ارسالها: 6561
#311
Posted: 14 Nov 2013 13:58
ترانهی هفتم - د
ديديد
چون از خوابِ چاه به خانه بازآمديد
جز توبهی بیاعتمادِ گرگ
کسی از آن حقيقتِ زنده به گور
هيچ سخن نگفت.
شما که از پیِ پيراهنِ برادر خود
تنها تمامِ روز
از سقوطِ ستاره ترانه میخوانيد
ديگر از اين شبِ نابهراهِ بیماه، چه انتظار؟
به خدا کوچهی کوران
روشنتر از چراغکِ پیسوزِ سرمانشينِ شماست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#312
Posted: 14 Nov 2013 13:59
ترانهی هشتم - شين
به زانو درآمديم و
باز از آخرين آوازِ محرمانهی ماه
هيچ رازی با پُرسندگانِ پروانه نگفتيم.
پرسيدند:
اگر تو از نشانیِ نهانماندهی آن پرنده
بیخبری
پس اين عطرِ نابههنگام را
از خوابِ کدام گُلِ گمنام به خانه آوردهای؟
پرسيدند:
اگر که حکميتِ نور و
وَحیِ واژه از وزيدنِ اسمِ او ميسّر نيست
پس تو خواندنِ دستِ دريا و
نوشتنِ رازِ گريه را
از روی کدام کتابِ سوخته آموختهای؟
و من هيچ نگفتم
اِلاّ منشوری از غبارِ غروب
که در سايهروشنِ راهراهِ دريچه میتابيد.
برخاستند
مثل دو سايهسار
يکيشان آشنای دورهی دبستان و
تقسيم سيب و بارشِ باران بود.
پرسيدند:
رويانويسِ به دريا رفتگان اگر تويی
پس از چه اين همه
از همهمهی باد و وزيدنِ اين واژهها میترسی؟
تمام ترانههای تو را
از آفتاب و پرنده ... پس خواهيم گرفت
به خواب، به خانه، به رويا راهت نمیدهيم
حالا به ما بگو
استعارهی غمگين خواب و ستاره کدام است
خلاصهی بیپايانِ آب و علاقه برای چيست
تو تکرارِ مداوم اين همه دريا را کی تمام خواهی کرد؟
و من هيچ نگفتم، هيچ!
ماه رفته بود ... داشت با دستْخطِ لرزانِ همان پرنده
باز منشورِ پروانه را
بر دريچهی مهگرفتهی دريا مینوشت.
او نيز به زانو درآمده بود!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#313
Posted: 14 Nov 2013 13:59
ترانهی هشتم - هـ
همين است که هست
مرا ریرایِ رفته باز نهاد و
تو را ... ترانهخوانی
که خواب از دو ديدهی بامداد گرفته بود.
هی دخترِ هفت دريایِ پریپوش!
سرانجام ديدی
در تحمل اين مويه و نابههنگامیِ اين همه مگو
مساوی شديم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#314
Posted: 14 Nov 2013 14:00
ترانهی هشتم - ر
هی گنجشککِ بیقرارِ بالای بيد
تا کی از اين شاخه
به آن شاخهی شکسته مگر؟
سرانجام يک روز
سنگپارهی خُردی از کفِ همين کهنهکارانِ خسته
خلاص!
نجاتِ اردیبهشت اگر
به همين يکی دو آوازِ دلگير من و تو بود
چه بلبلان که به بيدادِ دی
از خوابِ اين درخت گريختند و
ديگر به باغ بیبهارِ آن همه جفتِ مرده بازنيامدند.
حالا منِ بیپَر و بال
پابستهی همين آسمانِ آسودهی زمستانم
پس تو چرا؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#315
Posted: 14 Nov 2013 14:00
ترانهی هشتم - ز
از هفت سرانگشت عطر و نور و حنا
تنها دو گلبرگِ لرزانِ کوچکترش در باد
بویِ بُريدن از بنفشهی فروردين میداد.
هی تارا، تارا
من خودم شنيدم
پيامبرِ بخشودهی بارانها
با تو از کدام ...
از سايهسارِ کدام رازِ روشن سخن میگفت.
گفت: تنها تفاوتِ ما
همين بیقراریِ به هر کَسْ مگوی ماست
ورنه چرا پروانه که رفت
تنها بنفشه ماند و
همان پنج گلبرگ بیتکانش در باد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#316
Posted: 14 Nov 2013 14:00
ترانهی هشتم - الف
کدام سحرگاهِ چلچلهی ريزِ روشنی ديدهای
که از تحمل يکی بوفِ شبخوانِ خسته نگذرد.
گُلی نه گوشوارهی اين شاخهسارِ شکسته
نسيمی نه مسافرِ اين خانهی خراب.
از اين باديه پس چه ديدی
که قرارِ لو رفتهی باد را
از بوتهی راهنشينِ بیخبر میپرسی؟
خانم!
دکمهی سردستِ پيراهنم
همين جا افتاده بود
کليد و کبريت و چند واژهی سادهام کافیست
دير به خانه برمیگردم
شايد هم هرگز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#317
Posted: 14 Nov 2013 14:00
ترانهی هشتم - د
از آغازِ عطسهی آب و گِل
گويا
خلقتِ اين خرابِ خستهی بیهرکجا
اشتباهِ سرمستِ آينه بود
که اين همه شکستنِ مرا
از هشياریِ لاعلاجِ علاقه آفريدهاند.
شگفتا! پروردگارِ بیخوابِ واژهها
چگونه ترا به نفرينِ شاعری
از آوازِ بیپايانِ آن همه رود
به دريا رسانده است؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#318
Posted: 14 Nov 2013 14:01
ترانهی نهم - شين
پروانه، هی پروانه!
من از وزيدنِ اين لحظهها
هرگز هيچ اميدی به آمدنِ آن روزِ روشن نداشتهام
تو هم از تنگِ اين غروبِ تشنه بترس
خيلی وقت است
بادها از غارتِ سحرگاهِ شبنمفروش
به خاموشیِ خارزارِ شهريوری رسيدهاند.
اين آخرين وصيت من است
ديگر وزيدنِ ولگردِ اين لحظهها
هيچ عطری از شفای بنفشه نخواهد آورد.
راهی نيست
تا حنابندانِ دوبارهی اردیبهشت و علف
بايد به قولِ همين بوتهی راهنشين قناعت کنی
ورنه بادها
ترا به نانوشتهترين دفترِ نامهها خواهند فروخت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#319
Posted: 14 Nov 2013 14:01
ترانهی نهم - هـ
راهِ نجاتی نيست
گاه در گريز از حقيقتِ اسم خود
حتی مجبورِ همين تحمل پنهانی
تا شبی شايد ... آن دقيقهی آخر
آوازی از رحيلِ رويا برآيد
که وقتِ کاملِ آن رفتنِ بیسوال رسيده است.
بعد هم هيچ اتفاقی نخواهد افتاد
پايانِ تمام گريهها
همين فراموشیِ خاموشِ آدمیست.
و زندگانِ بعد از تو
بسا به روزی چند
همين جای خالیِ خاطرههات
به خوابِ گريه خواهند رفت.
و باز سال و ماهی بعد
باران خواهد آمد
زندگی ادامه خواهد داشت
و باد هم راهِ خود را خواهد رفت.
حالا ديدی هميشه
در آخرين دقيقهی بیباورِ گريهها
راهِ نجاتی هست!
ديگر دلواپسِ چيزی
از اين چراغِ شکسته نباش!
تنها بگو
روزی دور که دوباره تو را
به مکافاتِ اين جهان خسته باز میآوريم
از ما چه خواهی خواست؟
هيچ
جز چشم به راهیِ همان زنِ از اَزَل آمده
هيچ!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#320
Posted: 14 Nov 2013 14:01
ترانهی نهم - ر
آخر اين چه شکستن است
که هر صبح به اميد يکی غروب و
هر غروب
خيال صبح ديگری شايد؟
يعنی بعد از اين همه وزيدن و زمهرير
نمیدانيد نجات نهايی پروانه
در تحمل پاييز نيست؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "