ارسالها: 6561
#361
Posted: 15 Nov 2013 17:09
ترانهی ششم - هـ
شبی در شمالیترين نقطهی آسمان
صورت مردی ديدم
که شبيهِ سياوش از ابرهای شعلهور میگذشت
نه اسبی داشت
و نه از خوابِ افسانه آمده بود
فقط رفته بود
شيشهای شير و دو تا نانِ تازه به خانه بياورد.
روزِ اول رفت و به خانه بازنيامد
همسرش گفت: رفتهاست سَفَر
دوستانش گفتند:
حتما رفته جايی، به سايهساری، خوابِ کتابی شايد.
روز سوم رفت و باز به خانه بازنيامد
خيلیها خبرهای ديگری آوردند
روز چهارم بود
باران سختی گرفته بود
تا روز پنجم از هفتهی دوم آذرماه
عدهای در شمالیترين نقطهی آسمان
رخسارِ زيباترين شاعرانِ جهان را ديدند
همه شبيه صورتِ او بودند
همو که بیاسب و بیافسانه
از ابرهای شعلهور گذشته بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#362
Posted: 15 Nov 2013 17:09
ترانهی ششم - ر
هی شبپَرهی بامدادپرست
بلکه يکی مثل تو
- طبيبِ اين چراغکِ تبکرده -
کاری کند،
ورنه راه کجا و رفتن کی و حوصله کو؟
خيلی وقت ست
روشن است تکليفِ پُشتِسر
خيلی وقت است
تاريک است هرچه پيشِرو.
تو میگويی چه کنيم؟
چه خاکی بر شانههای شکستهی باد نشسته است
که نه ارثی از اردیبهشت بُرده و
نه شباهتیش به آذرماه است.
حالا من
آلودهی همين خلوتِ خستهام
تو چرا ... شبپَرهی بیقرارِ بامدادپَرَست؟
باور کن نه چراغ و نه اين وقتِ شب،
تنها پنجره میداند
فرصتِ فرار از خوابِ پرده کی پيش خواهد آمد.
نخواهد آمد
خورشيد خوابش امشب سنگين است.
ماه را روی ساعتِ پنجونيم صبح
کوک کرده بودم
اما نمیدانم چرا
هيچ اتفاقی نيافتاد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#363
Posted: 15 Nov 2013 17:09
ترانهی ششم - ز
تمام رازِ حکايتِ ما
در همين واپسين واژههای برهنه پنهان است
من به عمد
از گفتنِ آخرين سطر ترانهام
طَفره میروم،
صدای تو از پُشتِ آن خطِ خسته
خيلی غمگين است.
ددی!
اگر داشتی،
دو سه پاکتِ نامه
يکی دو نَم ... شبنم وُ
خوابی از ستاره برايم بياور.
کاش میدانستم واپسين واژهها کدامند
چلچلهها کی برمیگردند
و خودم کی میميرم.
میگذاشتم میرفتم
از راههای بیبَلَد میرفتم،
زادرودِ بیچرایِ آن همه حيرت
چشمبهراهِ من است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#364
Posted: 15 Nov 2013 17:10
ترانهی ششم - الف
وقتی که عاشقترين خورشيدهای سپيدهدم به زانو درآمدند
ديگر از شبتابکِ خُردی
که تازه از خوابِ شب آمده، چه انتظار؟
راهها، دور
نزديکیها، ناپيدا
مردمان، خسته
خنياگران، خاموش
خودت بگو!
جز اين چراغ شکسته آيا راهی هست؟
بايد خودتان برخيزيد راه بيفتيد
رويا به رويا برويد
روشنايی آن راز بزرگ را
به خانه برگردانيد
البته سختیها دارد سفر
شبها دارد راه
افتادنها دارد آينه
شکستنها دارد آدمی.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#365
Posted: 15 Nov 2013 17:10
ترانهی ششم - دال
او که میگويد
خطوطِ خستهی موازی
هرگز به آن بوسهی مشترک نمیرسند
چيزی از امتدادِ حوصلهی نقطهها
در خوابِ سربستهی اين دايره نمیداند،
ورنه میفهميد
مخفیترين مگوهای پرگار
در گردشِ نابههنگامِ کدام حادثه پنهان است.
اگر پروانه از اشتياقِ عجيبِ رهايی نبود
چطور میتوانست
در وَهمِ خاموش پيله
از عطر نور و نماز نرگس باخبر شود؟
من اين رازِ به هرکَسْ مگویِ معمولی را
از اصرار آينه بر شکستن خويش آموختهام
که عشق، مکافاتِ زنانهترين رويای آدمیست.
پس تو، قيچی پُرگوی بیخبر
زحمتِ اين همه حذفِ بیچرا را چه میکشی؟
در بارشِ بیقرارِ اين همه نقطهچين
ديگر دستخطِ حرامِ هيچ علاقهای
سنگسار نخواهد شد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#366
Posted: 15 Nov 2013 17:10
ترانهی هفتم - شين
پياله برداشته بود
رفته بود کوچه به کوچه
هی در میزد
میگفت شما کلماتِ بیخانومانِ مرا نديديد
از اين طرف رفته باشند
به جانبِ نقطهچين و به جانبِ قيچی؟
ناصری اصلا کلمه نداشت
خانه نداشت
نان و قرار و سفره نداشت
ناصری غمگين بود.
يک شب کنارِ همان پارکِ قديمی
نشانیِ آخرين آشنای دورش را
گُم کرده بود.
میگفت عمو محمد خودش میآيد.
از تهرانْپارس، از طرفهای خاکِ سفيد ... پيدايم میکند
میگفت اهلِ حدود همين حوالیهای روشن است
میگفت راهِ شيراز خيلی دور است.
"حالا يک پُکی به سيگارت بزنم؟"
هر دو
به جايی دور
خيره به خوابی عجيب
رفته بوديم به راهِ جنوب.
آنسوتر از سحرگاهِ رفتگران
نعشکشِ آبنوسِ بهداری
بوی کافور کهنه و کلماتِ بیخانومان میداد.
ناصری گفت:
قفلِ دستهايم در باد باز نمیشوند
تو برو بگو کليد، بگو کلمات
شايد خدا از شنيدنِ اسم ناصری
چيزی از فرارِ آخرين فرشتهی آسمان بهياد آورد
شايد شبی
وقتی
اتفاقِ عجيبی ...
"حالا يک پُکی به سيگارت بزنم؟"
اصلا از اول تقصيرِ من نبود
دارد از دوردستِ مشرقِ ماه
صدای رگبار و شکستنِ گهواره میآيد.
کلماتِ خانهنشينِ شما
تمامِ شب پيش
از هقهقِ مردگان میباريدند
من تازه داشتم
از جنوبِ راهی که به منزل میرفت برمیگشتم
تمامِ نشانیِ آشنايانِ شما
به اشتباهِ آشکارِ همين شبِ شکسته برمیگردد
شما کلمه نداريد
خانه نداريد
نان و قرار و سفره نداريد.
خبر نداريد
راهِ شيراز خيلی دور است،
داستانها دارد آدمی ... آقا!
يکشب عدهای آمدند
مرا از وطنِ واژههايم به راهِ بیبَلَد بُردند
آمدند روزنامههای صبحِ هزار فردا را خط زدند
عمو محمد گفت بيا تهرانپارس
آمدم گفتم من کلماتِ کُشتهی خودم را میخواهم
زدند توی صورتم.
صبح شده بود
ناصری پيالهی خالی را
بر سنگفرشِ سَحَرگاهِ رفتگران زد و رفت.
هی ناصری، ناصری!
سيگارم را کجا میبری؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#367
Posted: 15 Nov 2013 17:11
ترانهی هفتم - هـ
امروز
همان روزِ پس کیبيایِ باران است
امروز
چشمهای بیباورِ بسياری را
در خوابِ گريههای خود خواهم شُست
امروز
تابوتِ تمام ترانههای من
به آيينِ الوداع
از برابرِ خاموشانِ خسته خواهد گذشت.
ديگر تمام شد
ديگر نگرانِ کتابسوزانِ مزرعهی ماه وُ
کربلایِ کلماتِ تشنه نخواهم بود.
در اين خوابِ خيس
غزلها از غسلِ گريه گذشته است،
تا نوبت به ترانههای من رسيده ... "تيامی!"
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#368
Posted: 15 Nov 2013 17:11
ترانهی هفتم - ر
آدمی!
هی فرصتِ خاموش
پُرگوی بیحواس!
تنها دمی اگر از هجرانیِ خستگان خبرت بياورند
در خوابِ ساکتِ اين صندلی
آوازِ هزار اَرهی بیرويا خواهی شنيد!
چه میگويی تو؟
میخواهند حافظهی حباب را
با بازدَمِ اين بادِ بیحيا امتحان کنند.
آدمی!
هی منِ آزرده از بیعزيز!
در سايهروشنِ اين همه حروف
به رخسارِ کاملِ کدام کلمه خواهی رسيد؟
کتاب را ببند
بالای کوه بيا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#369
Posted: 15 Nov 2013 17:11
ترانهی هفتم - ز
مادرانِ ما
از لقمهی جگرخایِ جانشان
قاتُق به دهانِ هُدهُدکانِ بیقرارِ خويش نهادهاند.
و حتما
نظر به روحِ بلندِ باران و آينه دارند
که نه از تشنگی، شکايتی وُ
نه خويش را تماشای فرصتی ...
من از عصمتِ اندوهِ بیمگويشان
میترسم از سکوت و ترانه اسمی بياورم.
وَ لا تمامَکَ الا تمام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#370
Posted: 15 Nov 2013 17:12
ترانهی هفتم - الف
جايیست برای خودش!
آنجا
جايی که تمام کبوترانِ کوهیِ دنيا
به خواب رفتهاند.
آنجا خانهای هست
که هنوز هَر از گاهی
باز به خوابم میآيد.
خانهای روشنتر از بهراه،
با همان طاقیِ نیپوشِ بلندش در باد
که بوی ريواس و رازيانهی تَر میداد،
و آسمانش همينجا، نزديک!
آمده بود بالای بامهای بیباورِ ما
داشت مُهرههای تسبيحِ ستارگان را نخ میکرد.
اجاق روشن بود
مادر نان میپُخت
سَر رفتن شير تازه
بوی سوختنِ سايه میداد به آفتاب.
و دنيا بزرگ بود
سايهها بیپايان
و درهها
که پُر از پری، پروانه، بسمالله، باد ...
تمام قصههای قشنگِ خوشباور
از آنِ من بودند
حتی حضرت سليمان هم هر صبح میآمد
میرفت بالای کوه، میگفت
برای بهارزايیِ چشمهها چراغ آوردهام
و بوتههای بهاری، بوی بنفشِ آب و ستاره میدادند.
در آن دورترينِ بیهَرکجای ما
خدا از خوابِ هيچ قاصدکی طلب نداشت
ماه
دخترعمویِ عقد کردهی رود و راه و سَفَر بود
آب، مزهی غليظِ قند و پونه و پولکی میداد
يک نفر آواز میخواند
دنيا پر از ثروتِ شنيدن میشد،
حتی دعایِ شبِ شکسته
قبولِ خوابِ ستاره میافتاد.
آن دورها پونهزاری هست هنوز
پونهزاری پُر از عطرِ آهوانی
که هر عصرِ تشنه میآمدند
به چشمهی ريواس و رازيانه میرسيدند
اما هرچه بو میکشيدند
ديگر از آن آدمیزادهی پریوارِ درهها
رَدی نبود.
بايد بنويسم
اين بیهَرکجا را
ردی نيست
رويايی نيست
رازی نيست
تنها شاعری پشيمان، دورمانده، غمگين و بیبازگشت
که هنوزش هرازگاه
خوابِ خرابِ همان خانه را شايد ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "