ارسالها: 6561
#441
Posted: 20 Nov 2013 17:57
بينا
اين رَدِ پای بیپايانِ پرندهای است
بالای بیديدهی بيدی بلند
که پرندهی ديگری
پای خزانیترين خوابهاش مُرده بود
چشم به راه باران و بابونه مرده بود
چشم به راهِ خواب، خانه، خستگی ... مرده بود
چشم به راه تو، ترانه، توتيا مرده بود.
حالا سالهاست هيچ سوسنی
بالای اين رودِ بیستاره نروييده است.
گفتم که تمام نمیشود اين شب
تمام نمیشود اين باد
تمام نمیشود اين عذابِ عجيب
حالا تو زادهی دور و نزديکِ هر بوسه که باشی
باز از شنيدنِ بیهنگامِ نامِ خويش
خواهی ترسيد!
گرامیِ بی گفت و گو
دلبستهی دانای گريههام
ديگر چرا و چارهی راهی نيست!
بايد رو به آن دامنه، آن دور، آن دريا
آوازِ دوبارهی پرندهای بيايد
که روزی آزرده از بوتهزارِ بیآبِ اين باديه رفته بود،
او غمگينترين فالفروشِ ماه وُ
مَحْرَمِ بیمثالِ دريا بود
اين رَدِ پایِ رويای کودکی است که میداند
خستگانِ بارانخورده را روزی
آن سوی دبستانِ آب و الفبای نان و
علاقه به بابای نيامده، خواهد ديد،
او میداند اين آسمانِ خاموش
کی از هقهقِ يتيمانِ بیترانه خواهد باريد
خواهد باريد اين بيدِ بیگيسو از گوشوارههای شبتاب
در خوابِ آب خَم خواهد شد اين درختِ دلداده،
رويای رود خواهد ديد
باز خواهد رُست
عروس خواهد شد
حتی بیاعتنا به باد، به دلهره، به نا، به نهيب
به اين شبِ خسته، اين عذابِ عجيب!
ديگر جای هيچ خوف و خوابی نيست
تو زير و بَم اين پردههای پنهان را
بهتر از بوی باران و طعمِ اردیبهشت میدانی
اين رَدِ پای بیپايانِ تو
پروردگارِ پروانه و سوسنبَر وُ ستاره است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#442
Posted: 20 Nov 2013 17:57
بيايد
رو به سمت نور ايستادهام
دلم برای تکتک شما تنگ است
خوب که دقت کنی
کوکِ بريدهی باد و
عطسهی بیهنگامِ حباب هم
همين را میگويند.
دلم به جا نيست
پايم به راه نمیآيد
هنوز چيزهای بسياری هست
که دوستشان دارم.
فدای فهمِ ستاره در ظلمتِ بیچراغ!
من ... بعد از هزار سالِ تمام حتی
باز روزی مُردهام به خانه باز خواهد گشت
تو از اين تنبورهزنانِ توی کوچه نترس
نمیگذارم شبهای ساکتِ پاييزی
از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی ...!
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ میگذرم
میآيم مشقهای عقبماندهی تو را مینويسم
پتوی چهارخانهی خودم را
تا زيرِ چانهات بالا میکشم
و بعد ... يک طوری پرده را کنار میزنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بیگورش
نفهمد که يکی کم دارد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#443
Posted: 20 Nov 2013 17:59
لب خوانیِ پنجم
بخواه!
من خواب ديدهام
يک خوابِ خوشِ خيلی عجيب ...!
انگار که رفتهايم جايی مثلِ زادرودِ اردیبهشت
باران میآمد، تو هم با ما بودی
همه جا بوی روشنِ مهتاب میداد
آن جا بیقرارانِ علاقه به ديدارِ دوست
از آن فالِ بیپرده ... پياله گرفته بودند.
ما مستِ بوسه ... به تعبير همين ترانه رسيده بوديم
همه چيز بوی رها شدن از رازِ گريه میداد.
حتما قرار است اتفاقی بيافتد
ور نه کی قناری بیسر
اين همه خوش،
شقايقِ تشنه
اين همه خواب ...!؟
ديگر چه زنهار، چه زندگی!
روی ديوارِ رو به رویِ خانهی ما
نوشتهاند:
در خوابِ اين همه سَر شکستنِ سنگ،
تنها آينه میفهمد:
ميان خواب و گريههای آدمی
هميشه فاصلهای هست
فال مبهم علاقهای شايد
يا پيالهی شکستهای
که شقايق تشنه
قناریاش مرده
ترانهاش خاموش ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#444
Posted: 20 Nov 2013 18:00
شبی
مردمان، عصرهای خانگی، بوی خاک
آمد و رفتِ آرام آدمی، کوچهها، لطف و گفت
شيبِ خزانیِ "دربند"، "سرآسياب"، "ميدان مولوی"
بازارَ پُر کبوترِ پايينِ "پاچنار"
خلوتِ قديمیِ باغی پير
در پسينِ کوهپايههای شمال ...!
هر کجا هستی، باش!
عطرِ دَمپُختِ کوچهگردِ پسين
طعمِ تازهی موسيرِ هفتسالگانِ "فَشَم"
و چيزی ...! يک حال خوش
حراجِ آينه، عطر، توتيا
ترانهی زنانهای از پستوی خانهای
انتهای همين محلهی مِهگرفتهی بالا،
"تجريش"، خيابان سمت راست
کوچهباغِ "خليلی"، مزار "فروغ"
بُنبستی مايل به شمالِ شرق
اسمش را باد برده است
آسمانش را کبوتری تنها
و خاطرهی هقهقپوشِ بیشفايش را من!
"ری"، "شمرون"، "سنگلج"، انار، توتون، ترانه ...
پيرمردی خميده از پيچ کوچه میگذرد
اسبی لنگ، خورجينی پُر از خوابِ سيب، ستاره، گلاب
و کولیِ فالفروشی
با نُکنُکِ سرانگشتانِ لاغرش
میگويد: آقا سفری پيشِ رویِ شماست
قسمت اين قصه از قول تو لبريز است
پيشانینوشتِ اين ستاره از حرفِ تو روشن ...!
اما نمیدانم مُرادِ يار و ديارِ گريه کجاست
تو اهلِ اينجا نيستی ... نِی شکسته!
خواب نانوشته، خرابِ علاقه، آقا!
تو اهل اينجا نيستی!
تو بیاجازهی آب به خوابِ تشنهی آهو آمدهای
برگرد برو
اگر اين پردهی بیپرنده بگذارد
شايد دلت به ديدار دوستی
سايهسارِ مونسی سَبُک شود.
تو از درهها، دشنامها و دردها گذشتهای
اما من نمیدانم
چند هزارهی بیحساب از اوقاتِ اندوهِ دريا گذشته است؟
مردمان، عصرهای خانگی، بوی خاک
آمد و رفتِ آرامِ آدمی
و رَدی دور از عطر عزيزان ما
انتهای همين محلهی مهگرفتهی بالا ...!
دلم میخواهد
فقط باران بيايد و برهنه شود اين خرمالوی خسته
با آن پيراهنِ هزار وصلهی پاييزش در باد
و بعد اگر نان و نوشتن و اين فالِ بیباور گذاشت
من هم برمیگردم.
میروم تا همان خوابِ نانوشته، نی شکسته، خراب علاقه
و بعد رو به ماهِ مُردهی دريا بلند میگويم
آن شب اگر آن همه ابر، آن همه سنگين، آن همه سياه نبود
من هم به قرارِ قصهی آن زنِ روشنتر از تو رسيده بودم!
هی بادهایِ بیهرکجا وزيده!
کجای اين بازی بیآغاز پاييزی، عدالت است
که مرغانِ بیقرارِ بهاری
به باغاتِ بیپايانِ اردیبهشت رفته باشند
اما اين هُدهُدِ خسته هنوز، خسته هنوز ...!
چه بارانی گرفته است!
آيا تو هم اينجايی ...؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#445
Posted: 20 Nov 2013 18:00
شايد
میشود باز
با بعضی از همين دلخوشیهای ساد
زندگیها کرد،
مثلا با آوازِ بیمنظورِ باد رفت يک طرفی
ترانهی آسانی را به ياد آورد
میشود با هرچه آشناست
آشناتر شد.
چمدانی کوچک
خيالی روشن
راهی معلوم
بعد هم هوای رفتن به جايی دور!
يکی دو کتاب ورق خورده،
خُرده نانی برای کبوتری در راه،
سايهسار دو کاج، دو سايه، دو سبز
يکيشان سر بر شانهی ديگری انگار
منتظرِ قصهنويسِ قديمیِ همان برفها و بارانها ...!
میشود باز کسی را ديد
سيگاری کشيد، صحبتی شنيد.
داستانِ برادریِ باد و بابونه را من نوشتهام
ترانههای دورِ ماه و مراثیِ مادران را من سرودهام
خوابهای بیباورِ پريای "بامداد" وُ
گريههای "فروغ"،
و يکی دو شاعرِ ديگر ...!
امروز هم از آن روزهای آبیِ مايل به رفتن است
اسم آسانِ تکتکِ دوستانم را
دوباره به ياد آوردهام.
چرا باور نکنم که میشود از برادریِ باد و بابونه گفت
از علاقهای بیدليل حتی،
علاقه، امتدادِ ناپيدای يک اتفاق ساده است
اينها همه
علامتِ آغازِ رفتن به يک جايی نيست!؟
امروز هم
حس میکنم دوباره به زندگی باز خواهم گشت
حالم خيلی خوب است
دوستانم بسيارند
زندگی بيشتر شبيه خودِ زندگیست
دلخوشیهای سادهاش را دوست میدارم
بايد رفت
همه دارند میآيند
میآيند ... دمی رو به روی روياهای آفتابیشان
میايستند
و بعد رَدِ پايی خيس
بر خوابِ ساحلی که خدا میداند رو به کجا ...!؟
خُردهنانها ... يادت نرود!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#446
Posted: 20 Nov 2013 18:00
آن
نه شبپرهی بیراه وُ
نه اين پاره اَبرِ بیپيدا
هيچ کدام نمیدانند ... تا ماه غايب است
راه غايب است
پيدا غايب است
رويا نيست
روشنايی نيست.
يک نفر به من گفت:
- تو هم برو!
همين روزها خواهم رفت
و از اين همه ترانه حتی
يک خطِ ساده نيز با خود نخواهم بُرد
تو هم عاقل باش
هرگز شکستنِ آينه را
برای هر خشتِ خامی نگو!
من از گوشزدِ اين همه زندگی
فقط يک روزنه مهتابِ سادهام بس بود
تا تمام کلماتِ خسته را
دوباره از ترسِ کوچهی پُرگو
به خانه بياورم.
حالا ... هی شبپرهی بیراه!
پارهاَبرِ بیپيدا ...!
من هم شبيهِ شما
دنبالِ جايی برای فراموشیِ بیبازگشتِ گريه میگردم.
اصلا بگذارش به اَمانِ اسمِ کسی
که با کلماتِ متواریِ ما
روزی از بغضِ باد وُ
هقهقِ ناشنيدهی دريا خواهد گذشت.
از ادامهی داستانِ اين آينه
اخيرا باز
همين يکی دو ساعتِ پيش از تولدِ اين ترانه بود
که باز
يک نفر شبيهِ تو ... اصلا
دوستت دارم پناهِ بیپايانِ هر چه شفا
دوستت دارم عزيزِ بیهمآغوشِ نزديک من
دوستت دارم نجاتِ ناگهانیِ هرچه کليد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#447
Posted: 20 Nov 2013 18:00
نجاتدهنده
هيچ!
حتی گلدانِ کوچکِ پنجره نيز
از کنايهی باد وُ
بیقراریِ اين پَرده نخواهد رنجيد
اينجا همه چيز مَحْرَم من است
ماه، سکوت، صندلی، کلمات ...!
اين لحظه
همان لحظهی کاملِ کتابِ سَربستهی ماست
که روزی از رازِ رفتن به جانبِ نور
گشوده خواهد شد.
حالا به نيتِ يکی پيالهی آب
چشمهايت را ببند
و هر چه دلت خواست
از خوابِ گريه بخواه!
روز خواهد شد
باران خواهد آمد
و کلماتِ بُريدهبُريدهی ما
شبی در لکنت پروانه
از بُرشِ بیباورِ قيچی
خواهند گذشت.
فعلا به کسی نگو اينجا شب است
نگو صدای سوهان و بُريدنِ قفل میآيد
قيچی خيلی تيز است!
خودت را به کوچهی بادهای پُرکنايه بزن
پرده هم باشد
از ماه بگو
از سکوت
و از کلماتی خسته
که از پیِ صندلیهای خالی
به خواب رفتهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#448
Posted: 20 Nov 2013 18:01
بينا
میگويد بو کُن مرا
بو کُن اين معطر عريان را
که تا برگردی و ميان گريه استخاره کنی.
ديگر کسی
ترا به نامِ کوچکِ هيچ خاطرهای نخواهد خواند.
میگويد بو کن مرا ... مَردِ زنانهترين مويههای زمين!
تنها تو شاعر منی ... که تنها
پرندگانِ بازآمده از خاکستر آسمان میدانند،
حکمتِ اين حکايتِ ناتمام را.
هر ترانهخوانِ خوابآلودهای
از منِ خسته به ارث نخواهد بُرد.
او ... زَن بود او، او هموی بالا بود او، او عذابِ علاقه بود او،
با همان لبانِ از عسل آسودهی مَگوش:
لبريزِ رازِ هزار بوسه از بلهگفتِ هر عروس.
لورکا گفت: "شد و باز نيامد!"
باز میآيد و من باز غرقهی رويا و رگبارِ گريهاش خواهم کرد
چندان که ماه از ميلِ برهنگی
گيسو گشوده از پيچهی پُر پشتِ ابر به در آيد و
من از طعمِ تنفسِ ملکوت
بر اقليمِ علاقه خدايی کنم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#449
Posted: 20 Nov 2013 18:02
بيايد
دوستت دارم
کلمات ... کوچکتر از آنند که آينهبينِ من شوند.
دوستت دارم
روياها آسانتر از آنند که آرامشِ مرا به خانه بياورند.
دوستت دارم
حقيقتیست:
شعرهای اين هم سادهتر از باران نيز
برای بیقراریِ من ... وطن نمیشوند.
من از اين همه آوازِ آلوده میترسم
ديگر نامت را به زبان نخواهم آورد.
پایان کتاب
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#450
Posted: 20 Nov 2013 18:03
اشعار کتاب : آسمانی ها
نام: آسمانیها
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۷۶
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۹۶ صفحه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "