ارسالها: 6561
#321
Posted: 14 Nov 2013 14:02
ترانهی نهم - ز
من وظيفه دارم اين واژگان برهنه را
به خانه برگردانم
در ضمن ... خوب هم میدانم
بلکه فروردينی از خواب آن فرشتهی بزرگ
به باغ بیشکوفهی ما بازآيد
ورنه ... هی خود بستهی قفسنشين!
خواب خشت کجا و
علاقه به آينه کجا؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#322
Posted: 14 Nov 2013 14:02
ترانهی نهم - الف
پرندهای که از نيزارهای خزانی گذشته است
ديگر ديده به دست اين بادهای بیهرکجا
نخواهد داشت.
البته ما هم
از اين حرفهای عاشقانه بسيار شنيدهايم!
حقيقت اين است
پرندهای که به اعتماد يکی پيالهی آب
آمده بود
ميان اين همه خانه، اين همه خواب
هيچ ايوان روشنی از رويای آدمی نديد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#323
Posted: 14 Nov 2013 14:03
ترانهی نهم - دال
باد از احتياطِ پاورچينِ پردهها
لبريز بازی وزيدن بود
پرنده آمد
کمی رو به پيراهنِ چهلدانه اَنارِ خسته نشست
تشنه بود
خواب انار ديده بود
چيزی نگفت
آن سوتر، پشت پنجره
سايهسار قفسها پيدا بود.
پرنده هيچ نپرسيد
اين منقل روشن و
اين سيخ برهنه برای چيست؟
تنها لبهی تيز چاقوی کهنهای
کنار پاشويه
داشت سربهسرِ ماه سربُريده میگذاشت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#324
Posted: 14 Nov 2013 14:03
ترانهی دهم - شين
يکی بود
يکی نبود
يک شهری آنجا بود
دريا داشت
پرنده داشت
آدمی داشت
علاقه داشت
در ضمن
باران هم میآمد.
خانهها، خوابها، چراغها، چلچلهها
مقداری نقطه، ويرگول، واژه
علامت گردش به چپ هم بود
شب، شايعه، ماه
ماه دختر دو نرگسِ هماغوش برکه بود
اما چشمه
از بس به برهنگی ماه حسودی میکرد
يک رفت
با هر چه اَبرِ بالای آن همه بیخبر بود
دست به يکی کرد
هفت شب و هفت روز تمام باران آمد
بعد هم پروانهها آمدند
به جای رفتن به جانب نور
کلمات مرا چيدند بردند برای ماه
ماه ديگر دختر نبود
گفت: پس پريای بامداد کو
عروس آينهدار دريا کو
چراغ کو؟ چلچله کو؟
شما به اين صدفهای غلتان بالای رود
چه میگوييد؟
چرا هميشه يکی بالای پلهای بنفشه
بوی باران و پروانه میدهد؟
و من هيچ نگفتم
همه چيز انگار
نشئهی عطر ملايک بود
نديدههای عجيبی آن سوی سايهها
به اشکالِ بیفرصتِ نور
قبول بوسه میدادند
و من از بس به برهنگی ماه حسودی کردم
رفتم تا به همان دو نرگسِ هماغوش برکه رسيدم
يکی داشت میگفت: يکی بود، يکی نبود ...
باران آمده بود
باران تمام علايم گردش به راست را برده بود
برده بود بالای پل
داشت به تيلههای غلتان پايين رود نگاه میکرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#325
Posted: 14 Nov 2013 14:03
ترانهی دهم - هـ
تمامم کن حوّازادهی گندمگون
اين از شرمِ اَزَل است ... اين آوازِ ناتمام!
نگرانِ ورقخوردنِ کتاب و
تقديرِ منِ بیمبادا مباش
از پُشتِ آبروی باد
ديگر هيچ واژهای نخواهد وزيد
من پيامبرِ پرسهگَردِ مخفیترين گريههای يتيمانم.
سالهاست که من
نوشتنِ بیاشتباهِ باران را
به تشنهترين بوتههای بازمانده ياد دادهام
همين خار و خاشاکِ خستهی امروز
فردا برای خودشان سوسن و نسترن میشوند.
پيراهنت به دکمهی آخر رسيده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#326
Posted: 14 Nov 2013 14:04
ترانهی دهم - ر
مسلم است
بعد از ربودنِ آن همه مرواريد
ديگر میدانيم پريانِ دورترين درياها
کی به خوابِ صدف میآيند.
ما هم يک شَبه شاعر نشديم
سالهاست که با هزاران مُردهی خويش
از خوابِ معجزه به جوارِ اين رويا رسيدهايم.
حالا پاورچين و پنهانتر از نمازِ هوا بيا
بينِ راه ... رازهای برهنهی بسياری هست
که از ميلِ پروانه شدن
چشم به راهِ سرنوشتِ سياوشاند.
شگفتا!
عاشقانِ به دريا رفته را
هميشه جانشينانی هست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#327
Posted: 14 Nov 2013 14:04
ترانهی دهم - ز
قبلا گفته باشم
منظورم از جهان
همين خُرد و ريزهای ارزانِ زندگیست.
و من
جهان را به روشنی، به رويا، به راه میخواهم
آدمی را به عيش، علاقه، آسودهگی.
چه میشود اگر زندگی
زندگی باشد
ما آسان باشيم
آسمان، وسيع
آوازها، عجيب.
اصلا نگرانِ نگفتن نباشيم
برويم پُشتِ سرمان را
تا هفت پُشتِ هر چه بیخيال ... نگاه نکنيم
خيال کنيم رفتهايم، خُل شدهايم
داريم خيره به خوابِ خودمان
خوابِ خودمان را میبينيم.
من بارها
شورِ گلویِ قناری را
سيرتر از تَرَشُحِ بوسه نوشيدهام.
میدانم ظهرِ تابستان است
اما به ياد میآورم روزگاری در اين حدود
دختری بود به اسمِ عجيب ...
- شما "دير آمدی ریرایِ" مرا خواندهايد؟
و ياد میآورم
نيما رفته بود يوش
رفته بود بَلَده
رفته بود کَنْدَلوس
اما فروغ نزديک است
تمامِ راه تا قهوهخانهی چای و گليم و گفتوگو
بادهای شمالی با ما بودند
بنفشه با ما بود
بوسه با ما بود
بَنان با ما بود
و ماه ... که لُختِ مادرزاد است هنوز
و اين تو گفتنِ تو
چقدر آشناتر از اسامیِ بعضی روزهای روشن است.
من به همين دليل
از شدتِ شاعری ... گاه شبيهِ شما میشوم
اعتماد به آوازهایِ آسمان
آخرين فرصتِ مسافرانِ مهتاب است.
تا شما از خوردهبُردههای حضرات حرف میزنيد
من هم میروم کلماتم را بياورم
میآورم
میريزمشان وسطِ سايههای نور
بعد بارانها را جدا میکنيم
بوسهها، بنفشهها را جدا میکنيم
جهان و آدمی، جهانِ آدمی را جدا میکنيم
راز، روشنی، رويا، راه
زندگی، علاقه، عيش، آسودهگی ...
دنيا دارد آبیِ مايل به خوابِ خدا میشود.
نگفتم منظورم از جهان
همين خُرد و ريزهای ارزانِ زندگی است!
پَتو از رويت نَرَوَد
بادِ شمال سرد است هنوز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#328
Posted: 14 Nov 2013 14:04
ترانهی دهم - الف
درخت چه میداند
او که به سايهسارِ آسودهاش آرميده کيست؟
تَبَردارِ کهنهکاری
که از سَرِ خستگی به خواب رفته است
يا پروانهپَرَستی
که دعایِ بارانش را
تنها سرشاخههای تشنه میفهمند.
پرنده چه میداند
شاخهسارِ صنوبری که بر آن آشيان گرفته است
گهوارهی اَمنِ هزار آوازِ آسمانِ اوست
يا ترکهْبندِ قفلْنشينِ قفسی
که کليدِ کهنهاش را
کنارِ چاقویِ بیچشم و رو نهادهاند.
آدمی چه میداند
چراغی که از دور
به راهِ او روشن است هنوز
خبر از خوابِ راحتِ مهمانخانهی فرشته میدهد
يا سوسویِ اجاقِ قلعهی ديویست
که در کمينِ کُشتنِ دانای ديگریست.
ديگر اين همه نپرس
کجا میروی، چه میکنی، کی برمیگردی!
شکستن اگر عادتِ آسانِ آينه نبود،
تکرارِ بیهودهی زندگی
که اين همه تازگی نداشت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#329
Posted: 14 Nov 2013 14:05
ترانهی دهم - دال
گاه لحظههای عجيبی هست
که هوش میبارد از لذتِ شيئی
و شيئیِ برهنه، بینام است
نرگسِ برهنه، بینام است
و آدمی اسم ندارد در آن دقيقهی حيّ.
آنها که راه نمیافتند
بارانها را نخواهند ديد
راهها، روياها، سايهروشنها را نخواهند ديد
بوی بلورِ برهنه، برهنگیها را نخواهند ديد.
چرا باورتان نمیشود
در حيصوبيصِ حالا برای بعد ...
خوابی نيست، خبری نيست، خلاصیِ ناتمامی نيست.
باران که از بوی زن باز بايستد
کَفَنفروشانِ حکايتِ بوفِکور پيدايشان میشود.
اين يک موردِ بخصوص
خيلی مهم است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#330
Posted: 14 Nov 2013 14:06
دفتر دوم
پسِ پيراهنی
دوختهی هزار عطرِ آهوکُش!
ترانهی اول - شين
اين وقتِ شب
چهار و چند دقيقهی بامداد است هنوز
تمامِ هر چه هست
از برایِ شفایِ تحمل و خستگی، خواب است:
درخت، پنجره، خيابان، خواب،
و نور
که پابهماهِ چراغ
با شبِ زانو ... چانه میزند،
و من
که از احتمالِ يک علاقهی پنهان خوابم نمیبَرَد!
تنها پرندهای که سَحرخيزتر از اذانِ باد وُ
عطرِ شبنم است، میفهمد
شبزندهدارِ درمانْنديدهای چون من
از چه خيالِ يکی لحظهی خوابِ شکستهاش
در چشمِ خسته نيست!
کاش کسی میآمد
کسی میآمد از او میپرسيدم
کدام کلمه، چراغِ اين کوچه خواهد شد
کدام ترانه، شادمانیِ آدمی
کدام اشاره، شفای من؟
حالا برو بخواب
ثانيهها، فرمانبَرِ بیپرسشِ مرگاند
ساعت چهار و چند دقيقهی بامداد است هنوز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "