ارسالها: 6561
#421
Posted: 20 Nov 2013 12:35
بيايد
باد، پَسينه، پردهها، کلمات
چند تا پرندهی خسته، خيس، پَرقيچی
شاعران، مردم، مَرايا،ترانه، باد
باداباد ...!
عدهای اين سوی نردههای بلند
عدهای آن سوی نردههای بلند
بلند بلند حرف میزنند
میگويند تشنهاند، مثل کبوترند، کافیاند
از هر چه افتاده به راهِ باد
کلماتشان هيچ ربطی به رازهای محرمانهی آدمی ندارد.
سمتِ چپ ما
هميشه سمتِ راست شماست
سمتِ راستِ ما هميشه
سمتِ چپِ شماست.
من برمیگردم جملهی خودم را تکرار میکنم:
دارا انار دارد
سارا انار ندارد
آن مرد با اسب آمد
آن مرد در باران آمد
اما هيچ آبی از آب تکان نخورده، تکان نخواهد خورد.
حالا مشقهای عقبماندهی ما را
چند چراغِ شکسته خواهند نوشت!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#422
Posted: 20 Nov 2013 12:35
لب خوانیِ دوم
بخواه!
من میشناختمش
هميشه انگار نگرانِ سُنبلههای ستاره
از وزيدنِ شبِ ناخوشِ خزانی میترسيد
خواب ديده بود
غيبت غروب چهارشنبههای بیپايان
تکرار خواهد شد
خواب ديده بود
باز پروردگارِ پروانه را
در سَردخانههای بینشانِ گمشدگان
باز خواهد يافت
باز از بغض بنفشه و مريمی
باد از رفتن به جانب دی ماه
باز خواهد ماند.
دريغا
اين کوچه
چقدر بوی بَدآيندِ تفتيش و دلهره میدهد
خدا کند آن پيشگوی پروانهپَرَست
فقط خواب ديده باشد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#423
Posted: 20 Nov 2013 17:50
شبی
کجای کاری ... چکاوکِ غمگين
در هير و ويرِ صحبتِ خرداد و خيالِ آسمان بودی
که پاييزِ پير آمد و دامنه را درو کرد و رفت.
"من سرگرم همين سايهروشنِ راه بودم
داشتم دنبالِ گهوارهی انار و
آواز اردیبهشتِ گُمشده میگشتم
حواسم نبود
سرم بالای ستاره بود که ديدم شب است
ديدم آسمان پيدا نيست
پس کی آذر آمد و دی از دامنه گذشت؟!"
ديگر دير است پرندهی پَربُريده به باد
اَبر آمده در عزای آسمان ما
دارد گريه میکند
من غمگينِ همين قاصدکهای بارانیام
که نمیپرسند
پس نشانی مسافرانِ شما از چه بابت است؟!
سنگين و بیسوال میوزد اين اضطرابِ مدام،
نه دی، نه آذر، نه اردیبهشت
حتی بادهای خبرچينِ خسته هم نمیدانند
ما چه بوديم
چه گفتيم
چه کشيديم!
"من هم خودم يادم رفته است
مرغکِ شاخسارِ کدام صنوبر شکسته بودهام
ديگر نمیتوانم اين ترانه، اين تلخاب
اين گريههای ترسْخورده ... حتی!
من برهنهام
من هرگز اهل رفتن از اين زادرودِ بیرويا نبودهام."
چقدر همين گوشهی آشنا خوب است
چقدر صبوری، سادگی، سکوت!
برگرديم به همان هير و ويرِ خرداد وُ
خيالِ آسمانِ آن بالا ...
ما میمانيم
چکاوکِ پَربُريده به باد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#424
Posted: 20 Nov 2013 17:50
شايد
امشب آسمان خيلی صاف است:
سنگريزههای روشنِ آن بالا
رمههای بیشمارِ نور
شب، شَميمه، ماه
عبورِ عطرِ کلماتی شبيه زن، مغازله، من.
ماه، سينهريزِ گُم شدهی کدام دختر غمگين است؟
آمده بالای سايهروشنِ راه
تمام دامنهها پيداست.
هوا ... عجيب
ميلِ مگویِ باران دارد
اما ابری نيست
بالا دستِ باد، بالا دستِ برهنهی باد
بايد منزلِ کسی باشد.
مَرمَر لغزانِ پشتِ پشهبند
از اين پهلو به آن پهلو ...!
حواسِ بیقرار مرا ببين!
ما گُم شدهايم اينجا
اينجا دور است، نابههنگام است
ما تنهاييم، میترسيم.
او که تا نيمه راه با ما بود، گفته بود
بايد آن سوی اين دامنه
رَدِ کَمرنگِ راهی باشد
آبادیِ کوچکی کنار راه
سلسلهی کهنسالِ صنوبرانی بلند.
من داشتم خواب میديدم
ماه، مَرمَر، محلهی مادری
و باد، و برهنگی!
دارد صبح میشود
من سنجاقکِ شبگَردی
همين گوشهْکنارِ بوتهها ديدم
اين علامتِ خوبی از احتمالِ آب و آوازِ آدمیست.
تو که تا تحملِ اين همه تشنگی آمدی
اين يکی دو پاييزِ مانده به رگبارِ گريه نيز ...!
باديههای بسياری تو ديدهای،
دَردت به جانم، نخواب ... خواهيم رسيد.
دردهای چه کشيده از مَپرسِ من که تو خاموش،
دَردت به جانم، نخواب ... خواهيم رسيد.
راههای بیعبور
شبهای بیچراغ
نینالههای بلند
و هوای رو به آن دامنه تا دريا
که پُر از عطرِ کلماتی شبيهِ اسامیِ آشنا با ما بود.
هی مَرمَر لغزانِ پشتِ پشهبند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#425
Posted: 20 Nov 2013 17:51
آن
تو پيش از اتفاقِ اين سکوت
نطفهی نیزاری از کلماتِ من بودی:
- درآمدِ آوازی دور از شَرحهی اَزَل
تو پيش از اتفاقِ اين کلمه
کبوتری بودی با گلويی برهنه از بلور:
- بالایِ گلدستههای درهی صنوبر و ماه.
تو پيش از اتفاقِ اين کبوتر
زنی بودی با عطرِ آب و خواهش تشنگی،
بالِ رودی روياگذر در نظربازیِ باد ...
يا بازیِ قشنگ هرچه بَرجسته
يا قرينههای ولرمِ ليمو بُنی برای خواب.
حالا از آن همه سکوت، کلمه، کبوتر
يا هر چه انتظار،
ديگر هيچ پيامبری از بسترِ اين رودِ خسته
نخواهد گذشت.
تو را چه بنامم؟!
تو را که در غيابِ اين همه اتفاق ...!
نه آوازی از نيزارِ گريهها و
نه کبوتری از قوسِ باد
ديگر هيچ عطری از لمسِ ليمو بُنانِ قرينه
نخواهد وزيد.
تو رفتهای
و من کلماتی را به ياد میآورم
که از تکرارِ گريه ... ترانه میشوند.
من سهمی از اَبر و آينه دارم
و آسمانی بلند
که هرگز بیاجازهی ديدگانِ من
بارانی نخواهد شد!
نه ديوار و نه خانه
بايد پيش از آن اتفاقِ بزرگ ... بروم
رفتهام، خواهم رفت ...
- با عمرِ کوتاهِ تمام گيلاسها، شکوفهها، شبپرهها!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#426
Posted: 20 Nov 2013 17:51
نجاتدهنده
غنيمت است اين دور هم نشستن و
يک پياله کنار پيالهای ديگر ...!
همين که يادمان نمیرود هنوز
میشود از بعضی گريههای نابهنگام گذشت
و رفت
و هر چه داری ببَری برای باران و
طَبَقی ترانه و ريحان بياوری،
خودش خيلی است!
خيلی خوب است دانستنِ قدرِ همين چند دقيقهی دور،
که روز نباشد، بود و نبود نباشد
چند و چرایِ اين وُ
حرف و حديثِ آن وُ
چه میدانم ... اصلا سکوت، سادگی، سلام!
تو بگو
واقعا چه کسی راست میگويد؟
برويم سَرِِ پيالهی اول!
عاقبتِ همهی ميهمانانِ ناخوانده همين است
که نان از سفرهی ستاره میخورند و
مرثيه از شبِ ناماندگارِ گريه میگويند!
گفتن ندارد اين بديههی بیدرنگ،
که چقدر از ديدنِ شما و
خلوتِ اين آسمانِ برهنه ... بارانیام،
باقیِ بيم و اميدِ آينه، بیخيالِ سنگ!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#427
Posted: 20 Nov 2013 17:51
بينا
از پرده پنهان نيست
از اين خلوتِ خسته پنهان نيست
از اين دلِ شکسته پنهان نيست
از تو چه پنهان!
حالا خيلیها میدانند
نام کوچکِ آن آخرين همسايه
هرگز از حروفِ مردهی روزنامهها کمتر نبوده است،
فقط سفرهی سردشان خالیست
چراغ خانهشان خاموش است
خوابِ سنگينشان، بیلبخند ...!
اين مردمان
کَم و کَسرشان بسيار است
مشکل دارند، گاهی میترسند
مثل من
که از ايهام و استعاره میترسم
از سرودن شبيهِ بزرگانِ بیمورد میترسم
از نگفتنِ بعضی حروفِ سهنقطه، به نقطه
ک نقطهچينِ از بیچرا ...!
حالا يک شعری بخوان "موليا"
من به کوچه، به باد، به باران پناه بردهام
من به عمد بر بعضی حروفِ ساده مکث میکنم
خيلیها از ميانِ ما رفتند
ما نتوانستيم طعمِ ولرمِ خاک و
يک خوابِ تشنه را تحمل کنيم.
ديگر هيچ نيازی به واژگانِ آشنایِ "آزردگی
مرثيه، سکوت ..."
چه میدانم
همين باختنِ آسانِ بيداری نيست!
از پرده پنهان نيست
از اين خلوتِ خسته پنهان نيست
از اين دل شکسته پنهان نيست
از تو چه پنهان!
من بايد اين پرده را کنار بزنم
شما هم بياييد بالای کوه
اسمتان را روی صخرههای بلند بنويسيد:
خوابهای ما بیلبخند است
خانههای ما خاموش است
سفرههای ما خالی است
اينطور نمیشود که تا اَبَد
از طعمِ ولرمِ خاک و
اين خوابِ تشنه و
تحملِ چيزی به اسمِ زندگی ترسيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#428
Posted: 20 Nov 2013 17:52
بيايد
بازآ
بازآمدنِ سنگپاره به خوابِ کوه
شرطِ سادهای دارد
يکی بگويد
اين برفِ بیهزاره از شکوفهکُشانِ پروانه
کی ... کی خسته
خسته کی خواهد شد!؟
"تنها ريگزارانِ دامنه میدانند
در هجرانیِ اين هوا
وایِ چه توفانی از خاطراتِ صخره پنهان است."
بازآ
بازآمدنِ بَذرِ سوسن و آلاله به اردیبهشت
شرطِ سادهای دارد
يکی بگويد
اين زمهريرِ دیزده از باغِ ما
کی ... کی خسته
خسته کی خواهد شد!؟
"تنها تاکستانها میدانند
در هجرانیِ اين هوا،
وایِ چه خوابی از رسيدنِ انگور پنهان است."
بازآ
بازآمدنِ پرستو به آشيانهی باد
شرطِ سادهای دارد
يکی بگويد
اين بادِ بیهرکجا وزيده از بادِ بیوطن
کی ... کی خسته
خسته کی خواهد شد؟!
"تنها مرغانِ رفته از اينجا میدانند
در هجرانیِ اين هوا
وایِ چه رويايی از آن درختِ بیدايه پنهان است."
بازآ
بازآمدنِ آدمی به زادرودِ کبوتر و کنعان
شرط سادهای دارد
پيراهنِ بازمانده، مانده از عطرِ آينه میداند
سنگپاره و سوسن، پرستو و آدمی نيز ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#429
Posted: 20 Nov 2013 17:52
لب خوانیِ سوم
بخواه!
نرسيده به را
اولِ سايهسارِ پُل
گَشتیهای خسته، کنار هم
نگرانِ روسریها، باد، خنده،
دخترانِ دريا وُ
سحرگاهِ جمعهی خردادند.
خودشان گاه شايد اگر شب نبود
دلشان میخواست
عيشِ اشارهای
چشمکِ نازکی از علامت به ها ...!
يا شوخیِ باد و صنوبر و بوسه
که بسيار است.
يعنی میشود يک شب خوابيد و
صبح از راديو شنيد
باد آزاد است از هر کجا که دلش خواست
اگر خواست از جامهْخوابِ زن و عطر آينه بگذرد!؟
چکارمان دارند نمیگذارند با بوسه گفتوگو کنيم
چکارمان دارند نمیگذارند بپرسيم چکارمان دارند
راديو دارد دروغ میگويد.
من برمیگردم ابتدایِ راه
اولِ سايهسارِ کوه
پايينتر از خاطرهی دو پاييزِ پيش:
سايهروشنِ آرامِ آب
دارد دست و رويش را
در آخرين چشمهی شب میشويد
اندامِ ليزِ نور هم پيداست
واژهها وزيدن گرفتهاند.
چه شعر خوشی
چه فرصتِ بیخوابِ روشنی
دفتر و مدادِ هميشهام با من نيست
اما پسينِ درهی انار
پُر از عطرِ دختر و عروسِ نسيم و
نیْخوانی باد است.
گَشتیهای خسته میخندند
دارم دور میشوم
آن جا، پايينتر از خاطرهی دو پاييز پيش
من کلماتِ مخفیِ بسياری
لابهلایِ سکوت و دلهره جا نهادهام.
مجبورم دوباره برگردم
تمام تعجبم اين است:
اين پرندهی تنها
چطور به اين دامنهی بیدانه عادت کرده است!
کوه، راهباريکهی دورِ "دارآباد"
قهوهخانهی "غَلاک"
استکانی چای
حَبههای بلور
و کلماتی از خوابِ خرداد و بوسههای بیجمعه
هی از پهنههای نور و ستاره میبارند
اما سکوت، صبوری، مُدارا ...!
مُدارا کن ترانهی نانوشته!
کلماتِ کاملِ من!
دخترِ پردهنشينِ بیخاطره!
اينجا هرچه غزل هست
از غفلتِ قشنگِ حضرت حافظ
به خواب شبنم و ستاره میآيد
اينجا لمسِ لغزانِ اندامِ آب
سرآغازِ وزيدنِ واژههایِ من است
بگذار باد هم بياد
آمده ... میآيد ليسه بر کشالهی کوه میکِشَد
پايينتر از خاطرهی آن همه پاييز
گردوها را چيدهاند.
فقط انار هست
ديوارها بلندند
باغ مالِ مردم است
گشتیها خستهاند.
پس کمی ديگر
از پی همين گريهها مُدارا کن
من خوابم را هنوز به تمامی تعريف نکردهام:
رگبارها، ترانهها، خاطرهها
آدمی، باد، سفر
و صبحِ روزی دور، دور، دور
که بسياری از دريا گذشته بودند و ما نمیدانستيم.
راستی اسامیِ دوستانِ رفته از اينجا چه بود؟
چند هزاره از گُم شدنِ کليد و
سوختنِ کبوتر و کلماتِ کُشته میگذرد؟
هنوز هم کاش میشد رفت يک طرفی
ترانهای محرمانه خواند
خوابی خوش ديد
شعری تازه سرود
لزومی ندارد باد بفهمد
لزومی ندارد آدمی بفهمد.
سه دختر، سه پسر
رفتهاند بالای بالای کوه
باد پُر از ميلِ بوسه و بلوغِ کاملِ همآغوشی است.
چقدر روشن است اينجا
چقدر من زندهام امروز
و چه پسينی ...
چه پسينی دارد اين درهی انار
بيد هم هست
اقاقيا کمتر
ماه آمده بالا
گَشتیها رفتهاند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#430
Posted: 20 Nov 2013 17:52
شبی
ای کاش میدانستی
در چشمْبهراهیِ آن مونسِ مشرقی
درگاهِ اين خانه از چند دريای گريه گذشته است.
خيلی وقت است
بعضی واژهها ياریام نمیکنند
مانده عزيزم ... تا تو شبی شايد
گوشهی دفتر موشْخوردهای از غبار آن سالها
سطری از حکايتِ مخفیِ مسافرانِ ما را بهيادآوری!
ما ستارهها ديديم
که دست از عطرِ آفتاب شستند و
در شبِ گلوبُرانِ ماه
از پا درنيامدند.
حالا هی نپرس
قصهی غمگينِ آن همه دوست
به کجایِ اين بوسه کشيد
که لبهای تشنهی تو هنوز
از طعمِ ترانه میلرزند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "