ارسالها: 6561
#31
Posted: 19 Oct 2013 22:44
در سوماترا
فيلِ کهنسال
تمام شب تب داشت، هذيان میگفت:
لاکپشت، لاکپشتِ پير
زير پایِ چپِ من چه میخواست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#32
Posted: 19 Oct 2013 22:44
هجرتِ هفتم
شب، کوه، سايهروشنِ راه،
ماه، نینیِ هوا، نيمههای شهريور.
شب، فانوس، فاصله،
کومهها، کمرکش دره، دورترها،
و پارسِ پراکندهی سگی
که انگار فهميده بود ما مسافريم.
پدر گفت بالای بارِ گندم بخوابيد،
جانور دارد اين دامنه.
آن وقتها
من
کوچکترين فرزندِ خانوادهی خُمکار بودم.
فانوسدارانِ بیخواب
هنوز از کوه بازنگشته بودند،
بارانِ زودرسِ شهريوری
رَدِ پای قوچِ بزرگ را شُسته بود.
پدر گفت بخوابيد!
من خوابم نمیآمد
صدای سُمِ جن را بر صخرههای سوخته میشناختم
بیقراریِ ماه و کوکوی مرغِ شب را میشناختم
انگار از هزار جانبِ جهان
هوهوی باد و هراسِ حادثه میوزيد،
اما مطمئن بودم
همهی ستارگانِ روشنِ دنيا دوستم میدارند.
همهی ستارگانِ روشنِ دنيا
پُشت و پناهِ ما بودند
ما ... قافلهی سال به سالِ ماه و ترانه و گندم،
که از شمالِ سلسله جبالِ بلوط
برای زيارتِ پيرِ بابونه میرفتيم.
پدر گفت بخوابيد!
اما من خوابم نمیآمد،
مادر خسته بود
مادر خوابيده بود
فريدون و فرهاد هم.
من بيدار بودم هنوز
پدر بالای صخرهی بزرگ راه را میپاييد،
من داشتم به انعکاسِ ريگهای کفِ رودخانه فکر میکردم.
رنگينترين ريگها هم خواب میبينند
رنگينترين ريگها هر شب خواب میبينند
سرانجام روزی به قلهی بلند کوه باز خواهند گشت.
سعی میکردم بخوابم
اما خوابم نمیآمد.
از لایِ مژههای ماه نگاه میکردم
پدر هنوز بالای صخرهی بزرگ
داشت راه را میپاييد.
ماه آن بالا بود
سمتِ شانهی راستِ پدرم
پشتِ پارهابری نازک
که بوی باران میداد.
پرندگانِ پايينِ درهی باغ
پيشتر از رود و ريگ و راه
به سپيدهدم رسيده بودند.
از کورههای ذغال
بوی هيزمِ تَر میآمد.
بلوطِ پير
دلواپسِ جنگلِ دريا بود.
آتش افروختيم
چای خورديم
حرف زديم
هوا خيلی خوش بود
دنيا خيلی روشن.
پدر گفت راه میافتيم
راه افتاديم
سه قاطر، دو ماديان، چهارتا آدمیزادِ آشنا،
صلواةِ ظهر
به امامزاده رسيديم،
خنکای باد،
روشنايیِ اشياء،
عطر باران، بافهها، بادامها،
حرفهای آهستهی مادرم
خندههای دورِ عدهای
و يک دنيا کفش
بر درگاهِ پيرِ بابونه.
خاله نصرت
برايم نان و قند و شير آورده بود.
سايهسارِ کَپَر،
بوی چُرتِ غليظِ علف،
آينهی شکستهای بر ديوار،
و دو گربهی چاق
مقابلِ نان و قند و پيالهی شير،
چشم به راهِ يک لحظه غفلتِ من بودند.
دنيا داشت دور میشد
همهمهی زائران در مزارگاهِ بزرگ
داشت دور میشد
ريگها، ريگهای کفِ رودخانه، کفِ خستگی، کفِ خواب،
روشن، رنگين، رازآلود، عجيب،
و قله، راه، کوه، فانوس، فاصله ...
نفهميدم کی خوابم بُرد
فقط فهميده نفهميده انگار کسی گفت:
قوچ را پيدا کردند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#33
Posted: 19 Oct 2013 22:44
داستانی کوتاه برای کودکانِ خيابانی
جُلبکِ سايهنشينِ سنگ
به ماهیِ لغزانِ درياها میانديشد،
ماهی
به پرندهی هفتآسمانِ بلند،
پرنده به آهو،
وَ آهو به آدمی ...!
وَ آدمی
به چه میانديشد؟
وَ آدمی
عشق را آفريد
تا جُلبک و ماهی و پرنده و آهو
آسوده زندگی کنند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#34
Posted: 19 Oct 2013 22:45
ریرا
اولْروز
نه روز بود و نه رويا،
نه عقلِ علامت،
نه پرسشِ اندوه.
تنها وزيدنِ بیمنزلِ اشياء بود
که غَريزهی زادن را
از شد آمدِ بیدليلِ آفتاب میآموخت.
و بعد به مرور
ذره نيز در وَهمِ بیکجايیِ خويش
وطن در تکلمِ اتفاق گرفت.
تمامِ حکمتِ حادثه همين بود،
تا شبی
که حيرت از نادانیِ نخست برآمد وُ
جستوجو
جانشينِ تماشایِ دلهره شد.
و من آنجا بودم
کنار باشندهی بزرگ
هم در نخستين روزِ آفرينشِ آدمی،
که آوازم داد: بيا!
مُغانِ مادينهی من،
زن،
هَستِ اَلَستِ عَدَم،
ماه
ماهِ موزونِ سپيدهدم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#35
Posted: 19 Oct 2013 22:45
باورهای هزارهی لبنان
حالا هزارههاست که هنوز
کبوترِ نوميدِ نوحِ نبی
از کشفِ کرانهی زيتون بازنيامده.
نه ظلمتِ اورشليم را
خورشيدی به خواب وُ
نه بيروتِ بیگذرگاه را
گهوارهبانی به راه.
و شما پسرانِ قلعهی بيتالئيل!
اگرچه ديریست
که از نماز شکستهی نيل برگذشتهايد،
اما
با به چاه کُشتنِ يوسف
هرگز به خوابِ گندم وُ
ترانهی زيتون نخواهيد رسيد.
اينجا گرگ هم میداند
که اين پيراهنِ به دنداندريده
رازِ کدام ناروایِ روزگارِ ماست.
پس دروغ نگوييد!
يعقوبِ خسته خواب ديده است:
باروهای فروريختهی لبنان
دوباره
در اندوهِ انار وُ
جراحتِ انجير خواهند روييد.
شما
شما پسرانِ قلعهی بيتالئيل!
به خانهی خود برگرديد.
ما هرگز نخواسته، نمیخواهيم،
نه کودکانِ کنعان کُشته شوند،
نه ياسر، نه خليل، نه فاطمه ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#36
Posted: 19 Oct 2013 22:46
اينجا
از چلچلهخوانیِ کلاغ وُ
نرگسنمايیِ خرزهره ... خستهام،
خستهام از آوازهای ناخوشِ خولیابنيزيد
از تقسيم نور
به سياهی، خاکستری، سپيد.
اينجا
وقتی حشرات
راه به رويای سيمرغ و ستاره میبَرَند
نگفته پيداست که عنکبوت
چه تاری برای تحملِ پروانه تنيده است.
خستهام
خيلی خستهام.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#37
Posted: 19 Oct 2013 22:46
راه
به آخرين ترانههای قونيه رسيدهام
پيالهات را بردار وُ
دنبالِ من بيا!
امشب تا سپيدهدم
از هوای سفر سخن خواهم گفت،
امشب بر تو مهمانِ هر دختری
که مرا ببوسِ آخرينبارِ سرنوشت،
امشب تا اسمِ کاملِ مرتضا
آتش در کوهستانها ...!
ها ... که شعله در چمن میزند از چراغِ لاله و نی،
هی دیِ دريا گُسَل!
آهو، چشمه، آينه، عبارت، عسل.
مَرمرِ ولرمِ بُخارا
بویِ اویِ مویِ جوليانِ من،
يعنی قبا، قصيده، غَش،
کَش کاف و نونِ غزل به ترمهی قند،
که میوزد از دو ليموی او،
وَ هو ... وَ هویِ سمرقند.
هی دور مانده از شبِ وطن،
تَناتَنِ ترانه به خوابِ تن!
من
به آخرين مزاميرِ مولوی رسيدهام.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#38
Posted: 19 Oct 2013 22:47
سِرّ غيب و حرفِ آخرِ کيميا
به من بگو پدر!
ميراثی که از نياکانِ تو، به تو رسيد،
چه بود جز اندوه و واژهای که از تو به من؟
حالا من با اين ثروتِ عظيم
به کدام جانبِ جهان بگريزم
که آوازهخوانِ اندوهم نبينند
شبانِ رمهی کلماتم نشناسند
شاعرِ خستگانِ زمينم نخوانند.
آخر چه پَرده بود اين راهِ بینهايت،
که آن مقامشناسِ نخست
مقامشناسٍ نخست ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#39
Posted: 19 Oct 2013 22:47
حلقهی دوم: در غيابِ زن، پياله، و گُلِ سرخ
سينه به سينه
آسمان آمد وُ
آهسته زير گوشِ ماه
چيزی گفت انگار.
ماه آمد وُ
به کوچهی کهنسالِ مُشيری
چيزی گفت انگار.
کوچه
کوچهی بیگفت و بیگذر
رو به روشنترين پنجره چيزی گفت انگار.
چيزی، رازی، حرفی
سخنی شايد
سَربَسته از چراغی
شکستهی هزار پاييزِ بیپايان.
دريغا هزارهی بیحالا،
حالا کوچه، پير
درخت، پير
خانه، پير
من پير وُ گلدانِ بالای چينه
که پُر غبار!
اگر مُردهای، بيا و مرا بِبَر،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خيالی ... بیانصاف!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#40
Posted: 19 Oct 2013 22:49
دارد يک چيزی يادم میآيد
من از عطرِ آهستهی هوا میفهمم
تو بايد تازهگیها
از اينجا گذشته باشی.
گفتوگویِ مخفی ماه وُ
پردهپوشیِ آب هم
همين را میگويند.
ديگر نيازی به دعای دريا نيست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو کردهام
دنيا خيلی خوب است،
بيا!
علامتِ خانهبودنِ من
همين پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نيايی
پرده را نخواهم کشيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "