ارسالها: 6561
#371
Posted: 15 Nov 2013 17:12
ترانهی هفتم - دال
ابرهای آسمانِ هر سرزمينی
شبيهِ مردمانِ همان سرزمين میبارند
ما هرگز رودررویِ دريا
با دريا سخن نگفتهايم
ما بايد برگرديم
چه کردههای از ياد رفتهی راهها را مرور کنيم
پلها، منزلها، واژهها، ويرانهها را مرور کنيم
ببينيم چند کلمه کم آوردهايم
چند چراغ شکسته
خاطرهی کدام علاقه را در خانه جا نهادهايم.
هی روزگارِ غريب
اصلا اين احتمال را هم نمیدهيم
که گاه ممکن است يک اشتباهِ درست
تا کجا از يک دُرُستِ بیاشتباه کاملتر باشد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#372
Posted: 15 Nov 2013 17:12
ترانهی هشتم - شين
حتما شبی اينجا
از اينجا شبی ...
مسافرانِ رنگپريدهی بیسرنوشت گذشتهاند،
ورنه رَدِپای انار
اينهمه دانه به دانه به دريا نمیرسيد.
ما علائمِ آشنايانِ خويش را میشناسيم
رازهای رفتگان خويش را میشناسيم
کم و بيشِ خويش را میشناسيم
مشکلاتمان بسيار وُ
خُلقمان تَنگ است
به همين دليل ... گاه لابهلای گريههای مخفی خويش
رَدپای اناری خندان را
تا خوابِ خانه پيش میبريم
اما همين که پشت درِ بسته میرسيم
انگار نه انگار!
باشد به هر زبانِ بیباشدی که هست
باز از پیِ فرصتی ديگريم
تا سرنوشت را بلکه از سَر ... نوشت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#373
Posted: 15 Nov 2013 17:13
ترانهی هشتم - هـ
آن سالها
تمامِ جهان
کفِ دستی برای دويدنِ من بود.
شبهای امتحانِ آينه
حتی هزار کوچهسنگ
اصلا اسمی از شکستن نداشت.
هميشه همين بود
هميشه همين آخرين ساعاتِ همهمه
آموزگاری خسته میآمد
دستمالی از غبارِ آب و
شُستوشویِ نور برمیداشت
تمامِ تخته سياه را
از ترجمهی بیپايانِ ترکهها پاک میکرد،
بعد رو به اولين اشاره میگفت:
هفت پروانه رفتهاند
خانهی گُلی که به آن بنفشه میگويند
قرار است بیهيچ ترديدی
ناگهان از طعمِ بوسه به باران برسند،
حالا پيدا کنيد امروز چندمِ اردیبهشتِ انار و قند و علاقه است؟
اين يعنی معادلهی آسانِ عشق!
و ما تنبل بوديم
مسئله مشکل بود
مشکل بود مثلِ نوشتنِ نخستين نامه
يا شرمِ قشنگِ همان ...
در پيچِ سينهبهسينه شدن در شبی به گاه
که کوچه تنگ بود و بیپايان بود
هم لبريزِ عطرِ هر چه از او!
...
ما بوی باران میداديم
بوسه يعنی تمامِ کار
و کار تمام بود
و بنفشه اسمِ دخترِ دريا بود
و آن هفت پروانه
هفتْخطِ آخر همين ترانه ... که خواندهايد.
آقا ... من معادله را حل کردم
اجازه هست بروم آب بخورم؟
حالا اين سالها
هر کفِ دستی برای من
جهانِ بیپايانی است
با مُردهی کهنسالِ شاعری خسته
که روی دل و دستِ بستهام مانده است
مشقهای مجبورِ نوشتنم
تمام از خوابِ ترکه خط خوردهاند،
بنفشه در باد و
پروانهها مرده و
آينه ... تاريک است.
ديگر چه يک سنگ و
چه کوچهای که هزار،
شب همه شب
شبِ امتحانِ شکستنِ من است.
و اين يعنی معادلهی دشوارِ زندگی!
حالا اجازه هست بروم
پَرده از دو ديدهی دريا بردارم وُ
از خيرِ اين خوابِ بیگريه بگذرم؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#374
Posted: 15 Nov 2013 17:13
ترانهی هشتم - ر
اولِ کی بود و کجا بود؟
به ياد آر!
اولِ کی بود که آن پارهْابرِ آبستن
از مغربِ ماهِ مُرده پيدايش شد؟
شد و آمد و آن همه آسمانِ عزادارِ بیگريه را زاييد.
ما حدسِ ديگری از دعوتِ دريا زده بوديم
خيال کرده بوديم
کلماتِ خيسِ خداوند
به نانوشتهترين دفترِ هر دختری
برای معاشقه با ماه آمدهاند
ما به رويا و روشنايیِ بیپايانِ آينه
نيازِ مُبرم داشتيم،
اما به جای خوابِ گُل و
رهايیِ آرامِ پروانه
او آمده بود.
آمده بود با شانههای خستهاش،
هم در سکوتِ آن همه تابوت وُ
پابهزاریِ هزار تُندرِ بیانتها.
اولِ کی بود و کجا بود؟
به ياد آر!
هنوز هم از خستهْخانهی آن سوی سيم و دريچه
صدای چکيدنِ آخرين خلاصِ آدمی میآيد.
به ياد آر ... دخترِ از هی هنوزِ من!
ما بیخبر از بازی باد وُ خوابِ صنوبر
خيال کرده بوديم
درياها را گريسته
دفترها را خوانده
ترانهها را ...!
ما چه میدانستيم داستانِ دريا وُ
قايقِ شکسته از چه قرار است؟
من و غلام و اميد
از پيچ کوهپايههای دور
داشتيم سمتِ صحبتِ ستاره میرفتيم
شب نبود
باد از مقابلِ پسکوچههای کهربا میوزيد،
دامنهها را دور زده
رفته دورتر از دروازهی صد کلونْکرده
کمين کرده بود.
بچهها خبر آوردند
راههای رفته را بايد به ياد آوريد
ماه بلند است هنوز
تا کُناربُنانِ "بازُفت" وُ
کمانهی "تاراز" ... راهی نيست.
بچهها خبر آوردند
عکسهای رنگ و رو رفتهی شما
رَدِ پای رهايی را
رَج به رَج از خوابِ پروانه وُ
شقايقِ سرنگون میپرسند.
خانه به خانه
درهها، دالانها و گهوارهها را گَشته بودند،
و باران آمده بود
و باران داشت از پیِ شقايق و پروانه
شب را به هفت آبِ گريه میروبيد
و ما به ياد آورديم
تا جهان پيشِ رویِ رفتنِ ماست
تا ماه و رود و سايه و ستاره باقیست
بايد برويم.
ما میدانستيم مُردگان ما
يکی واژه حتی
به نيشِ نیزارِ سوخته نگفتهاند.
غلام گفته بود شتاب کنيد
ما دوباره به عصرِ عسل باز خواهيم گشت
هنوز کلماتی هستند ...
از آسمانِ اسامیِ ما
هنوز کلماتی هستند
که تنها شاعرانِ آينده به يادتان خواهند آورد
حالا شتاب کنيد!
سه روز بعد به کراچی رسيده بوديم
دوشنبه، اواخر آذرماه بود
پيرمردی نابينا
با نیْهَميانِ عجيبش در دست
میخواند و هی گفت:
دُوالالی، لاليا، دُوالالی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#375
Posted: 15 Nov 2013 17:13
ترانهی هشتم - ز
هم از اين راه بود که گولم زدند
پَريانِ درهی انار را میگويم.
گولم زدند وُ
چراغم را در آستانهی آسمان افروختند
تا بیهيچ گفت و گويی
شکستن خويش را
به رويای شاعران و فرشتگانِ خسته بفروشم.
صد البته از اول
قرار نبود نزديک به اين همه دور
با دستِ بسته و دلِ شکسته به دريا برگردم
برگشتم
در خوابِ بازيْخوردگانِ بیدريا ديدم
هيچ شبی
اين همه با پُلهای شکسته
شريک نبوده است!
حقيقتا
از همان اولين سطرهای سوختهی من
پيدا بود
که اين کتابِ ممنوعه
از آوازِ آتش و بیگناهیِ سياوش نخواهد گذشت.
دريغا
من پيالهها گريستم از اين شوکرانِ شگفت،
که هيچ نانوشتهی يکی حکيمِ بیرويا را رقم نزد!
حاشا نکنيد
شما نيز با من بوديد
ديديد
هم از اين راه هيچ صحبتی از سکوتِ سنگ وُ
سازشِ ستاره نبود.
اصلا قرار نبود
من شاعرِ در خودْشکستگانِ سرزمينِ شما باشم!
تنها شبی شنيدم
ملايکی از نینوایِ گريه آمدند
گفتند: قولِ علاقه همان و
کيفر کلمات ... همان،
که باز غمگينترين ترانهها را پایِ تو خواهند نوشت!
هی هشياریات بشکند ای عشق
که اين همه مرا
الفبایِ نخوردهمستانِ خسته آموختهای!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#376
Posted: 15 Nov 2013 17:14
ترانهی هشتم - الف
زنگِ دبستانی دور به صدا درمیآيد.
قرارِ بیپرسش از سايهسارِ خويش
تنها بازگشت به خانه را رقم میزند.
زمان بايد بگذرد
زمستان ... خيلی زود خواهد آمد
گاهی فاصلههايی هست،
و هوایِ پُر از پنجرههای سرد
اثباتِ چيزِ خارقالعادهای نيست.
پنهان شدنِ پُشتِ همهی پنهانیها
تنها تو را به دايره باز میگرداند!
پس حواسَت نبوده است
زنگ آخر است ... زندانیِ هزار حصارِ کلمات!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#377
Posted: 15 Nov 2013 17:14
ترانهی هشتم - دال
رفت، باز آمد،
آمد، اعدادِ عظيمِ تا ... را
تا شمارشِ تقسيمِ تمامِ بیمنها بُرد،
و کسی نگفت
نتيجهی هر ها بَله را باد،
از چه رفت، که بيايد؟
و ما نامه نوشتيم به اقصا نقاط نور،
نوشتيم اگر ممکن است
برويد ببينيد اين پرنده که رفته غرقِ خواب،
از چه اصلا پيدايش نيست؟
يک وقتی ديدی پاييز نپرسيد اينجا
اسمش چيست
آن وقت دفترِ دانايان را باد خواهد بُرد.
به رفتگانمان نامه نوشتيم برگرديد!
نه جمع، نه ضرب، نه تقسيم و نه منها.
نتيجهی هر ها بَله را از چه رفتهايم؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#378
Posted: 15 Nov 2013 17:14
ترانهی نهم - شين
آسوده از آواز اين و آن
يعنی جایِ کوچکِ دوری هم نيست
من خودم را بردارم از دستِ اين همه بگريزم برای خودم؟
فقط سيارهی سبزِ بینامی کنار بيد و سکوت و هوا،
همين!
يکی از دلايلی که هر وقت کسی زنگ میزند
دخترم میگويد بابا خواب است،
همين فرار از بيداریِ بیشفایِ شب و روزِ شماست.
من از بگومگویِ اين همه باد وُ
وزيدنِ بیاجازهی اين همه واژه میترسم.
فقط سيارهی کوچکی
جايی، بيد، باديهای!
اين که انتظارِ عظيمی از آزادیِ آدمی نبوده، نيست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#379
Posted: 15 Nov 2013 17:15
ترانهی نهم - هـ
آن روزِ رازآميزِ مهآلود
انگار تمامِ درههای مخملپوشِ بهاری
غرقِ رطوبتِ پونه و
عطرِ خيسِ علف بود.
من پیِ پرندهای روشنتر از رنگِ نور
از همبازیِ بادها دور شده بودم.
خودش گفته بود بيا
من هم رفتم
رفتم ديدم از دامنههای بالاتر
صدای ساز و سرودِ عجيبی میآيد.
يادم رفته بود مادرم چه گفته بود
میگفتند درهی هزار انارِ شمالی
جن دارد.
پریزادههای پسينْ گاهی
گمان کرده بودند
در اين حدودِ مهآلود
از اولاد آدمی آوازی نيست
آمده بودند بالاتر از درهی انار
نشئهی همآغوشیِ باد و نی میرقصيدند
داشتم نگاهشان میکردم
حواسشان نبود
پرنده هم میدانست
من از قبيلهی دورِ آدميانِ بیباورم.
يکيشان شبيهِ نورِ زنانهی مايل به آبيانه بود
آمد دستم را گرفت
گفت بيا
دايهات دارد بالایِ رود
به رويای تشنهی آهوانِ اردیبهشت شير میدهد.
چه سِحرِ بیباوری از بوی بِهدانه میباريد
هوا پُر از طعمِ نمورِ قند و فطيرِ تازهی گندم بود
من رفتم، رفته بودم
دايه داشت نگاهم میکرد
شبيه آب و انار و عقيقِ برهنه بود
بويم کرد
بوسيدم
شيرم داد
خوی و روی و موی او
بوی خوابِ خدا و آرامشِ اَزَل میداد
گفت:
گُمَت کرده بودم کودکِ هزارْ خيالِ عشيرهی آبها!
تو خستهای
خيلی خستهای
حالا بخواب!
و من خوابم بُرد
تا برای هميشه شاعر شوم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#380
Posted: 15 Nov 2013 17:15
ترانهی نهم - ر
شب، خوب است
و چقدر شب خوب است
شب
رازدارِ واژهخوانِ من است.
فردا که هوا روشن شد
به کسی نمیگويد
من بر مزارِ چند بیگورِ مشرقی
گريه کردهام.
نمیگويد به کسی
سهشنبه، چهارمِ بهمن است.
شب، خوب است
يک سکوتی دارد شب
پنهانم میکند از کوچه، از احتمال، از آدمی.
من ظلم کردهام به ديوار، که ساکت است
به سايه، که اولادِ آفتاب است
يا شفایِ صبحِ تمام!
کاش میشد همه، هرچه هست
زندگی را تنها در خواب ادامه میدادند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "