ارسالها: 6561
#301
Posted: 14 Nov 2013 13:54
ترانهی ششم - هـ
تنها ستارگانِ هزار دورِ اين همه ساکت
نشانههای بیاشتباهِ ما وُ
راهبَلَدانِ هجرتاند.
ميانبُرِ ديگری نيست!
به کسی چه مربوط
که ما با خود چه کردهايم
گاه میشود به يکی خيزابِ نارسا
از رسمِ تمامِ تشنگیها گذشت.
حالا صبوری کنيد
سادگانِ هزار دورِ اين همه خاموش!
رنگينترين روياها
چشم به راهِ دو ديدهی بیخوابِ آسمانِ شماست.
و سرانجام شبی
مُردگانِ از هر چه فراموشِ آن سالها
با شمعهای روشنشان در دست
به خانه باز خواهند گشت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#302
Posted: 14 Nov 2013 13:54
ترانهی ششم - ر
خيلی زود که برگردی
باز برای بیتو ماندنِ من
هزارهایست
که پُر شکوفهترين کلماتِ مرا در غيابِ نور
به خوابِ سايه خواهد بُرد.
سفر به سلامت
پرندهی دخترانه، ترانه!
تنها تو میدانی
که هيچ پيشگويی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بیسرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عريانترين روياها خواهم رسيد.
من مجبور به باورِ بیدليل اين دقيقهام
که خداوند از آخرين سهم ستارگان
تو را
برای تنهاترين شاعرِ فرودستانِ خسته فرستاده است.
هنوز نرفته از عطر آب وُ آوازِ نيزهها
ببين تشنگیهای تو تا منتهایِ کجا
به شاماتِ شبانهام میبَرَد؟
بازآ
که غيابِ تو از حدودِ اين همه رويا
هزارهایست ... فرستادهی آخرين آوازِ آدمی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#303
Posted: 14 Nov 2013 13:55
ترانهی ششم - ز
مهتابیترين شامگاهِ راهِ جنوب
همين امشب است پدر!
اما جای تو خالیست در خوابِ نی و هفتْبندِ سربهدار،
جای تو خالیست در عطر آب و عطسههای انار
جای تو خالیست در گوشهی حياط، خانه، صندلی، خاطره!
پس آن همه پسينِ پونهنشين را
نیزنی کجاست
تا از گذرگاهِ ماه و گريه و آهو بگذرد؟
بافهها
زنانِ کمربسته در باد وُ
خرمنها
مردانِ زانو بُريده به درگاهِ گريهاند.
پس تو کجايی پدر؟
امشب منم
اولادِ خوابگزارِ بابونه و خيزران
که هقهقِ پنهانم
از پشتهی يکی شبتابِ مُرده
به هر هفت آسمانِ بلند رسيده است.
هی آرميدهی چشم به راهِ من!
بی تو بادامبُنانِ پروانهپوش
از غروبخوانیِ تيهو
مست نخواهد شد.
برايت عصا و آينه آوردهام پدر!
ديگر به چنگِ بُريده نمیآيد اين بُغضِ بیقرار
ديگر به شرحِ سينه نمیزند اين هفتبندِ سربهدار
ديگر به عطرِ آب نمیآيد اين عطسهی انار
ديگر به خواب شکسته نمیآيد اين ای وایِ ای وَلا
وَلا، واويلِ لا، اِلا ...!
حالا ... پی جویِ جايی از آن خلوتِ خستهام
تا غيبتِ بارانها ی بعد از ترا
پيالهای ... که درياش مگر.
هی آرميدهی هزار خيالِ خاکستر!
دنبالهی دلتنگترين مويههای مرا
هقهقِ هزار پاييزِ تشنه نيز تحمل نخواهد کرد.
مهتابیترين شامگاهِ راهِ جنوب
همين امشب است پدر!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#304
Posted: 14 Nov 2013 13:56
ترانهی ششم - الف
روزی
يک روزِ سردِ زمستانی
يکی از همان روزهای سوز و بلرزِ يتيم
پرندهای خيس و خسته
از بالای بامِ خانهها گذشت
آمد، رفت
رفت روبهرویِ دريچهی بیگلدانِ اتاقِ تو نشست.
تو نبودی
همسايهها میگفتند رفتهای راهی دور
خبر از شفای حضرتِ حوصله بياوری.
پرنده داشت
به شيشهی مِهگرفتهی بیتماشای تو
نُک میزد
انگار بو بُرده بود
انگار باد به او گفته بود
در دفتری که تو زيرِ بالشِ خود نهان کردهای
رازِ کدام کليدِ گُمشده را نوشتهاند.
و ما هيچ نمیدانستيم
تا شبی ديگر
که کودکانِ کوچه خبر آوردند
پرندهای که به سايهسارِ هُدهُد مُرده میمانست
آمده، افتاده پای آخرين صنوبر پير
زندهاست هنوز
هنوز دارد مثل ما آدميان انگار
میخواهد چيزی بگويد
چيزی شبيه رازِ همان کليدِ گُم شده
که گفتهاند پنهانیترين شفای همين قفلِ کهنه است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#305
Posted: 14 Nov 2013 13:56
ترانهی ششم - دال
از وَهمِ آينه آمدند
چمدانی پُر از واژههای ناشنيده برايم آوردند
دور تا دورِ مقابلِ من،
اول از احوالِ عدهای آشنا پرسيدند
بعد يکيشان که از نورِ خالصِ ماهِ برهنه بود
به ماهِ برهنه اشاره کرد
گفت:
آمدهايم تا تو را از شهری که در آن دريا نيست
به سرچشمههای بیپايانِ زن و پروانه و بوی خوش ببريم.
آن جا جوبارههای نور و شبنم و نیزارِ مثنوی بسيار است
صبح و ستاره و درياهای بیشمارش بسيار است
مولوی، ماه، حضرتِ فروغ، حافظ، همه ...!
ما تو را به بعثتِ آخرين بوسههای آدمی خواهيم رساند
حالا تمام ترانههايت را
بالای چينهای روشنتر از امکانِ تماشا بچين
آيندگانِ آينهپَرَست
چشم به راهِ سورَتالغيبِ ستارهاند.
رسولِ برگزيدهای که آوازهاش را
رازدارترينْ افسردگانِ پِیبُريده در پرده خواندهاند.
اينها همه
تعبير تازهی همان حروفِ سادهترند
که تو را از قندينهی آسمانیِ آن
يکی جرعهی شوکرانش بخشيدهايم.
حالا اين واژهها را بِستان وُ
در همين سکوتِ بیسايه ... به آفتاب بيا
بايد برويم!
و من میشنيدم، اما
هنوز مشغولِ مداوایِ آخرين زخمهای آدمی بودم
گفتم
بسياری هنوز حواسشان اينجا نيست
هنوز از پیِ شفایِ شب و نان و دلهره ... پراکندهاند
رفتهاند جمع شدهاند ميانهی ميدانی بیراه
که تنها پارهی کوچکی از آسمانِ آبیاش پيداست.
من آنها را تنها نخواهم گذاشت
مردمانِ منند، خستهاند، خوابآلودند
همه خيال میکنند
زودا ... زائرانی ب سَبَدهای نورشان در دست
از محلهای نزديک به ممکناتِ روز میآيند
آب و انار و عدالت میآورند
میآورند نان و ماهی و غاليه تقسيم میکنند.
من نمیآيم
من بیکسانِ خويش
از اين ديارِ بیدريا نخواهم رفت
اينجا رسمِ ستاره نيست
که با نقابِ شبترين پَرده به جانب صبح بنگرد.
حالا اگر نان و انار و ماهی و قند آوردهايد
قبول!
من اهلِ معاملهام
يک سبد از شما و يک ترانه از من.
تا گرسنهای در اين گهوارهی شکسته بيدار است
نه میآيم وُ
نه به خواب خواهم رفت.
شما برويد!
که من اگر اولادِ آب و انار و عدالت نبودم
هم بیدليل
از هزار سالِ پيش از اين ... شاعر نمیشدم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#306
Posted: 14 Nov 2013 13:56
ترانهی هفتم - شين
شاعران بزرگ
گمنامانِ خانهنشين خداوندند.
گاه يادمان میرود
خطی، خبری، خيالِ احوالی.
چقدر سخت است
چيزی که به اشتباه
زندگانیاش خواندهايم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#307
Posted: 14 Nov 2013 13:57
ترانهی هفتم - هـ
نه اتوبوس، نه گردنه، نه گور
حيرانم از حراجْبازارِ طنابفروشان آذرماه
ما که کاری نکردهايم!
نه چاقو، نه گل، نه مفتول مس
ما پيش از تولد مادرانمان مرده بودهايم
ما بعد از تولد دخترانمان زاده خواهيم شد
ديگر چکارمان داريد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#308
Posted: 14 Nov 2013 13:57
ترانهی هفتم - ر
تنها برای بهاریترين رويای کودکان خواهم خواند
و برای شما
و برای بلبلی بازمانده از آن همه قفس
که پوسيدنِ بیپايانشان
نزديک به عمر هزاره پاييز است.
همين کَمِ بسيارتر
برای من خيلیست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#309
Posted: 14 Nov 2013 13:57
ترانهی هفتم - ز
همين، که مقابلِ تو
خاموش مثل خداوندِ سايهها
به خوابِ آفتاب رفته است، منم.
منم که از عطرِ آهویِ هوا میفهمم
رَمههای هراسيدهی اين همه ابر
از شيبِ کدام فصلِ تشنه
به جانب برنجزار مشرقی رفتهاند.
ديگر دير است بدانم
در غيابِ سايه، به آفتاب چه میگويند.
شبی که از وحیِ واژه
به حيرتِ سايهروشنانِ تو رسيدم
عجيب
چراغها ديدم شکسته به دستِ باد
هم با ملايکی غمگين
که نجاتِ مرا
به خطِ روشنترين کاتبانِ شهيد مینوشتند.
حالا هی حضرتِ علاقه
ديگر چه آمدن، چه آوازی؟
من که خرابِ خوابِ تو میروم از گريههای بلند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#310
Posted: 14 Nov 2013 13:58
ترانهی هفتم - الف
دور، من دور ماندهام از شما
از طعمِ تازهی فطير، از فهمِ خوابِ بلوط
از بوسههای خيسِ ددی، مونسه، ماه، ستاره، گُلبو!
و خوشیها چقدر بسيار بود:
نَمنَمِ خيسِ خرمای نوچ
بوبویِ سگی باردار بر درگاهِ مهمانپذير
و پيری
با همان پيشانیِ بلند آفتابیاش
که میآمد، دعا مینوشت، نیمیزد و گاه میگفت:
"مونسه رفت، مونسه عزيزم
مونسه کی بر میگردد؟"
و بعد به نهانی
چند پروانه از ردایِ پروردگار میگرفت
میگفت برای تو آوردهام عَلو!
من دور ماندهام از عطرِ هزار بویِ بقچهها
از سوزنريزِ باد وُ
نیْبافههای بلند،
از خویِ عرقچين شُستهی پدر
که شب همه شب
با خيالِ مهآلودِ آهوان میرفت
و باز بامدادان
با عطرِ پارياب و بابونه باز میگشت.
من دور ماندهام از عيشِ بنفشه در شوخیِ سَحَر.
ما چوپانْبچههای آهوچرانِ سپيدهدَم
با دختر عموهای بسيارمان
به قرارِ همان هفت چشمهی بيد و پسين و پری،
و رنگِ هزار جورِ جوزاری از ابرهای آبستن
که هی میآمدند وُ
رمهی روشنِ سايهها را پايانی نبود.
همسرم پرسيد: کجايی عَلو!
و آدمی دور مانده بود از ادامهی زن
از آوازِ آب
و هنوز چيزهای بسياری هست
که صبحها ... روشن وُ
شبها، شبيه تاريکیاند.
زندگی همين است ديگر!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "