اسمی
بروی به باران بگويی
دوستت میدارم
يک پياله آب خُنک میخواهم
برای زائران خسته میخواهم.
ديگر بس است غمِ بیبامدادِ نان وُ
هَلاهلِ دلهره
ديگر بس است اين همه
بیراهرفتنِ من و بیچرا آمدن آدمی.
من چمدانم را برداشته
دارم میروم.
تمام واژهها را برای باد باقی گذاشتم
تمامِ بارانها را به همان پيالهی شکسته بخشيدهام
دارايیِ بیپايانِ اين همه علاقه نيز.
شنيدهام يک جايی هست
حدسِ هوایِ رفتنش آسان است
تو هم بيا.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#294
Posted: 14 Nov 2013 13:50
ترانهی پنجم - شين
ديگر از آن همه رفتهی رويا نويس
بوی کسی از کرانههای نور و نجات نمیآيد.
پس تا کی به خواب اين همه هَلاهلِ مجبور
مجبور به باورِ خاموشِ آينه، انتظار، آدمی؟
آبی که از روی گريه رفت
محال است به خوابِ غمگينترين نرگسِ مُرده بيايد!
همه رفتهاند
تنها يکی سايهسارِ چراغی شکسته است اين
با شبِ بیپايانِ مسافرش
که رو به شدآمدِ آبها، کرانهها و روياها نشسته است.
هی نورا ... نجاتِ نابههنگامِ بیباوری!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#295
Posted: 14 Nov 2013 13:50
ترانهی پنجم - هـ
دنيای غمانگيزِ نادرستی داريم
خيلیها سهمشان را
در اشتباهِ يک باورِ ساده از دست دادهاند
خيلیها رفتهاند رو به راهی دور
که نه دريچهای چشم به راه وُ
نه دريايی که پيشِ رو!
عبور از اين همه هياهو
دشوار است
معلوم نيست اين قهقهی کدام کبادهکشِ کور است
که نمیگذارد حتی باد
هقهقِ خاموشِ زنانِ سرزمين مرا بشنود.
حيف که شاعرم!
چقدر دلم برای سردادنِ يک شعارِ ساده
لک زده است:
زنده باد پرندگانی که نيمساعتِ پيش
از بالای اين باديه
سمتِ سايههای بالادست ...
(نمیدانم رفتند يا بازآمدند!)
گريه کنيد رويانديدگانِ جنوبیترين ترانههای من!
کسی نيست
کسی نيامده
کسی نمیآيد
من اين راز را از مويههای مادرم آموختهام.
خستهام کردهاند
ديگر از هيچ کسی نخواهم پرسيد:
اين که اين همه خسته
اين که اين همه خودفروش
اين که اين همه نااميد
اين که ...
اين که ... قرار ما نبود!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#296
Posted: 14 Nov 2013 13:51
ترانهی پنجم - ر
بعضیها چه راحت به خواب میروند
دُرُست مثل نوزادِ نی
در آرامشِ ماه و بيشه و هوا
بعضیها اصلا نمیدانند
شب تا شب
چند پرندهی بیآب و آسمان
بیآب و آسمان به آشيانه باز میگردند.
از اين پهلو
به آن پهلو
پس کی آن خوابِ عميقِ آسوده
فرا خواهد رسيد؟
روزگاری نيز
من بیخوابِ اين همه راز
نوزادِ نيستانی از نورِ ماه وُ
بيشههای بیخبر بودم
ببين با من چه کردهاند
که کارم
ديگر از ترسِ داس وُ
نیخوانی دريا گذشته است.
حالا سالهاست
که هر شبِ خدا کسی میآيد
از اين بندِ بسته به آن خوابِ خسته میبَرَدَم
نمیگذارد از مگویِ اين همه گريه
يک شبِ راحت
يک سکوتِ بلند
يک خوابِ خوش.
هی زنِ از اَزَل آمده!
پروردگارِ پيشِ رویِ من نشسته!
پس راهِ بيشهی نی وُ
کودکیهایِ ماه وُ
نمازخانهی رابعه کجاست؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#297
Posted: 14 Nov 2013 13:51
ترانهی پنجم - ز
کارِ هر شبِ من است.
رخسارِ خوابآلودِ اين شبِ خسته
گاهی
مرا از بيداریِ بادهای نابَلَد میترساند.
میروم کنارِ همين کوچههای قديمی
ممکنِ چند نيامدنِ به من چه را
قدم بزنم.
همسرم خواب است
دخترانم، درياها، شهر، آدميان.
دارم قدم میزنم
دارم داشتههای بیپايانِ شاعری
شبيه پروانه و تيغزارِ بیباران را میشمرم:
هفت آسمانِ کامل
از کلماتی که ملايک برايم آوردهاند
چراغی شکسته وُ
چند سينه ... سرشارِ گريه و مگوهای پَردهپوش
و پرندهای پاييزی
بالای بامِ خانهی پدر
که میدانم
ديگر نه پرندهای مانده، نه خانهای، نه پدر.
تا همينجا کافیست
برگرد برو بخواب!
تمامِ ميراثِ تو
همين چند ترانهی سادهی سحریست.
شب و چراغ و ستاره هم میدانند
کلماتِ روشنِ دريا را
چگونه زيرِ يکی پيالهی شکسته پنهان کنند.
فکر کردی تنها خودت شاعری؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#298
Posted: 14 Nov 2013 13:51
ترانهی پنجم - الف
عطرِ آرامِ عبورشان هنوز
تا بالادستِ درهها پيداست.
از همين راه رفتهاند حتما.
حالا يک طورِ ديگر
از رَدِپايشان
به سرمنزلِ پروانه میرسيم
راهباريکههای دنبالهدارِ پاييزی
هنوز هم
پُر از عطرِ عبورِ آشنايانیست
که سالها پيش
از يادِ بیمرورِ مردمان رفته است.
ای کاش
پسرانِ ماه وُ دخترانِ چشمهنشين میدانستند
بالادستِ درهها پيداست اگر هنوز
هم از رَدِ روشنِ ستارگانیست
که ديگر از جنوبِ شرقیِ شب
به خانه باز نمیآيند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#299
Posted: 14 Nov 2013 13:52
ترانهی پنجم - دال
در بازیِ باد وُ
لرزشِ خارزارِ اين باديه
هر پرندهی غمگينِ رهگذری میداند
نيلوفر نامِ گُلیست
ستاره فقط شب پيداست
و رمهی آهوانِ بیرود و راه
از اينجا رفتهاند.
حالا از درسِ بعدی ديکته بگو
بيرون از اندازهی هر هفتآسمانِ بلند
دوستت میدارم
و دلم نمیآيد ديگر
اين کلمهی کوچکِ ساده را غلط بنويسم
"زن" خيلی خوب است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#300
Posted: 14 Nov 2013 13:54
ترانهی ششم - شين
يک زنی آنجاست
آنجا يک زنی ...
يکی مانده ه انتهای غروب،
سياهپوشِ پايانیترين مَزار
واپسينِ همين رديفهای مثلِ هم
خاکش خيس
خوابش تازه
ترانههاش خاموش.
هيچ کاری نمیکند
تنها دارد بر هوایِ تنهايیِ از پيشنوشتهی آدمی
مويه میکند.
زنی
آنجا يک زنی آنجاست
طاقتِ شنيدنِ مويههايش در من نيست
نوحهی نی است، غَمِ قُمریِ جوان
و شب که تازه ما
پاسِ اولش بوديم.
بينِ راه با هم برمیگرديم
حالا
حرفی، صحبتی، حکايتی ... بگو!
کی گُم شد، کجا، چطور، چرا؟
خاموش است زن
خسته است زن
زن ... يک لحظه زن برمیگردد
پايانیترين دامنه را با دست نشانم میدهد:
هزاران مزار
هزاران زن
هزاران مگو.
و باز باران است که میبارد
خاکش خيس
خوابش تازه
ترانههاش خاموش.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "