ارسالها: 6561
#401
Posted: 16 Nov 2013 11:46
نااميدی عاشقانهی يک روشنفکر افغانی در استکهلم
هنوز هم
از همان بالاخانهی نیپوشِ قديمی
آوازِ غير ممکن قُمريانِ مُرده میآيد.
کَم نيستند مايوسانِ خستهای
که خيال میکنند
روزی ارواحِ بر باد رفتهی روياهاشان
به خوابِ خانه بر میگردند!
جدا متاسفام!
بهتر است برويم
برای خودمان چایِ کَمرنگِ تازهای بريزيم
گپی، حرفی بزنيم
حالی، حکايتی، حوصلهای ...!
با اين کفشهای لنگه به لنگه
معلوم است
راه به جايی نخواهيم بُرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#402
Posted: 16 Nov 2013 11:47
از چُگُوری افغان است اين!
سازا ...!
چه میزنی از اين پردهی پیکشان
که هی میبَرَدَم
منِ شکستهتر از اين گاه گريه را ...؟!
نه مَزَن مرا
که مُردهام اگر شده باز،
شبی از فراموشیِ بیپايانِ اين هزاره باز میآيد.
سازا ...!
کاش کلماتی هيچ
از اين کاروانم نبود.
پس کو آن کجایِ دور
ملائک بُردهی هوشِ نی
که شرحه میزَنَد اين فِراق را ...؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#403
Posted: 16 Nov 2013 11:47
اينجا ميهن من است
سنگپاره ... هی سنگپاره
صبور تيپا خوردهی خاموش!
تو تا کنار اين راه مسافرشمار
سکوت چند سلسله کوه را
با خود از آواز بیمگوی ازل آوردهای
که پوزخند پنهانت
هيچ ربطی به رويای مورچهگان بیخبر ندارد!
ای کاش بیخوابی اين رود خسته نيز میفهميد
ماندن به حاشيه حتی
بهتر از حاشایِ نرفتن است!
خُب ...
من از جانب اين کنارهی کوچک،
منزلِ کدام سايهسارِ آسوده بگريزم؟
کُجا بروم
که دشنامِ آشناترين آوازش
نيازی به ترجمانِ طعنه و
بخشش بیخيالِ کنايه نداشته باشد!؟
من به همين کنارهی مسافرشمارِ شبزده میمانم
اينجا ميهن من است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#404
Posted: 16 Nov 2013 11:47
تو ... بنلادن!
تو هيچ نيستی امير زادهی نفت و کِلاش
اگر راست میگويی
به ميهنت برگرد
آنجا گرسنگان بسياری
چشم به راهِ يک پياله برنج
رو به قبلهی باران گريه میکنند.
نه چراغی در فلسطين
از فهم تو روشن است
نه تکليفِ تقدير کودکانی
که در مَنْهَتن کشته شدند.
تو هيچ نيستی برادر بیدليلِ من
اگر راست میگويی
دمی رو به گهوارهی مُردگانِ هرات
حوصله کن.
کشتگانِ اين هزاره حتی
شرمندهی شيون زنان شویمُردهی تواند
يعنی تو نمیدانی به خاطرِ تو
چند چلچلهی چشم به راهِ سپيدهدم را
سَر بريدهاند!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#405
Posted: 16 Nov 2013 11:48
نمیدانيد، نخواندهايد!
او که میگويد
به انتقامِ شکستن آينه آمده است
هيچ از خيالِ خشت و
سايهروشن ثريا نمیداند.
اين به راست رفتنِ رويای شما بود
که کجنشستنِ کابوس کهن را
در خواب هيچ کتابی نخواند.
حالا ديگر هيچ کلمهی کوری
ديدگانِ بیگريهی شما را به دريا نخواهد رساند.
حالا سالهاست
که برای بینام مردگانِ مَنهَتَن گريه میکنم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#406
Posted: 16 Nov 2013 11:48
از قندهار تا شمالِ کويته
پرندهای که به جست و جوی جرعهی آبی آمده بود
از اين کمپ کهنه
به آن کومهی خراب،
هيچ خوابی از آب و انار و دريا نديد،
شنيده بود شمالِ کويته پر از کرانههای باران است.
از دورترها
صدای چرخ چاه و تندر و طياره میآمد.
اما ميان آن همه خواب و خانه
هيچ ايوان روشنی از اعتمادِ آدمی نديد،
آن سوتر
باد از احتياطِ پاورچينِ پردهها
لبريز بازیِ وزيدن بود.
پرنده
رَد پایِ پوتينپوشهای غريبه را نديده بود
رفت بالای درختی پُر از دستههای تَبَر نشست.
آن سوتر
پشتِ سايهروشنِ سرمستِ سربازها
رديفِ بیپايانِ قفسهای شکسته پيدا بود.
و پرنده هيچ نپرسيد
اين مَنقلِ روشن و
اين سيخ برهنه برای چيست.
تنها لبهی چاقوی کهنهای
کنارِ پاشويه
داشت سر به سرِ ماهِ ترسخورده میگذاشت.
سليمه را
در انبارِ کاه
به تيرکِ آبنوس بسته بودند.
دوشيزه بود هنوز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#407
Posted: 16 Nov 2013 11:48
پارهای از نامهی هاجر به نامزدش
در غيابِ تو
روسها رفتند
مجاهدين آمدند
مجاهدين رفتند
طالبان آمدند
پس تو کی از کرانههای کويت باز خواهی گشت؟
پامير به برفِ هزاره و
من چشم به راهِ تو،
هر دو شکسته
هر دو پير
هر دو بیپناه!
در غياب تو
چه چلچراغها که در زيارتِ گريه شکستهاند
چه پنجرهها که بیپرده در بغضِ باد ...
پس کی از دريا بارِ دورِ دنيا باز خواهی گشت؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#408
Posted: 16 Nov 2013 11:49
هنوز بنلادن را نيافتهاند.
راه نجاتی نيست
فردا پيادهنظام
به دامنههای مزارشريف خواهد رسيد.
هفت سال تمام است
که هنوز بنلادن را نيافتهاند.
هی مونسه، محمد جان، عارف علی!
بيا برويم
دير است ديگر
ديگر آن خنکای حصير و
هوای بيد و
بوی خوشِ فارياب
به خوابِ اين دامنه باز نخواهد گشت.
ديگر هيچ عطری از نیزارهای درهی سالنگ نمیوزد
راهها دور
قافلهها به راه
پونهها پژمرده
و ماه
مسمومِ خوابِ خَردل است.
نه آهو به باميان مانده
نه مرغِ هوا
که آسمانِ هندوکُش در پَرَش!
هی پيادهی سندبادِ آن همه سَفَر
اينجا هر دل و دستِ بُريدهای
پُر از اتفاقِ نابهنگامِ شکستن است.
در جوزجان
باد از جنوب هزار دوزخِ بیچرا میوزد
کودکی مُرده در آفتاب
رو به آخرين لقمهی نانش ... نگاه میکند هنوز،
بوی باروتِ سوخته و
تکرارِ بیپايانِ سُرفه میآيد.
هفت سال تمام است
هنوز بنلادن را نيافتهاند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#409
Posted: 16 Nov 2013 11:49
شما چه میدانيد بر ميهنِ من چه رفته است!
پيتزا، درينک، دريا
سالاد فصل
کلمات
کيش و مات، کوکا
میخانه، ماه، سکس.
سِنْت به سِنْت
شمارشِ بیپايانِ بشکههای نفت
و سايهسارِ دو برج بلند.
باد از تنفسِ توطئه میترسد
از آسمان
غبارِ سياهزخم و دلهره میبارد.
ديدی جهان همه از مگویِ من است و
مويههايی همه از مپرسِ تو!؟
تو چه میدانی
که بر ميهنِ من چه رفته است!
در حيرتم از تحمل پروردگاری
که گويی ترکهی کهنسالِ خويش را
تنها بر گُردهی فلکزدگانِ زمين میشکند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#410
Posted: 16 Nov 2013 11:49
شاه
مردمان فقير
هميشه مثالی دارند
میگويند
هيچ دری برای هميشه
بر يکی پاشنهی شکسته
پير نمیشود،
اما تو پير شدهای ظاهرشاه
دريا را با هر غربالِ کهنهای
که پيمانه نمیکنند!
از کابل تا رُم
راهیست
که ما را به سرمنزلِ هيچ رويايی
نخواهد رساند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "