ارسالها: 6561
#411
Posted: 16 Nov 2013 11:50
تهران خيلی بزرگ است، من از تاجيکانِ هزارهام
ديگر ديدنِ بامداد
دير شده بود
عصرِ دومين سهشنبهی شهريور
قرار بود
به ديدن دوستی از نزديکانِ کيوان و پوری و
بنفشه بروم،
کمی بالاتر از شمالِ غربیِ ميدانِ آزادی
نرسيده به ايستگاهِ آب و سيگار و
منتظران کرج،
ديدم يک نفر کنارِ کاجی نشسته
کنارِ سايهسارِ کاجی شکسته نشسته
دارد با خودش حرف میزند.
کفشهايم را کَندم
من هم کنارِ سايهی بلند عصر
آهسته و آشنا گفتم
تو راهِ جنوب را بلدی؟
بَلَدی که از سمتِ مغربِ آفتاب میرود
میرسد به بادهای بیپايانِ شهريوری؟
اصلا حواسش نبود
کمی شبيهِ خودمان
انگار يکی از بازماندگانِ قبيلهی باد و
نفرين و فاصله بود
داشت با خودش حرف میزد
بینقطه
بینگاه
بیفرصت
داشت با خودش حرف میزد
يکی دو جمله را جورِ عجيبی تکرار میکرد
میگفت تهران خيلی بزرگ است
ديوارها بلندند
ديوارها نباشند
دشنامها نباشند
درهای چهل کليدِ پير
پنجرههای سنگ
پنجرههای سکوت
میگويند افاغنه بيا
میگويند افاغنه برو!
قبرستانِ دورِ دخترم از ديوار است
خانه از ديوار
خواب، خدا، فاصله
کلمات، آدمی، نامها
همه از ديوار است.
حالا اين همه راه را بگو
با کدام روی پُر گريه به خانه برگردم
راهِ کابل دور است.
هی روزگارِ ناشادی
نمیشد زمين از نو زاده شود
عشق از نو زاده شود
آدمی از نو زاده شود
اصلا اسم نباشد
تقسيم و فاصله نباشد
فهميدن همين دقيقه
همين گوشه
همين گريهها نباشد!
پس ما
از اتفاقِ کدام بَختِ برگشته شکستهايم؟
اسمش پَروان، رويش پَروان و
عطر دخترانهاش پَروان بود
روی همين دو دست خودم مُرد آقا!
هر چه التماس کردم
هيچ مريضخانهای راهمان ندادند
تهران خيلی بزرگ است
ما خيلی غريبيم
کابل خيلی دور است!
شب شده بود
نمیدانستم برای چه اينجا نشستهام
راه خانه فراموشم شده بود
يک نفر
خيلی به ناگهان گفت:
- آقا، دسته کليدت!
او رفته بود
دسته کليد خانهاش را نبرده بود
خانهاش خيلی دور بود
ديوارها قد کشيده بودند
داشتند دنيا را میگرفتند
داشتند دشناممان میدادند
ديگر برای ديدن بامداد
دير شده بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#412
Posted: 16 Nov 2013 11:53
اشارات ...
از مويههای برقعپوش کابلی
ملا عمر: رهبر گروه طالبان که خود را اميرالمومنين خوانده است!
قندهار: ايالتی واقع در جنوب شرقی افغانستان و مرکز ايالت قندهار، بين رودهای ترنگ و ارغنتاب.
باميان: شهریست ميان بلخ و هرات و غزنين که حصاری محکم داشته و بتخانهی مشهوری در آن بوده است.
باد غيس: شهری است در استان هرات و از قديم يکی از شهرهای آباد افغانستان بوده است.
کويت: اميرنشينی است در شمال باختری خليج فارس، کشور ثروتمندی که نفت آن را سالها انگليسیها به يغما بردهاند.
همينطور است
لورکا: فدريکو گارسيا لورکا، شاعر اسپانيايی که چکمهپوشان فرانکو کشتندش ...
ژان پل سارتر: فيلسوف فرانسوی (۱۹۸۰ - ۱۹۰۵).
يانيس ريتسوس: شاعر آزادیخواه و پرآوازهی يونانی.
رازدار آيدا: کنايه از احمد شاملو (بامداد) شاعر است.
شاه مسعود: يکی از فرماندهان اتحاد شمال که در يک حملهی تروريستی کشته شد.
کتاب و مرهم و عصا
بودا: حکيم قبيلهی ساکيا. موسس آيين بودا، تاريخ تولد او را ۶۵۰ قبل از ميلاد با به قولی حدود ۵۰۰ قبل از ميلاد نوشتهاند، گويند که هشتاد سال بزيست.
آصف: اشاره است به آصف سلطانزاده نويسندهی افغانی ساکن ايران.
شوکران
اميرزادهی عرب: کنايه از بنلادن است: رهبر گروه القاعده.
ربذه: تبعيدگاه ابوذر غفاری
شوکران: زهری است که سقراط حکيم سرکشيد.
کلمات، سنگپارهها ...
ابراهيم: نام کودکی در کمپ خيرآباد
تو بنلادن
کلاش: کلاشينکف، نوعی اسلحه.
نمیدانيد نخواندهايد
منهتن: محلهای است در جنگل آسمانخراشها (نيويورک) که برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در آن واقع بودند!
"مردگان منهتن" اشاره به کشتهشدگان واقعهی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ دارد.
از قندهار تا شمال کويته
کويته شهریست در پاکستان، مرکز استان بلوچستان.
پارهای از نامهی هاجر ...
پامير: ناحيهی کوهستانی بسيار مرتفع آسيای مرکزی که آن را بام دنيا میخوانند. بخشی از ناحيهی پامير در خاک افغانستان است.
هزاره: نام طايفهای است در افغانستان، با زبان فارسی و مذهب شيعه. (هزارستان) هم ناحيهای است که محدود است از جنوب و جنوب شرقی به درهی هيرمند. از شمال و خاور به هندوکُش و کوههای بابا و از باختر تا هرات و درهی هريرود.
هنوز بنلادن ...
مزار شريف: شهری در افغانستان. مردم افغانستان معتقدند که مرقد حضرت علی (ع) در آنجاست. وجه تسميهی اين شهر همين است.
فارياب: شهریست نزديک بلخ و بر کرانهی غربی جيجون.
درهی سالنگ: درهای مشهور که در طول جنگ ارتش سرخ با مجاهدين افغان و نيز جنگهای ميان گروههای متعدد افغانی، خون بسياری بر آن ريخته است.
هندوکُش: رشتهای از کوههای مرکزی آسيا در شمال افغانستان که تا پاکستان امتداد دارد و از فلات پامير میگذرد.
پایان کتاب
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#413
Posted: 16 Nov 2013 11:56
اشعار کتاب : دعای زنی در راه که تنها میرفت
نام: دعای زنی در راه که تنها میرفت
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ دوم - ۱۳۸۰
تيراژ: ۲۲۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۹۹ صفحه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#414
Posted: 20 Nov 2013 12:30
لب خوانیِ اول
دعای زنی در راه ... که تنها میرفت.
تنها برای تو ای مونس آدمی
تنها برای ملتِ صبورِ تو ای ترانهی آدمی
تنها برای تو ای پروردگارِ واژه
تنها برای تو
شاعرِ گمنامِ آن سوی پنجره!
من آرزومندم
آرزومندِ آزادیِ شما
بسياریِ عدالت، آينههای پاک
لبخندِ خاصِ خدا ...!
من آرزومندِ هرآنچه بهترينم
هرآنچه برای شماست
از بوده بود، از هست
از بودهاست:
خوبیها، شادمانیها، ياوریها.
همينطور خوب است
شعر ... يعنی چه؟!
دوستت میدارم
دخترِ دورِ هفت دريای آسمان
آسمانیِ نزديک به يکی پيالهی آب!
من تشنهام به خدا
با من گريه کن
جهان بر خواهد خواست.
ما احترامِ شقايق
به اوايلِ اردیبهشتِ امساليم.
عزيزم
درمانبخشِ زخمهای ديرينِ من
رازِ بزرگِ دخترانِ ماه
شفاخوانِ شبِ گريهها
ریرا
آبها همه از تو زندهاند
آدميان همه از تو زندهاند
علف همه از تو سبز
آسمان همه از تو آبیِ عجيب!
پس کی خواهی آمد!؟
من خستهام، خرابم، خُرد و خَرابم کردهاند
ديگر اين کلماتِ ساکتِ صبور هم فهميدهاند!
هی دَر هَم شکنندهی تب من و تاريکیِ مردمان
هی دَر هم شکنندهی ترسِ من و تنهايیِ مردمان
نيکی پيش بياور، بيا
دُرُستی پيش بياور، بيا
عشق پيش بياور، بيا
بيا ... اعتمادِ بزرگ
يقينِ بیپايانِ هر چه زنانگی ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#415
Posted: 20 Nov 2013 12:32
بخواه!
چه فرقی میکند
کجا و کی ...!
وقتی که طاقتِ شنيدنِ هيچ خط و خبرِ خاصی در تو نيست
ديگر باد برای خودش
سايه برای خودش
و آب، و عصر، و پرنده
رفته از خوابِ درخت و اشتياقِ آشيانه، دور!
کاری به کارِ شما ندارم
تکليف اين شبِ اصلا از ستاره خسته
که روشن است.
من با خودم
به همين شکل ساده از چيزی که زندگیست
سخن میگويم.
میگويم صبوری
خواهرِ دخيلبستهی خاموشان است
میگويم سَحَرخوانیِ مرغِ ماه
خبر از بلوغِ رسيدهی رويا نمیدهد.
میگويند
تو بیجهت به جانبِ آن کلمات وُ
از اين کتابِ سوخته
به صحبتِ دريا رسيدهای
باد از بالای چينههای شکسته میگذرد
سايه به سايهسارِ سايه به خواب رفته است
و پرنده نيز
روزی به دامنههای دعاگرفتهی ما باز خواهد گشت.
از خودشان بپرسيد
خواهرانِ دخيلبستهی اين همه خاموش
ديدگان دريا را
در چند پياله از گريههای من شُستهاند.
اصلا نپرس
فرقی نمیکند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#416
Posted: 20 Nov 2013 12:33
شبی
يکی دو پلاک
پايينتر از خاموشیِ خانههای ما
کسی هنوز
بالای بامِ قديمیِ کبوتر و بندِ رخت
چيزی میگويد رو به راهی دور!
اما تمام همسايههای ساکتِ ما میدانند
ديگر اين جا
جايی برای آب و دانهی دريا نيست.
جامههای خيسِ مسافران ما هنوز
چشم به راهِ روزگاری ديگر
دل از بندِ رختِ باد و
يک آفتابِ روشن ... دل نمیکنند!
امروز
سحرگاهِ جمعهی آخرين هفتههای پاييز است
کودک
کنارِ جدولِ شکستهی کوچه
بَندِ کفشِ کهنهاش را سِفت گره میزند.
از پی دو زن، سه مرد و يک پليسِ پير میدود
کفشهای کهنهاش بزرگاند
باد پشتِ پای پروانه را میزند
اتوبوسِ خطِ واحد رفته است
راننده داشت گلِ آفتابگردان میشکست
راديو میگفت
برای رسيدن به رهاترينِ روياها دير شده بود
عارفِ بزرگِ هزارهی حروف
در باد سخن میگفت
و ديوانهای
پای آخرين سَروِ گلستانِ شهرداری
از شروعِ شبِ بعدی میترسيد
فقط نگاه میکرد
آرام، بیآزار، خوابآلود
و خيره به راهی دور ...!
حالا کودک از عرضِ خيابانِ انقلاب میگذرد
میرود سمتِ ميدانِ آزادی
و خورشيد رفته ... اصلا خياليش نيست
باد است و
بامهای قديمیِ کبوتر و بَندِ رخت،
و جامههايی هنوز
هَماغوشِ عطرِ عزيزانی از اينجا دور ...!
و کسی
که پای آخرين سَروِ گلستانِ گريهها مُرده است
آرام، بیآزار، خوابآلودِ هزارهی کبوتر و دريا.
کفشهای کهنه برايش بزرگاند
تابهتا، خسته، بیگره، پايينِ پاگَردِ پلکان
پروانه به خواب رفته است:
بليطها در مشت
يک بغل نانِ تازه و
پاکتی پُر از انگور بیدانه!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#417
Posted: 20 Nov 2013 12:33
شايد
تو غفلت پروانه را
در باهای بیهنگامِ پاييزی نديدهای
که بدانی آذرماه
از آوازِ کدام پرندهی تنهايی
اين همه زمستان است!
بيرون خانه يک عده آدمی ايستادهاند
سردشان است
میگويند
هر کسی از راهِ شب آمده
آمده آينه را به خاطرِ صبح بشکند.
چه غبار غفلتی گرفته اين خواب ناتمام!
من حرفم هنوز ناتمامِ همين ترانه است
پروانههای بعدی را بپا
باد میآيد
من زود باز خواهم گشت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#418
Posted: 20 Nov 2013 12:33
آن
دارند حرف میزنند
يکيشان فقط نگاه میکند
يکيشان مثل صراحتِ لهجهی باد است
بوی باران و برادرانِ رفته از اينجا میدهند
انگار از نورِ خالصِ دريا آمدهاند
چند نفرند
به آبیِ آسمان نزديکتر
تاکيد عجيبی روی بعضی واژههای ما دارند
انگار چيزهايی در سايهروشنِ ستاره میدرخشند:
پولک شکستهی ماه
بلورِ آب، حواسِ تماشا ...!
میگويند:
برای نجات نيلوفر از سايهسارِ صخره آمدهايم
صخره آن بالاست
همه میترسيم.
پروانهها رفتهاند
ميانِ ماه و اين همه ابرِ عزاپوش
پادرميانی کنند.
مسافری که از تيرهترين افق آمده بود
میگفت: معلوم نيست چه رُخ خواهد داد
قناریها از خواندنِ جُفتهای خود میترسند
از آوازِ باد و رويای ليموبُنان میترسند
ديگر کسی کلماتِ روشنِ هيچ ترانهای را به ياد نمیآورد
بوی سوختنِ کتاب و کبوتر و نی میآيد
ما در بيشهی بادهای بدگمان گُم شدهايم.
داريم حرف میزنيم
دريا پشتِ درگاهِ بستهی دیماه مُرده است
نه افق، نه آينه، نه آوازی
کسی برای نجاتِ نيلوفر نخواهد آمد
وزيدنِ عطر و بلورِ آب ... شوخی بود
اصلا حرفی نيست
آفتابی نيست
قناری مُرده، ليمو پير، من خسته!
و پروانهها
که لایِ آخرين کتاب سوخته
از سکوتِ باد میترسند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#419
Posted: 20 Nov 2013 12:34
نجاتدهنده
حالا حوالی همين روزهای مثلِ هم
برای دورافتادهترين دخترِ درياها
از نشانی مهآلودِ مسافری بنويس
که روزی از سمتِ سرشارترين بوسهها خواهد آمد
دستش را خواهد گرفت
و او را با زورقِ پريانِ پردهْپوش
به خوابِ بیپايانِ گُلِ سرخ و پروانه خواهد برد.
پس کی از اين لبِ تشنه
ترانهای خواهی شنيد
از اين دلِ تنگ
دری گشوده به روی خواب!؟
حالا سالهاست
که ما در شمارش نامِ نزديکترين کسانِ خويش
سينه به سينه، سکسکه بُرده و
هوا هوا، همهمه آوردهايم.
يعنی جوابِ آن همه علاقه آيا
همين تو دور وُ
من دور وُ
گريههامان که بی گفت و گو ...!؟
هی رازانهی عجيبِ علاقه!
به وَلایِ همين واژههای بیکوچه، بیکتاب
ما هرگز به اين بادِ بیحساب
نازکتر از بنفشه و
بیرياتر از رويایِ وزيدن، رازی نگفتهايم.
حالا حوای همين روزهای مثلِ هم
من مجبورم به خانه برگردم.
اينجا زورقِ پريانِ پردهْپوش را
در خوابِ دورِ دريا شکستهاند.
و من مخصوصا مینويسم
که پروانه و گُلِ سرخ هم بدانند
امروز، غروبِ سهشنبهی سردی
از اواسطِ آذرماهست!
امروز هم
پُستچیِ پيرِ اين کوچه هم پيدايش نشد
پنجره را ببندم بهتر است
هقهقِ بیپردهی اين دو ديدهی بارانی
آبرویِ اَبرآلودِ همهی درياها را خواهد برد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#420
Posted: 20 Nov 2013 12:34
بينا
فقط يک راه دارد
فقط يک راه دارد
... يک راه دارد
به تو نخواهم گفت!
به تو از هرچه ناتمام
به تو از هرچه سخت، از هرچه سکوت، از هرچه عجيب!
هی ... پس کو آن کجایِ خواب، هی خلاصِ من!
فقط يک راه دارد
فقط يک راه دارد
... يک راه دارد
به هيچ کس نخواهم گفت!
و تو از من به خاطر آن مگویِ عجيب
آزرده از اشتباهِ آدمی خواهی گذشت
و من از تو به خاطرِ تمامِ بارانها، بوسهها و ترانهها
به دريا خواهم رسيد.
میگويند پروانهی خيسی
که زير بوتهی باد مُرده بود
ديگر خوابِ عطرِ انار و
شکوفهی نرگس نخواهد ديد.
باورش دشوار است!
اردیبهشتها خواهد آمد
آبانها خواهد گذشت
و بعد ... مردمانِ بعد از من
از من به ماه بَد نخواهند گفت
فقط اتفاقی افتاده
چيزی ديده
حرفی شنيده
پرندهای پريده ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "