ارسالها: 6561
#481
Posted: 25 Nov 2013 20:26
من آنقدر
نمیدانستم که برای دوستداشتنِ دانايی
بايد رو به دعای آينه يا اميدِ آب
آهسته از تشنگیِ اين تُنگِ شکسته سخن گفت:
فقط میدانم
يک جای خيلی دور
دريا داغدارِ مُرغانِ مهاجریست
که همين نزديکیها
رو به اميد آب و دعای آينه رفتند
و ديگر باز نيامدند.
ببين!
دارم با شما
از احتمالِ حادثه سخن میگويم!
شما ماهيانِ کوچکِ دريانديده نمیدانيد
اين خانه، اين کوچه، اين جهانِ بیجواب حتی
دستِ کمی از دل تنگِ اين تُنگِ تشنه ندارد!
حالا میگوييد چه کنيم؟
راه بيفتيم و از داغِ دريا ... تشنه بميريم؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#482
Posted: 25 Nov 2013 20:27
خيلی گشتيم
از همين پيشِ پا
تا آن همه پسينهای دور
که در مِه به شب میزدند،
ميان راه چيزهای عجيبی ديديم
خطهای ناخوانا
سنگقبرهای شکسته
سکوت، ماه، علفهای شعلهور
رَدِ پای باد
و بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب ...!
راهبلدِ خستهی ما میگفت
اينجا هميشه پسينهای ساکتی دارد.
ما سردمان بود
همراهان ما ترسيده بودند
از راستهی گهواره فروشانِ شهر
تا خانهی گورکنانِ آسوده ... راهی نبود.
ما مجبور بوديم تمامِ آن راهِ رفته را
دوباره برگرديم،
اما يک عده بیجهت در سايهسارِ قنديلها
نه میآمدند، نه میرفتند
همان جا با بيل و کلنگِ گِلآلودشان در دست
بر و بر ... فقط نگاهمان میکردند
بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب میآمد
انگار هر کدام از ديگری و ديگری از ديگری میترسيد
يکيشان پرندهی سَربُريدهای
لای پيراهن خود پنهان داشت
پشتِ کلوخهای کافور و يخ
رَدِ چيزی شبيهِ خوابِ انار چکيده بود
میگفتند گريههای کسی را
در نَم و نایِ چاهی دور شنيدهاند!
حالا اين انارِ عفيف
غمگينترين بيوهی اردیبهشتِ بیروياست.
راهبَلدِ خستهی ما میگويد
دقت کنيد
صدای کندنِ گور میآيد
اين وقتِ شب انگار
کسی دارد خاطراتش را دَفنِ دريا میکند.
ما سردمان بود
خطهای ناخوانا، سکوت
سنگقبرهای شکسته، ماه
علفهای شعلهور، رَدِ پای باد
و بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب ...!
ما خيلی گشتيم
بالای همهی مزارهای جهان
فقط کمانچهزنی کور نشسته بود
داشت چيزی میخواند:
خوابِ انار!
خوابِ انار!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#483
Posted: 26 Nov 2013 18:24
اين ميزهای خالی
اين صندلیهای خيس
در ايوانِ چوبیِ اين قهوهخانه هنوز
خوابِ مسافرانی خسته از يک راه دور میبينند.
نگاهشان میکنم
دست بر خاموشیِ خوابشان میکشم.
اين صندلی خيسِ رو به غروب
روزی سرشاخهی بلندِ بيدی بودهست
و آن ميزِ رنگورو رفتهی بیرويا
لاشهی پيرِ صنوبری ... پايينِ پونهزار.
بينِ راه شماليم
برای رسيدن به "رويان"
بايد اول از "آمل" گذشت،
وقت بسيار است
میروم روی صخرهی روبهرو مینشينم
همين صخره که روزی
کلالهی کوهی بودهست.
انگار بوی نیِ شکسته میآيد
اينجا فهمِ علف
جورِ ديگری سبز است.
ناگهان باران میگيرد
صندلیهای خيس
يکیيکی دوباره میرويند
ميزها ... خوابِ صنوبر و ستاره میبينند،
من باورم میشود
اما مردمانِ عاقلِ فهميده میگريزند.
حالا وقتی که مسافرانِ خستهی آن راه دور
دوباره از خَمِ خوابهای آسمان بازآيند
در سايهسارِ چه باغی
که چای خواهند خورد
خاطره خواهند گفت
خواب خواهند ديد،
اما هرگز به ياد نمیآورند
که در ذهنِ هر تختهپارهی پَرتی
هزار جنگلِ غمگين گريه میکند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#484
Posted: 26 Nov 2013 18:24
پيش از تو نيز
بسياری به همين خيالِ آسوده آمدند
دَم از دريا و ستاره زدند
دور و بَرِ چراغ و پياله
چيزی از شب و تشنگی پرسيدند
و بعد برای خالینبودنِ عريضهی پاييز
به باد از سکوتِ سنگينِ گل سرخ نوشتند:
- مسخره است!
غريبِ خوابآلود و خستهای که ما ديدهايم
گاه رو به همين غروبهای هميشه
گمان میکند ... خواهی نخواهی صبح خواهد شد.
به ماهِ دُرُشتِ آسمان میگويد:
- عزيز آينههای صبور!
حتی يکبار هم نديدهايم از شبِ اين همه شَتهی کور
بَد بگويد،
فقط اخيرا با خود انگار چيزی میگويد،
چيزی شبيه يک جمله،
يک جملهی سختِ سادهی بیمعنی
که ما هم نمیفهميم!
او اعتمادِ عجيبی به صدای پای آدميان دارد
میگويند گاه شبيه شاعرانِ روزگاری دور
خطهای ناخوانای دريا و ستاره را میفهمد
گاه میرود جايی ميان سکوت و سايههای بلند
هی همان جملهی عجيب را در باد
آهسته با گل سرخ زمزمه میکند.
- مسخره است، ولش کنيد!
هِه ...!
تو سادهتر از آنی
که فرقِ ميان راست و دروغِ دريا را دريابی،
فقط خدا میداند که اين بادِ خبرچين
بیخود از خوابِ چند کوچهی خلوت گذشته است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#485
Posted: 26 Nov 2013 18:25
مردمان، انتظار، آسمان
سوال و سکوت، سکوت و کوپن
گلايه، گمان ...
حروف شکسته
پچپچ اين و آن
کوچهها، مغازهها، مردمان ...
پاسُرِ بیصدای آب، قوطیِ خالیِ خوابآلود
عصايی آسوده
چُرتی خمار، پليسی به راه
و خوابِ گدای سیسالهای در سايهسارِ کاج.
"چه خاکی به سرم بريزم بیبینساء ... دارد باران میآيد."
چتری شکسته در پاگردِ پلکان
چادرنمازی نخنما بر بَندِ رخت
ايوانی آن بالا، برجی اين سوتر
و سايهسارِ فعلهها، آذریها، لهجهها، هیبهها ...
حلب، تخته، نايلون، ناروا
و مردمانی اينجاتر از انتظارِ کوپن
کوچهها، مغازهها، هوای ابر، اولادِ آدمی
پليسی پنهان، حروفی شکسته
و لولای گيجِ دری در اعتراضِ باد!
"چه خاکی به سرم بريزم بیبی نساء ... دارد باران میآيد."
از دو به سه رسيدن رازی دارد
که دويدنِ هر نقطه را
کو ... تا تو باز دايرهای ...؟
میفهمی چه میگويم
خودت را به نادانیِ نان و گريه میزنی!
انتهای کوچه
عدهای با جامههای سياهشان
خيسِ باران، بوسه بر تابوتِ بینشان میزنند
میآيند و میروند سمتِ خلوتی بیراه ...
لبِ جدول شکستهی جاده
پرندهای رو به روشنايیِ عجيبی شبيه خودش
خيره مُرده است،
اين همه راه فقط آفتابِ آسودهی بیخواب و بیخيال
لختهلخته میآيد و چشمش از جویِ کنار کوچه ... آب نمیخورد.
آنسوتر، روی نيمکتِ رنگ و رو رفتهی ايستگاهِ اتوبوس
چهار زن و سه کودک چند سايهسارِ خاموش
رو به جانبِ خوابِ دورِ جاده، سکوت را میپايند
پابهپا ... پس کی میآيد اين ...
"چه خاکی به سرم بريزم بیبینساء، دارد باران میآيد!"
کفش چپم انگار تنگ است
پای رفتن خانه را
از سهمِ يک سلام ساده میزند.
دستم خالی
دلم پُر، راهِ دريا دور ...
پس کی شب از همه سو
همهگيرِ اين روشنايیِ عجيب خواهد شد؟
"چه خاکی به سرم بريزم بیبینساء، دارد باران میآيد."
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#486
Posted: 26 Nov 2013 18:25
دست خودم نبود
تربيتم نکردند که با کبوترانِ تشنه از آب بگويم
يا با چراغ، از کوچه وُ
يا با چاقوی بیسوال،
از تقسيم نان و هوا ...
من به اين مواخذه پاسخ نمیدهم
من چه میدانستم که از کوچه میتوان
حتی با چراغ و مسافر سخن گفت،
يا چيزی شبيه فردا که نيامده بود.
تربيتم نکردند که از ترس و از سکوت فاصله بگيرم
من به انزوای آدمی در کنج گريه باور آوردم
و حتی به دوری از ديدنِ دريا باور آوردم.
زبانم به حرفِ خوش، عادت نکرده بود
دستِ خودم نبود
ما گريه میکرديم و کبوتر میگريخت و کسی نمیفهميد
دو روز مانده به سوم دیماه
سال ۱۳۵۴ خورشيدی بود
زمستانِ بیوجدان از طعنهی لختِ دوپای ما میترسيد
و ما از رفتگر بدگمان کوچه میترسيديم
و کوچه از چراغ، و چراغ از هر مسافری ...
تا باورِ شبی غريب
که تو آمدی و مرا با آسمان و کبوتر آشنا کردی
و ما با سهمِ نان و هوای همسايه آشنا شديم
پس از آن بود که ما با کوزهی شکسته از آب سخن گفتيم
و بعد مردمان را ديديم
با پيالههای تَرَکخورده در دستهاشان
با چشمهی تشنهای در دلهاشان
و بیقراریِ رودی که راز بود و رويا بود و بوی دريا میداد.
و من تربيتِ هزارسالهی سکوت را شکستم
و چشمه چراغی شد
که تنها رود میدانست
و کوچه روشن بود، کبوتران آن بالا،
و آسمان چه صاف، چه پاک و چه آبی بود
فقط فاصلهای ... کوتاه
که باز ما گريستيم و کبوتر گريخت وُ
ديگر کسی هم نفهميد با چراغ چه کردند و
چاقو چرا ...؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#487
Posted: 26 Nov 2013 18:25
يکی بود، يکی نبود
روزی روزگاری دور
همين دورِ کنايه به نزديک،
نزديکِ صحبتی ساده از اتفاقِ نور
ستارهای بالای سرِ دريا بود
ستارهای که نامش در هيچ کتابی نيامده بود
ستارهای که از نواحیِ ناممکن آسمان آمده بود
من میشناختمش
بیخبر از خوابِ غمگينِ زائرانِ خسته نبود
از آن همه در ميانِ خواب
فقط من از سرِ حادثه بيدار مانده بودم،
من بودم و ستاره بود و
همين دور کنايه به نزديک.
من میشناختمش
شبها از درزِ همين دريچه
گاه با من گفتوگو میکرد
تکيه کلامش، حرفش
گفتوگوی سادهاش همين بود.
و ما سرانجام نفهميديم کی آمد
چرا شبيه "ریرا" بود
و بعد ناگهان آن صبح دور
دورِ کنايه به نزديکِ ما
چرا بیچراغ از خوابِ آينه گريخت.
من آن صبح دور، دورِ کنايه به نزديکِ گريه را به خاطر سپردهام.
عجيب است
من از گفتوگوی تُنگِ شکسته
با ماهی مُرده چيزی نفهميدم
حالا سالهاست که دلم
به حرف و حديثِ همين چراغِ خسته و
همين شب شکسته بسته است،
تا همين پريروزِ پيشآمده از سرِ اتفاق
که کسی از حوالی مهگرفتهی دريا آمد و گفت:
آنها که رفتند، رفتند!
و بعد ديگر هيچ نبود
مسافری خاموش، قايقی شکسته
و شبی صدساله از پیِ شبی که عصرِ هفتم دی بود.
يکی بود، يکی نبود
هزار سالِ پيش از اين بود
يک روز مانده به هفتم دی،
و امروز نيز که تا هنوز تا هفتم دی
روز ديگری باقیست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#488
Posted: 26 Nov 2013 18:26
هی همدمِ خوابآلود
بالشِ خاموشِ پژمرده!
تو اين همه شب از پیِ شب،
هيچ از منِ خسته پرسيدهای
از چه خوابت نمیآيد!؟
يا از چه سر در گريبانِ گريه
از گهوارهی بیرود وُ بیرويای خود گريزانی؟!
هی همدمِ خوابآلود!
بالشِ خاموشِ پژمرده!
ای کاش تنهای يکی شبنمِ پابهگور
بر گلبرگِ لرزانِ بابونهای بودم.
ای کاش که هيچ، اصلا هيچ وُ
اين همه کلمه نبود، دانايیِ دريا نبود!
فقط کمی آسودگی،
کمی خواب،
کمی سکوت وُ
بعد هم راهی دور ...!
حالا بخواب!
بخواب حضرتِ خاموشِ روياها و گريهها،
تنها همين بالشِ خوابآلود
آخرين همدمِ آدمیست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#489
Posted: 26 Nov 2013 18:26
ديگر هيچ اميدی
ديگر هيچ اميدی
به خوابِ آب و سکوتِ ستاره ندارم،
چه نداری؟
هيچ، يعنی مجبورم از دستِ بعضی مسائلِ مشکل
آسوده شوم.
به ما چه، از دست ما چه کاری ساخته است؟
هيچ، نمیشود حالا ...
تمامش کن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#490
Posted: 26 Nov 2013 18:26
نگفتمت اصلا
لزومی ندارد
چيزی از چراغ و ستاره پنهان کنی،
برو پيالهات را پيدا کن
وقتِ شام است.
میگويند قرار است سهمی از سايهروشنِ رود را
به خانه بياورند،
يعنی به اينجا بياورند.
اينجا خانهی شما نيست؟
پایان کتاب
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "