ارسالها: 6561
#431
Posted: 20 Nov 2013 17:53
شايد
"میگويد موليا بخوان
بد جوری دلم گرفته است!
تيلههای غلتانِ هزار حباب
ريزهريزههای زارآلود آب
دنيای دنبالهدارِ نور
وزيدنِ کرشمهی باد
و بوی خوشِ بوسه، شکر، نوزاد.
اما از آن همه هوا
چرا هيچ علامتِ آشنايی با ما نيست
کوچهها، رخسارها، خانهها، آوازها ...!
مادرم میگويد:
سيّد صَفَر مُرده، ستاره مُرده
مَهنا، موليا ... مُرده
غلام رفته جايی دور
عيسا نيست
و من چقدر خستهام از اين خوابِ طولانیِ بیانتها!
رنجها، شادمانیها،شبْنامهها
مادرانِ معصومِ دلهره، سکوت، مسئله، مبادا
و بعد ... مزهی غليظ شربتِ قند
کيسههای کتان و کلوچه
دعای سفر بخير
رديفِ درختانِ دوری که دخترند هنوز
و يک چيزی، خوابی، خاطرهای
که من آنجا ... جا گذاشتهام
دليلِ اين همه دلتنگی را به ياد نمیآورم
به ياد نمیآورم اسامیِ اين کوچهها
رخسارها، خانهها، آدميان ...!
آنجا راهی بود
رو به دامنههای عجيبِ جنوب،
اين جا بازارِ خُردهفروشانِ خُرما، عناب، آينه، آسپرين
و بوتهی انگورِ تشنهای حتی ...!
پس کبوترانِ آن همه آبیِ بیانتها
کجا رفتند
که گُنبدِ شکستهی مسجدِ شما
اين همه خاموش و بیاذان ...؟!
پس يک چيزی بگوييد
يک حرفی بزنيد
من آمدهام آوازی از آن همه علاقه به آدمی بشنوم.
دارد از پشت نیزارِ اين دامنه
صدای کسی میآيد
کسی دارد مرا به اسمِ کوچک خودم میخواند
آشناست اين هوای سَفَر
آشناست اين آوازِ آدمی
آشناست اين وزيدنِ باد
خنکایِ حَنا
عطرِ برهنهی بيد
خميدههای جوزارِ غروب
غُلغُلِ پستانِ رسيدهی نور.
چه بوی خوشی میوَزد از سمتِ آسمان.
پَرپَرِ هزار و يکی گنجشکِ بهارزا
بر شاخسارِ بلوطی که بالانشين.
و باز پناه جُستنِ پوپکی
پيالهی آبی ...
خيلی وقت است "موليا"
از همين ايوان پياله و انگور
پشتِ پرچينِ تمامِ قصهها پيداست،
اما ستارهی سلامْنوشِ من پيدا نيست:
فقط پريچهی برهنهای کنار چشمهی نی
تراشهی ساقهاش، خنکای بلور
و عطرِ صابونِ زنانهای
از صندوقچهی هزارْ کليدِ کَرباس و کودَری.
هی هواسِ بیفرصت گريههای من!
به ياد آر سينهْريزِ نزديکِ ستارگانِ دريا را
گلوی خوشبویِ نامزدِ علف
عَقدِ ارزانِ آب، خزههای خوابآلود
سوسنها، سنجدها، بارانهای بیسبب
و پرندگانِ سَحَرخيزِ درهی انار
که خوشههای شبِ رفته را
به نورِ بوسه میچيدند.
و من چقدر بوسه بدهکارم به اين همه رود، راه، آدمی!
تابوتم را آهسته زمين بگذاريد
من از تنهايیِ نابهنگامِ گريه میترسم.
آن جا کسی از پشتِ نیزارِ دامنه
دارد آواز میخواند
شبيهِ من است
سهتار میزند
تنهاست
میگويد من آوازهای گمشدهی همان هزارهی غمگين را
به ياد آوردهام.
میگويد من از پیِ شاعری خسته
از بهشتِ قند و پونه و تيلهبازیِ باران آمدهام.
دارد مرا به اسمِ کوچکِ خودم میخواند
آشناست اين هوای سَفَر
آشناست اين آوازِ آدمی
آشناست اين وزيدن باد ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#432
Posted: 20 Nov 2013 17:53
آن
هی چاقویِ کُندِ کهنسال!
زيرِ بارانِ اين همه پَر
رَدِ گلویِ چند پرنده را
پنهان خواهی کرد!؟
تو که تا اَبَد نمیتوانی
تمام کبوترانِ آن همه پاييز را
دستْآموزِ دانه و دلهره کنی!
به آشپزخانهات برگرد
هنوز چيزهای بسياری هست ...
- به تساوی تقسيم نکردهاند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#433
Posted: 20 Nov 2013 17:53
نجاتدهنده
شبی آنجا ... بلند
فانوسی اينجا، شکسته
رَدِ پايی دور
چالهی خاکستری، خاموش!
ما دير رسيديم به اين دامنه، دير!
دير است ديگر
ساعتی حدود همين هوا
حوصله میکنيم:
استکانی چای
سيگاری شريکی
استراحتی کوتاه ...!
خُنکا از خوابِ شمال میوزد
ماه با ما موافق است
فرقی ندارد کی راه خواهيم افتاد
ديگر به کاروانِ حُلّه نخواهيم رسيد!
هنوز هم شنيدنِ آوازِ مرغ سَحَر
شوق عجيبی دارد
باد پُر از غصهی چيزهای درگذشته است
اشتباه نکن!
دَمدَمای صبح
حدودِ ساعت پنج بامداد
راه خواهيم افتاد
"بامداد" بر اين باور است
که بنا به پايداریِ دريا
تا ساحلِ دورِ اميدی هست
فانوسِ روشنی هم هست.
نگران نباش
ما از بازماندگانِ مجبورِ عصرِ آينهايم
شکسته شدن عادتِ عجيبِ شاخسارِ ستاره است!
مُدارای ماه را در شبِ اين همه دريا نديدهای!؟
معلوم است که مادرانمان دعايمان کردهاند
هر کبوتری که از بالای اين دامنه بگذرد
علامت آمدنِ مسافرانِ بینامهی ماست
از چه در اين گولِ بیگريه عزاگرفتهای؟
ما خوابهای خوش خواهيم ديد
به مقصدِ ماه و ستاره خواهيم رسيد
ترانههای دلنشينِ ديروزی
حوصلهای عجيب
استکانی چای
سيگاری روشن
استراحتی عميق!
حدس بزن در اين هوای مِهآلود
چند ستارهی سفر کرده به خانهی ما باز میآيند
اصلا رخسارِ کدامشان آشناتر است ...!
فانوسی آنجا ... عروسِ آب
شبی اينجا، تمامِ نور
رَدِپای پروانهای بر پلکِ نسترن
و چالهی آتشی روشن از راه، رويا و گفت و گو،
و آدمی، کلمه، آزادی!
آب ... آماده است
چای را دَم کن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#434
Posted: 20 Nov 2013 17:54
بينا
مرا چه به ترسِ گريه از اين گمان،
که با دلِ پُر آمديم و
با دستِ خالی از خيالِ اين خانه
خواهيم رفت.
صريح و روشن و بیپروا
بگويمتان ...
من از هی بدانيدِ اين همه راه
هيچ منزلی از اين کوچه را در نخواهم زد
شما خودتان بهتر از بوی باران و
بغضِ اين آينه میفهميد
چند ستارهی رعنا
از اين خيابانِ خاموش ربودهاند
چند چراغِ روشن
از خواب اين خانه شکستهاند
چند پيراهنِ عزيز
از اين يوسفِ خسته دريدهاند
با اين همه اما من
باز از شبِ ترسْخوردهی همين خيابانِ خاموش
خواهم گذشت
من فقط در خوابِ بیچراغِ همين خانه ... روشنم
حرف ديگری اگر هم هست، بسمالله!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#435
Posted: 20 Nov 2013 17:54
بيايد
خوابم نمیآيد امشب!
گرفتی از اين چه بايدِ بیراهِ
چه میگويم؟
آدمها
هر کسی شبيه خودش
از خانه به در میشود
آدمها
هر کسی شبيه خودش
باز به خانه بر میگردد.
اينجا، قبلا ...
پيش از اين پسينِ غمگين
اتفاقِ خاصی رُخ داده است:
پای پياده ... يک نفر را بُردهاند
از او حال و سراغِ بيد و پروانه و رويا را گرفتهاند.
رويا و پروانه و بيد را گرفتهاند!
گرفتهاند ... پرسيدهاند
تکليفِ اين ترانه با کدام شماست؟
چرا اين همه از خواب و گريه و دريا سخن میگوييد؟
نمیشود بهتر از اين
از بادِ بیآزارِ اين کوچه، چراغی بگيرانيد؟!
بهتر از اين نمیشود
از شوقِ شب ... به گرگوميشِ سحری رسيد؟
ما که بَدِ باران وُ خوابِ درخت وُ
خستگیهای دريا را نخواستهايم!
حيف نيست
شيونِ دلْنشين اين نِی شکسته را نشنويد
برويد بگذاريد هر چه چراغ هست: به راه منتظران؟
يا هر چه میزنند اين زخمه به شور: شما به راهِ رُباب!؟
نه آقا، همشهری، اشتباه میکنيد!
من فقط از فهم ديوار وُ
درکِ خوابآلودِ همين دقيقهها خستهام
خوابم نمیآيد امشب
دارم با رازِ سَر به مُهرِ همين زنجيرِ زنگزده
آشنا میشوم
در هر خانهای هميشه کليدی گُم شده هست.
من دستهايم از دريا دورند
زمستان است
بيرون دارد باران میآيد
بيرون دارد لاله میوزد
از خوابِ آب، عطرِ انار، آوازِ آدمی!
اصلا چيزی به لحظهی عزيزِ آن آخرين بوسه
باقی نمانده است
اين يکی دو روزِ مانده به امکانِ آينه
نمیخواهم شکسته از خوابِ خشت بگذرم.
نه آقا، همشهری، اشتباه میکنيد
من نمیدانم از کدام پسين و پروانه میپرسيد
بيدها هرگز اهلِ کنارهی اين کوچه نبودهاند
خيلی وقت است روياهای ما را باد بُرده است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#436
Posted: 20 Nov 2013 17:55
لب خوانیِ چهارم
بخواه!
يعنی بالاخره میآيد
با همان آهنگ قديمیاش زير پنجره
آرام، آسمانی، صبور
سوتزنان از ماسوایِ اين حرفها خواهد گذشت.
هر کاری دلتان میخواهد بکنيد
کلمات را کُتَک بزنيد
از کبوتر و بنفشه بد بگوييد
بنويسيد تلفظ طولانیِ اسم دريا دشوار است
بنويسيد دستمان به ستاره، به او، به آينه نمیرسد
انگار بر باد و مثل باد، اصلا ديده نمیشود
رفتن از ماهی و
باز آمدن از آواز آب آموخته است
هه ... من اينجا هستم برادران!
پرتگاهِ علاقه به آدمی
آسان است امتحانِ ترانه به وقت سکوت!
تازه من که چيزی از چراغِ اين کوچه نخواستهام
من روشنم،
رازدار و دريا تبار، ترانهخوانِ بادهای دربدر،
غصهی چه را میخوری؟
بیخيال هر چه که بود
يا هر چه پشتِ سر!
من، هَماسمِ آينه، اصلا ...
تمام کتابِ سپيده را سطر به سطر از بَر دارم
میدانم بالای اين رودِ بیبازگشت
هميشه پلی برای باز آمدن هست
نيازی به گفتنِ شعر نيست
نيازی به سرودن سپيده نيست
من دارم با شما حرف میزنم
من خودم روشنم از رويای آدمی، از عشق!
باد را میشناسم از دوران کودکی
بابونه را میشناسم از دوران کودکی
بلوغِ بيد، هوایِ بوسه، عيشِ علف، هلهله
برهنه غلتيدنِ ريگ، آب، نور، خدا
حتا احوالِ آفتاب و سفارش به چلچله ...!
راستی اين جاده تا انتهای جهان
چند منزلِ آشنا با آواز آدمی دارد؟
راه میافتيم
پايينتر از باغ پرتقال
پروانهها خواب ستاره میبينند
مرهمی برای کلمات
دعایِ بوسه برای کبوتر، برای بنفشه
برای ماه، فروغ، مولوی، دريا.
از اسمِ سادهی خودم
چيزی به خاطر نمیآورم!
فقط سوال میکنم
از چه اين همه رودِ بیرويا
عکسی از آن مسافرِ خسته با خود نمیآورد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#437
Posted: 20 Nov 2013 17:55
شبی
آنجا راههای بسياری به بابونه و
نسترن میرسند،
پشتِ هزار پيچِ نيلوفران
چينههای بارانخوردهی بهاری
پر از عطر پيراهنِ دريا و دوستانِ ماست
سايهها نزديک،
ستارهها مانوس،
شوخیها بسيار ...!
پسين هم هست، پرستو، پروانه
آب، سنگريزهها، رويا، نور
و کلماتی ساده مثل خودمان
که لابهلای کتابهای ممنوعه
به خواب رفتهاند.
تو چرا تمامش نمیکنی!؟
ما بايد برويم
آنجا ديگر شب نيست
تب و عذاب و دلهره نيست
بند و کلون و بستن نيست
احتمالِ شکستن نيست!
فقط پريْواری هوا
علاقه، آدمی، باد، بوسه و نینوا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#438
Posted: 20 Nov 2013 17:56
شايد
بدجوری دچارِِ همين طبقِ معمولهای بیتفاوتيم!
اين چه گفتنهای بیاشاره نيز
روزی در يکی از همين تلخترين ترانهها
تمام خواهد شد!
هی بوتهی لرزانِ راه نشين
غصهی چه را میخوری؟
کاروانها در راهست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#439
Posted: 20 Nov 2013 17:56
آن
تو بايد با اين بادِ بیبازگشت
سفرها کرده باشی
تا راهِ دورترين منزلِ شکستن
بر آينه آسان شود!
مهم نيست عدهای آدمی
از دهانِ باد چه خواهند شنيد
من دارم با اهل همين کتاب و کوچه
با اهل همين هوا و حوصله حرف میزنم
خيلیها فرق ميان راه و منزل و گريه را نمیفهمند
عجيب است فهم اين فاصله تا پردههای باد.
آينهبينِ سفر کردهی ما میگويد
اگر عبور از احتمالِ شکستن
همين شکستنِ ماست
اينش که صحبتِ سنگ هست
تحملِ سکوت هست
دردِ بیدرمانِ درنگ هست
ديگر چه راه، چه رفتن
چه راز و چه رويايی ...!؟
به خدا
جای ستاره در اين پيالهی پُر گريه نيست
جای شقايق تشنه
اين خاک خسته و اين گلدان شکسته نيست
بگو کجا فالِ بوسه و
فهم روشنِ آغوشِ آدمی میفروشند
هی آدميانِ بی گفت و گو، آدميان عجيب!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#440
Posted: 20 Nov 2013 17:56
نجاتدهنده
هم بیقرارِ نرفتن خويش وُ
هم بیتو نماندن از اين پایِ بسته، خستهام!
دارم کلافه از کنارِ اين همه آدمی
گذشتهی سنگين هزار مگویِ گريه را میگذرم.
میخواهم چيزی بگويم
آشنايی نيست.
میخواهم آوازی بخوانم
خلوتِ دلبخواهی نيست.
چقدر مرور آرام اسامیِ کوچک شما خوب است
شبِ اين گوشهی بی گفت و گو حتی،
پَرپَرِ پرندهای بالای بام همسايه
عطرِ خوش دختری شبيه خواب
خستگیهای بعد از بلوغ بيد
وقتی که باد از بسترِ بیبوسهی شمال میوزد.
کاش هرگز به صبح نرسيم
دروغ است که ديوارها را از شب و دشنام و دلهره شُستهاند
دريغا!
رمههای هراسيدهی ابر نمیدانند
آرايشِ خزانِ صنوبران
هيچ ربطی به تحمل تشنگی ندارد
سالهاست که اين سايهسار طولانی
اصلا علامت آمدنِ باران نيست.
همه رفتهاند
پشتِ پردههای باد پنهان شدهاند
فقط او که از خوابِ گريه باز آمده است
خبر از تشنگیهای دريا دارد!
هوا مبهم است هنوز
من شمارشِ ستارگان رفته از اينجا را
از ياد بردهام
من رازِ رفتن و طعم ترانه را،
آواز آشنای آدمی،
خلوتِ دلبخواهِ دريا، کودکی، کوچه، گفت و گو ...
و اسامی کوچک آن همه دوست!
حالا برو
برگرد خانهی همان ... مثل هميشه دور
تمام شد
ديگر از دستِ کلماتِ دلباختهی من
هيچ ترانهی تلخی ساخته نيست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "