ارسالها: 6561
#461
Posted: 25 Nov 2013 20:15
ب
دارم آرامآرام
به دانايیِ دورِ آسمان میرسم.
رسمی دارد اين راهِ پُر خَم و خواب
که بايد از افتادنش، بياموزی.
برخاستن عليه خويش وُ
شنيدنِ بیدليلِ مشتی حروفِ مُفت.
تعجب میکنم!
چه قطرهها که بیرود و بیرويا
به دريا رسيدهاند،
چه درياها که بیديده، بیچراغ
چشم به راهِ يکی قطرهی شبنمند!
چطور میشود اين همه ساده
به اعتمادِ بعضی کلماتِ عجيبِ کبريا رسيد!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#462
Posted: 25 Nov 2013 20:15
پلاک
تو بايد بفهمی
که خلاصِ تو فقط کبوتری خسته
نجاتِ سايهسارِ آسمانِ آبی نيست.
گفتی اول از تو سوال میشود
که نام دريا چيست؟
و تو تمامِ ترانههايی را به ياد میآوری
که از طعم تشنگی
چشم به راهِ بارانند،
اما باز از باران سخن نخواهی گفت.
میگويند سکوت
سرآغازِ رستگاریِ تمامِ روياهاست.
بيرون از بلندیِ تمامِ اين ديوارها
آيا هنوز باد میآيد؟
تو قول داده بودی
اگر آينه از خوابِ اتفاق بترسد
بسا بعد از شکستنِ دريا
خاطراتِ روزگارِ گريه و گهواره را به ياد آوری!
به ياد میآوری
اما سکوت
سرآغازِ رستگاریِ تمار روياهاست.
حالا مزارت کجاست کبوتر کوچک بیآسمانِ ما ...!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#463
Posted: 25 Nov 2013 20:16
لا
همين که باز
از همهمهی نان و سکوت و مُدارا به خانه برمیگرديم
خيال میکنيم در و ديوار و سايهها خاموشند،
اما کافیست کمی دقت کنيم
يک نوع دقتِ بیهيچ اشاره به هرچه هست،
بعد میبينی
در و ديوار و سايه و سکوت
آهسته و پنهان از پريشانیِ تو میپرسند.
میپرسند باز که خسته و کلافه و بیتکليف ...!
پس تو مگر اهل اين ...؟
اصلا به شما چه که من بیچراغ!
هی بودههای بیدليل
حقايقِ سختِ دشوارِ ناروا
دوستتان ندارم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#464
Posted: 25 Nov 2013 20:16
تو بايد يکجايی همين اطرافِ آشنا باشی
تجريش، تورنتو، اهواز
حوالی اَترک، آسمان آبیِ آمل، نور
و آفاقِ آشناتری ... آنجا.
بعضی هنوز حدس میزنند
معنیِ خاصی
پشتِ خوابِ واژگان من است،
شيئی و ستاره و پندار
مرغِ هوا، حروفِ حَيّ، چهرهی آدمی.
چه فرقی دارد
از بالا رو به پايين که بيايی
سمتِ چپ خيابان
سمتِ راستِ توست،
صبحها شکلی از رفتنيم
عصرها خستگانی که بازمیآيند،
رويا باخته، بیاميد، اندکی معترض!
به اين بادِ بینشانِ خبرچين
اصلا اعتماد نکن!
طبيعیست که بعد از آن همه اضطراب
حالا پناه میبرم به دعا،
به سادگی، به سهمِ همين هرچه که هست،
هرچه که بود
هرچه که خواهد شد.
سقاخانههای کوچکِ دخيل،
بُنبستِ طولانیِ تا آنهمه دور،
تَوَکّلِ روشنِ حالا بيا بهبعد،
رازِ چراغ،
انتظارِ ناممکنِ بیاميد،
و بازگشتِ بیباورِ آدمی از انعکاسِ آواز خويش،
پس کی خواهی آمد ... علاقهی تا آخرين دقيقه!
اُهو، اُهو، اُهووو ...!
فقط بازماندگانِ رودهای بزرگ میفهمند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#465
Posted: 25 Nov 2013 20:17
راه ...
مُفت میگويند
که ديگر هيچ کبوتری
به بامِ بیاعتمادِ اين خانه بازنخواهد گشت.
اين خانه مالِ خودمان است
ارثِ آب و ميراثِ ماه.
جا و جارويش با ماست
شما هم گليم و چراغ و آينه بياوريد،
بعد میبينيد چه حرفهای قشنگِ روشنی
برای گفتن داريم ...
تو به يادم بياور
در زادرودِ اهل رويا
به آرامشِ چشمْبهراهِ خانه چه میگويند؟!
به خدا من زيرِ همين طاقهای شکسته
به اعتمادِ عجيبِ آينده رسيدهام،
نگرانِ جابهجايیِ افعالِ ساده نباشيد
دارد از دور
صدای پَرپَر کبوتر میآيد،
اينجا ستون به ستون
ستارگانِ شبْشناسِ دانای ما
دستمال از دو ديدهی دريا گرفتهاند!
ببين چه بامِ بیگزندی دارد اين خانه
اين گهوارهی عجيب!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#466
Posted: 25 Nov 2013 20:17
ربطِ راه ...!
گاهی اوقات اندوهِ سنگپارهی خُردی
وَرایِ تحملِ کوه در خوابِ کبوتر است.
درست است که اين حرفِ ساده
سهمی از امضای آينه بُرده است،
اما گاه که میآيم از پنجره
کسی را به آواز بلند بخوانم
تازه به ياد میآورم
کوچه تاريک است
حواسَم پَرت
دلم شکسته
راهم دور ...!
يک لحظه تحمل کن
الان میروم چراغ میآورم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#467
Posted: 25 Nov 2013 20:17
میخواستند ما نترسيم
ما بعد از حدود ساعتی شايد
که از کنارهی رود وُ
بيدْبُنانِ برهنه گذشتيم
ديديم دورادور
سايهروشن ...، يا بهتر بگويم سوسوی چند چراغ،
چند چراغِ مِهگرفته پيدا شد.
طوری بودند، طوری مینمودند
که انگار چند آهوی بیهراس
(دهان به جانبِ سرشاخههای ماه)
میخواستند از طعمِ آسمان
شير و شبنمِ ستاره بنوشند.
همان شب ماه
بر کنارهها که میرفتيم
از ما بهترانی برهنه
با چراغهای بسيارشان در دست
به ديدار ما آمدند
ظاهرا از تعبير اين ترانهی عجيب
به جاهای قشنگی از قولِ رويا رسيده بودند.
شباهنگ غمگينی انگار
داشت خوابِ جوی موليان میديد
زمين بوی زيلوی خيس وُ
گُردهی عرقْکردهی ماديان میداد،
و ما میرفتيم
به سرچشمههای روشنِ دريا که رسيديم
گفتيم همينجا خوب است، همين باغ انارِ آسوده خوب است،
نشستيم، باد پُر از تبسمِ لرزان ستاره بود،
و بعد بیحتی کلمهای، حرفی، سخنی ...
خوابمان گرفت!
صبح روز بعد
ديگر هيچکدام از آشنايانِ آن سالها را نمیشناختيم
حيران و بیباور
تنها به رخسارِ هزارسالهی خود نگاه میکرديم
آب در پياله میلرزيد
نور میلرزيد
آسمانِ آبیِ لرزان حتی ايمن نبود!
نه باغی، نه رودی
و نه کسانی که با چراغ ...!
چه خوابِ عجيبی
چه مرگِ آرام و پرآينهای!
به اين میگويند زخمِ قديمی دريا،
آواز مشترک!
آيا شما در همين زندگیِ سادهی معمولی
هيچ علاقهی خاصی
به ماهِ مخفیِ شبِ رفتن نداشتهايد؟
پس چرا کنايه میزنيد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#468
Posted: 25 Nov 2013 20:18
خطوطِ مِهگرفتهی آبی
هنوز رَدِ بالِ دُرناهای رفته از اينجا ... پيداست
پيداست که پنهان و پوشيده رفتهاند،
اما حالا کو تا اوايلِ پائيز؟
پس اين همه عجله برای چه بود!؟
برای چه تا هنوز ...
که تا اوايلِ پائيز
که تا کوچ اين فصلِ بیگفتوگو،
يکی دو باغِ بوسه هنوز باقی بود!
پس کی اين تيرکمانِ کهنه
از خوابِ سنگپارههای بیسوال
سَبُک خواهد شد؟
هنوز هم
گاه سراغ از اجاقِ اهلِ راه که میگيرم،
اول به احتياط
پايين و بالای باديه را میپايم
بعد آهسته از آفتابِ از تير گذشتهی پابهراه میپرسم:
صاحبانِ اين رَختهای شسته وُ
اين کفشهای پُرغبارِ خسته کجا رفتهاند؟!
باد میآيد
رَدِ بالِ دُرناها در باد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#469
Posted: 25 Nov 2013 20:18
در دامنههای بینشانِ باغی دور
هنوز مُرغ پَربستهای انگار
به خاطر ما میخوانْد،
که گلدانِ چينیِ چِلسَوار
از دستِ دختری خَسته بر مزارِ ماه افتاد،
و بعد از آن بود که ديگر ما
تکههای شکستهی هيچ ترانهای را به ياد نياورديم.
ما پله به پله
از خواب سردابی قديمی بالا میآمديم،
ما مُردگانِ بزرگ، چهل نفر بوديم
ما مُردگانِ بزرگ
از مزار مشترکِ ماه میآمديم،
تمام کوچه از بوی کافور و چلواری سپيد آکنده بود
میگفتند سينهريزِ ستارگانِ دوردست
در آغاز همان شبِ پَربسته بُريده است.
ما باور نکرده بوديم
ما میدانستيم در پيچهی پنهانِ روسریهامان
هزار علامتِ آشنا از احتمالِ علاقه پيداست،
و پيدا بود،
از همان بگومگوی غافلِ بیفردا
پيدا بود که استکانِ سردِ قَضا تَرَک خواهد خورد.
حالا هزار سالِ تمام است
که گلدانِ چينیِ چلسَوار شکسته است
حالا هزار سالِ تمام است
که هر وقت دوباره آوازِ مرغِ پَربستهای میآيد
من گمان میکنم باز مادرم
خوابِ آن نجاتدهندهی بينا را به فالِ گريه گرفته است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#470
Posted: 25 Nov 2013 20:18
من يکی که مسافر اين راه نبودهام
راستی اگر گُل نبود، کتاب و شکوفه نبود
آن وقت پروانه کجا به دنيا میآمد، کجا میمُرد؟
اينجا چقدر تاريک است
نفسهايت را يکیيکی میشماری
بعد چوبْخطِ خالی،
يک ديوار و هزار سال ستارهی دور ...!
حالا چشمهايت را ببند و بشمار!
چه میدانم
ستارهها را بشمار، خودِ اعدادِ خاموشِ ثانيه را تا صدهزار!
يک ساعت مانده به اين اتفاق
داشتم چمدانم را میبستم.
روی چهارپايه نشستم
گفتند: بايست!
گفتم: چشم.
بعد بیگناهیِ دريا به گردنِ من افتاد!
تو دستم را بگير
خودم برخواهم خاست،
دارد چشمهايم به روشنايی عادت میکنند!
يکوقتی به تاريکی بَد نگويی،
من يکی ... مسافرِ اين راه نبودهام.
آدم يک جايی بالاخره: تَرَق!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "