ارسالها: 6561
#451
Posted: 20 Nov 2013 18:04
پيادگانِ فالِ سکوت
هنوز پارهای از آسمانِ ما آبی بود
که ابری عجيب آمد وُ
ناگهان باريدن گرفت.
شنيدهايم که آب
روشنايیِ کاملِ دريا و کبوتر است،
اين باورِ اقبالِ آينه را
ما هم به فالِ سکوت وُ
شکستنِ شبِ آن هميشه گرفتيم،
اما چه رگباری ...!
چه رگبار پُرگویِ بیفرصتی
که نوبت از خوابِ گريه گرفته بود.
باورش دشوار است
اما پيادگانی که بی سرپناه
از پیِ آن چراغِ شکسته آمده بودند
میگفتند ما
هنوز همهی آوازهايمان را نخواندهايم
همهی ورقپارههای گُل وُ
گِشنيزِ نيامده را بازی نکردهايم
دروازههای دريا دور وُ
ما خسته و اين تلفنِ بیپير هم
که زنگی نمیزند.
ما بغضمان گرفته است
میخواهيم هم باد بيايد و هم آسمان، آبی وُ
هم اين خشتِ تشنه
در خوابِ آب از آينه بگويد.
دارم دُرست میگويم
حرفم را پس خواهم گرفت،
با شما نبودم
شما را نمیدانم
اما آنجا پرندهایست
که هی مرا پناه گلبرگِ ستارهای خاموش میخواند،
ستارهای خاموش
با چراغِ شکستهاش در دست
که از دروازههای بیگُل و گِشنيزِ آسمان میگذرد.
هی ... هی بازیِ به نوبتنشستهی بیپايان!
پس کی؟
پس فرصتِ ترانهبازیِ باران و بوسه کی خواهد رسيد؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#452
Posted: 20 Nov 2013 18:05
از بخاطر سپردنِ بعضی کلماتِ بیکتاب
بگذار يک چيزی بگويمت
بیخود از ديدنِ خوابهای ناخوشِ آلوده به اضطراب
هی به آوازهای اين آينه شک نکن
حالا سالهاست
که خَرسنگهای بالای کوه
برای ما خوابهای خوشی ديدهاند
میگويند آن بالاها
بوی باران و سرپناه ستاره میآيد.
هيچ میدانی تا آسمان و ترانه و احوالِ آينه خوب است
آدمی، علاقه، ماه و بوسه هم ادامه خواهد داشت!
آينه کلمهی شريفیست،
ما به ديدنِ دوبارهی خويش عادت داريم
تکثيرِ ترانه و باران است که اين شبِ کهنه را خواهد شُست
تکثيرِ سرپناه و ستاره است که ...
اصلا ولش کن برويم سرِ مطلبی ساده،
میترسم عاقبت از بهخاطر سپردنِ بعضی کلمات
...
چه سکوتِ سِکْرآوری!
حتی کلمهی کوچکی مثلِ همين اسم قشنگ
يکهو از دستت میافتد،
میافتد میرود
از کنارههای کائنات میگذرد،
بعد ممکن است يک اتفاقی ...
هی مُفردِ آسوده
بگذار يک چيزی بگويمت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#453
Posted: 23 Nov 2013 21:54
داشت میآمد
ماه، نافِ سپيدِ آسمان پيدا بود
لمسِ يک جورِ ديگرِ ليمو
پرنده هم
پوستِ ولرمِ شب،
و چند هوای عجيب کاملا بیاسم.
انگار همين توبای آشنا
برای تمامِ ستارگانِ خوشبویِ کبريا ترانه خوانده است،
هی میرسند به نور
يکیيکی میرسند به نور
بعد يکیيکی در دامنِ دريا میافتند
لُختِ لختِ مادرزاد ... ماه،
پروانههای روشنِ سربههوا،
و اصلا چه شبِ عجيبی دارد اين آخرآخرایِ اردیبهشت!
چقدر دلم میخواست
من هم يک ذره شاعر بودم،
چه هوشِ لبريز بیقراری به خدا ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#454
Posted: 23 Nov 2013 21:55
شما ملتفت نبوديد
حواستان جای ديگری
رو به راهِ دورِ بیماه و منزل بود،
که من همين نزديکِ نَفَسهای زندگی
به درگاهِ دبستان و دلهره پير شدم.
تا کی نوشتنِ مشقهای ديگران با من است؟!
هی خط میخورم
باز بامدادان از خوابِ آن همه نقطه
دوباره سرِ سطرِ سکوت بازمیگردم.
هی گرسنه، گولخوردهی خوابهای پابهدو!
برو پای تختهسياهِ پُرسوالِ ترانه و تقسيم،
بنويس از تقسيم آن همه ترانه،
تنها شنيدنش با شب و گريههايش با ماست.
يادت بخير معلمِ سالِ آخرِ دبستانِ پُشتِ بُرج!
چرا آن سالها
نام هر کسی را که بر ديوارِ دبستانِ دريا مینوشتيم
ديگر از شفای روشنِ رويا به خانه بازنمیآمد؟
رازِ رفتنِ معلمهای ما به جانبِ دريا چه بود؟
چرا چيزی از گفتوگوی ستاره با ما نمیگفتند؟
چه دوستانِ خوبی از دستِ گريه
به دريا داديم!
بندِ کفشم گره خورده است
يک لحظه مینشينم،
گرهِ کورِ بعضی کلمات
حتما حکمتی دارد.
صبر میکنم تا باد
سراسيمه از کوچه بگذرد.
زنگِ آخرِ دبستانِ ماه و هلهله ...!
هی معلمِ خوبِ چند فردای نيامده،
گولخوردهی خوابهای پابهدور!
گرسنهات نيست؟
بيا برويم
دستهايم پُر از کلماتِ برهنهاند،
میرويم کوکا و ساندويچ میخوريم،
بعد هم مشقهايت را خودت بنويس!
مبادا از ترسِ زمستان
آفتاب را به ياد نياوری!
اول میآييم و جمع میشويم
بعد بَدیها را از اين باديه منها خواهيم کرد،
ضرب میزنيم
آواز میخوانيم
و ترانههامان برای همه ...
خودم تقسيم را يادت میدهم!
راهِ دورِ بیماه و منزل چرا ...؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#455
Posted: 23 Nov 2013 21:56
همسايههای ما نيز نمیدانند
شب احتمالا
اتفاقی تازه از ادامهی روز است.
سکوتِ جايزِ آدمی يعنی چه؟!
درد ادامه دارد هنوز
تحمل دريا و صبوری آدمی نيز،
و تعبيرِ کتابی سربسته که میگويند
از رازِ نور ... گشوده خواهد شد.
چارچوبهای شکستهی اين کوچه،
در حقيقت داستانِ يک زندگیست.
چارهای نيست
میرويم تا در فهمِ فانوس ... خوانا شويم
کمی بخوابيم
و صبحِ روزی ديگر
دوباره دريابيم که شب احتمالا
اتفاقی تازه در ادامهی روز است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#456
Posted: 23 Nov 2013 21:56
يک لحظه انگار کسی میگويد
پس کی میآيی
به رويایِ بیجُفتِ اين خانه قناعت کنيم؟!
شاگردِ گلفروشیِ آن سوی پُل
دارد رو به پنجرهای بسته و بیپرده نگاه میکند
رفتگرِ خوشلهجهی همين کوچه فهميده است
گلدانهای سفالِ کنارِ مهتابی
آب میخواهند.
نيلوفرِ غمگينِ کنار پنجره میگويد
پس کی میآيی؟
شاگردِ گلفروشی آن سوی پل هم ...
پس کاش کسی میآمد
لااقل خبری میآورد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#457
Posted: 23 Nov 2013 21:56
نگوييد
نگفتم که زيرِ پوستِ شب
حتی شبتاب روشنی هم میتواند ترانه بخواند!
من خودم را به احتياط
کنارِ آن حقيقتِ گمشده میکِشم
و میدانم که رفتن به راهِ دريا
دردهای بسياری دارد.
من هم مثل شما
درد میکشم از دستِ دريا وُ
قليلی کلماتِ همينطوری ...!
میروم کمی سکوت وُ
يکی دو راه نرفته را تجربه کنم
من بارانهای موسمی را میشناسم،
دروغهای معصومانهی دريا و آدمی را نيز ...!
هی حرف و نان و چند معنیِ دشوارِ نيامده،
تو اصلا شبِ فلانْفلانشده را نديدهای ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#458
Posted: 23 Nov 2013 21:57
هنوز عدهای آنجا کنارِ چالهی آتش نشستهاند
بايد به اميدِ آينهای، علاقهی اتفاقی، چيزی
خيالِ آرامشی ... آمده باشند،
آمدهاند
از پای اضطراب و تنفسِ آسمان افتادهاند.
ما نگاهشان میکنيم
خودِ ما هستند، همان عده که آنجا
کنارِ چالهی آتش نشستهاند.
جلوتر میرويم
يواشيواش میفهميم
ما بیهوده اينهمه راهِ خسته را آمدهايم،
اين آنانِ دورِ نزديک به آسمان
هيچ سهمی از تنفس دريا و اضطرابِ ستاره نبردهاند،
ما تشنه به خانه برمیگرديم.
پشيمانیِ بازگشتمان شايد ...
زبان به دهان بگير!
پس میگويی دست روی دستِ ستاره بگذاريم
گريه کنيم و شب هم
هی همين شبِ بلند؟
نه عزيزم
میرويم از رويانويسِ نخستِ ستاره میپرسيم
آيا از اين همه روشنايیِ رازآلود
حتی چراغِ شکستهای نصيبِ سادگانِ اين باديه نخواهد شد؟
میگوييم ما مسافريم
ممکن است شبی ... کورهراهی
سرمان به سنگ بخورد،
يا يک وقتی بارنِ بیهنگامی بگيرد وُ
ما نتوانيم از نيمهراهِ گريه
به خوابِ آسمان برگرديم.
سقفِ خانههامان شکسته است
اولاد و آينههامان بسيار
بادِ بیخدا هم که پابهراهست!
و چيزهای ديگری
و هزار باديهی بیچراغ
که چشمْراهِ ماست.
ما سکوتِ سختِ اين هه راه را
به دندان شکستهايم
باور کنيد جز حرفِ گريه در مسيرِ ما
هيچ رَدی از جای پای تبسم باقی نمانده است.
پشتِ سر
کسی از غيبتِ پنهانِ ستاره به دريا نمیرسد
ما از بیراههی دورِ دريا آمدهايم،
سختی کشيدهايم
سکوت کردهايم
شب و روزِ پس چه خواهد شدِ فردا را شمردهايم،
چرا اين همه چراغ
در يکی خانه بسوزد وُ
اين همه بسيار و بیچراغ، بیديده، بینشان،
بینام وُ بیسراغ؟!
آب از سر گذشته بود
ما آمده بوديم
يعنی آمديم تا به اجاقِ روشنِ آتش رسيديم،
و بعد خوب که نگاه کرديم، ديديم ديگر کسی
در حوالیِ اضطراب و سوال وُ
همين حرفهای نامربوطِ ترسيده نيست،
گفتيم:
دريغا شفایِ بیباورِ افسردگانِ زمين!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#459
Posted: 23 Nov 2013 21:58
چه بهتر از اين
که به انتظارِ آينه با سنگ مدارا کنی
بعد، شب از ترسِ شب با شب
از ستاره سخن بگويی،
از احتمالِ تولدِ همان ستارهای
که هرگز نديدهای
که هرگز نيامده است
که هرگز نخواهد آمد.
شما خبر از خواب خشت نداريد
ورنه ثريا
نامی از نامهای ناممکن است،
اين آسمانِ کودکانِ بیخيال نمیداند،
اما ... ما که میدانيم!
صبحات بهخير همسايهی گرامی
لطفا تو هم شکستنِ شب وُ
روشنايیِ روز را تصديق کن!
بگو چه وقتِ خوشی
چه شب روشنِ کاملی ...!
لطفا ترانه بخوانيد
طوطی خسته هم از قولِ باغ
به خوابِ قفس رسيده است،
چه بهتر از اين!
پشيمانیِ پروانه هم به ما مربوط نيست
گاهی اوقات بايد کنارِ ديوار کج خوابيد،
بعد شب از ترسِ شب با شب از ستاره سخن گفت،
حالا چه بيايد
چه نيايد
فرقی نمیکند.
صبحات بهخير همسايهی گرامی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#460
Posted: 23 Nov 2013 21:59
ثانيه به ثانيه
از حوالیِ همين روزهای کُندِ بیخودِ طولانی میگذريم
و باد فقط بر سرشاخههای شکسته میوزد.
ما اشتباه میکنيم
که از چراغ، انتظارِ شکستن داريم،
شب ... سرانجام خودش میشکند.
متاسفانه اطرافِ ما
پُر از آواز آدميانیست
که از سرِ احتياط و به تاخير
از دانايیِ سکوت سخن میگويند.
حالا سالهاست
که ما از حوالی انتظار
خوابِ يک روزِ خوش را
از شبِ شکسته میپرسيم.
راستی اين همه چَرت و پَرتِ عجيبِ قشنگ
با ما چه نسبتی، چه ربطی، چه حرفی دارند؟
خدا شاهد است
يک شب از اين همه دريا که من گريستهام
شما تا دَمْدَمای همين دقيقه هم سَر نخواهيد کرد!
اووف از اين روزهایِ کُندِ طولانی ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "