ارسالها: 6561
#501
Posted: 27 Nov 2013 17:51
ده
هر چند که پنهان و سر به زير
بُريده و خاموش
خاموش و بیسوال
بخواهی به خانه برگردی،
باز میبينی نمیشود
میبينی باز نمیشود
اين در و اين قفلِ کهنه ...!
اين در و اين قفلِ کهنه را مگر
با رازِ کدام کليدِ بیدعا بستهاند
که تعبير اين ترانه باز
به سرآغازِ همان گريههای گذشته برمیگردد!؟
برگرد!
يک لحظه از پچپچِ پنهانِ باد و صنوبرِ خسته بفهم
که پايانِ دورترين رويای آدمی
همين منزلِ آرامِ از هر چه گذشتن است!
ديگر چه فرقی دارد
اين درِ بسته به مِفتاحِ کدام دعا،
اين قفلِ کهنه به ميلِ کدام کليد ...!؟
دير يا زود باد از سکوتِ همين صنوبرِ خسته برخواهد خاست
در بوتههای ترسخوردهی ستارگان خواهد وزيد
و ماه از وحشتِ آينههای شکسته طلوع نخواهد کرد!
میبينی در غيابِ حضرتِ اردیبهشت
چه بر خوابِ نرگس و بيداریِ بابونه رفته است!
میگويند هنوز هم میتوان سراغِ آن علاقهی غمگين را
از مخفیترين ترانههای همين مردمِ مگو گرفت،
هنوز هم میتوان کمی خيره به خوابِ کبوتر و دريا
سپيدهدمِ دورِ آسمان را به ياد آورد،
هنوز هم میتوان از قناعت به يک تبسم ساده
تاريکیِ تمامِ اين کوچه را به شب نابَلَد بخشيد،
هنوز هم میتوان گاهی
عقيدهی آسانِ بوسه را
از يکی دو همسايهی مسلمان پرسيد،
هنوز هم میتوان
آهسته از خيابانِ خلوتِ پاييز گذشت
همهمهی دورِ اردیبهشت را به ياد آورد
شادمانی ماه و صنوبرِ نوميد را به ياد آورد،
و به ياد آورد که ترانهای
علاقهی غمگينی
چراغ و تبسمی
کبوتر و کوچهای شايد،
يا سپيدهدمِ دورِ آسمانی که پا به راهست!
ديگر چه فرقی دارد
که اين درِ بسته به مِفتاحِ کدام دعا
اين قفلِ کهنه به ميلِ کدام کليد ...!؟
اينجا هر زورقِ شکستهای حتی
مجبور به شنيدنِ اين قصه
تا خوابِ آن هزار و يکشبِ درياست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#502
Posted: 27 Nov 2013 17:51
يازده
تا بوده
بادِ بیسايه از همين سوی آشنا آمده
رفته از هر چه کوچهی بیچراغ گذشته است
طوری که نه انگار اين پنجرههای غمگين را
روزی پردهای بوده است
يا اين پيراهنِ کهنه را مسافری
که شبی رو به آن صبحِ نيامده رفت!
ديگر چه فرقی دارد
که آسمانِ کجایِ اين سرزمين ... لبريزِ ستاره است!
حالا هر کجا که چراغ خانهای روشن باشد
حتما ستارگانی آنجا
هنوز بيدارخوابِ شبی عجيب
چشم به راهِ ديدهبوسیِ بارانند.
ما بارها
پيالههای خالیِ خوابْآلودگانِ اين کوچه را
بر چينههای تشنهی بيد وُ
نَمنَمِ آب و پسينِ پُر سايه ديدهايم،
اما جز اين دو ديدهی دريانشين مگر
چه داشته، چه کرده، چه گفتهايم!؟
غمگين و بی گفت و گو
هميشه همين کمِ بسيارِ ما بوده است که باد
بی سوسوی حتی يکی چراغ
از خوابِ اين همه کوچهی خاموش گذشته است.
تا بوده همين بوده است
حالا تو بیسراغ و ما که بیسايه!
حالا کنارِ هر بيد و نَمنمِ هر کجا وُ
سايهنشينِ هر پسينی که باشی
برايت شبی خوش،
خيالی آرام وُ
خوابِ راحتی آرزو دارم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#503
Posted: 27 Nov 2013 17:51
دوازده
اگر بشود که باز
باد بيايد و بوی پيراهنِ ترا به يادم بياورد،
به خدا از تختِ ستاره و تاجِ ترانه خواهم گذشت
درِ بیکليدِ زندانِ گريه را خواهم گشود
حواسِ همهی کلمات را
از دستورِ بیدليل اسم و استعاره آزاد خواهم کرد
بعد هم حکومتِ ديرسال دريا را
به تشنهترين مرغانِ بیاردیبهشت خواهم بخشيد
من عاشقترين اميرِ اقليمِ آب و آينهام.
اگر بشود باد بيايد و باز
بوی خيسِ گيسوی ترا
به يادم بياورد
به خدا به جای غمگينترين مادرانِ بیخواب و خسته
خواهم گريست
مسافرانِ بیمزارِ زمين را
از آرامگاه آسمان آواز خواهم داد
پيراهنِ شبِ نپوشيده را
به خبرچينِ مجبورِ نان و گريه خواهم بخشيد
و رو به گرسنگانِ بیرويا
نامهای روشن از نمازِ نور و عطر عدالت خواهم نوشت،
که تشنهترين مرغانِ بیاردیبهشت
خوابِ آب ديده و دعای دريا شنيدهاند.
اين پايانِ مويههای مادران ماست
به خدا او در باد خواهد آمد ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#504
Posted: 27 Nov 2013 17:52
سيزده
سر به بيابانِ بیآب و آدمی
میروم پیِ چاهی گلو بُريده بگردم
دارم از دستِ هر آن چه از شما شنيدهام
خسته میشوم.
میخواهم از بغضِ اين همه راز
آوازی از نمازِ نور بخوانم و شب را تمام کنم!
تا کی کنارِ اين چراغ شکسته
هی از دستِ بسته و بُنبستِ خانه وُ
بیخوابیِ اين گهواره بگويی ...!؟
ديگر تحملِ اين آسمانِ بیصبح و ستاره در من نيست
به خدا من هم از انعکاسِ آب وُ
آوازِ آدمی بَدَم نمیآيد،
اما خستهام کردهاند!
از يک طرف
اين همه بیتابِ ترانه بميری،
از يک طرف بگو که باد
از سکوتِ ستاره خشنود است ...!
پس تکليفِ شبِ اين کوچه وُ
اميدِ اين چراغِ شکسته چه میشود؟!
هی چاهِ دريانشين شبِ علی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#505
Posted: 27 Nov 2013 17:52
چهارده
نگفته، نپرسيده، بیچرا،
شما چرا
در اين شبِ مجبورِ آشنا
چراغ برداشته از پی هر هوا
دنبالِ ستارهی سرگشتهی من آمدهايد!؟
اين دروغِ محض است
که من در غمِ نان وُ
هوای همهمه مردهام!
من هرگز
تشنگیِ خاموشانِ اين خانه را تجربه نکردهام
ترانههای تاريکِ اين کوچه را نخواندهام
خواب نان وُ
ديدگانِ به دَر ماندهی مادران را نديدهام.
من بر سريرِ حضرتِ سليمان زاده شدم
دايههای بسيار من
ملائکِ آشنایِ عرش و آينه بودهاند،
من در نازِ شبنم و نَمنَمِ بوسه برآمدم
و با شاهزادگانِ هزار و يکشبِ اين قصه،
به قول و کلام و ترانه رسيدهام.
نگفته، نپرسيده، بیچرا،
حالا ما به اشتباه
يک چيزی از اين شبِ شکسته ... يادمان آمد،
شما چرا
چراغ برداشته از پیِ هر هوا
دنبالِ ستارهی سرگشتهی من میگرديد؟
راستش را بخواهيد
من مويهنويسِ غمگينِ آسمان وُ
آوازهخوانِ خستگانِ همين خانه بودهام
ترانههای تاريکِ مردمانِ شما را من سرودهام
من هم مثلِ خودِ شما
شبی عينِ همين امشبِ آشنا
از اندوهِ غمگينترين دايههای دريا آمدهام،
ملائک آشنای من اينجا
آوارگانِ بیاسمِ آسمان وُ
ستارگانِ پَرسهگردِ پاييز و گريه بودهاند:
صفدر سياه، عَلو مَلو، غلام کَلو،
خالو بَلا، ليلو سه قاپ، سيد صَلا ...!
چه عرشی، کدام آينه
کو کلام، چه ترانهای!
نگفته، نپرسيده، بیچرا،
شما چرا ...!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#506
Posted: 27 Nov 2013 17:53
پانزده
چقدر خوب است
که ما هم ياد گرفتهايم
گاه برای ناآشناترين اهلِ هر کجا حتی
خوابِ نور و سلام و بوسه میبينيم،
گاه به يک جاهايی میرويم
يک درههای دوری از پسين و ستاره،
از آواز نور و سايهروشنِ ريگ،
و مینشينيم لبِ آب
لبِ آب را میبوسيم
ريحان میچينيم
ترانه میخوانيم
و بیاعتناء به فهمِ فاصله
دهان به دهانِ دورترين روياها
بوی خوشِ روشنايیِ روز را میشنويم
بايد حرف بزنيم
گفت و گو کنيم
زندگی را دوست بداريم
و بیترس و انتظار ... اندکی عاشقی کنيم.
ما از هوای نشستن و تسليمِ باد و خوابِ شب
خوشمان نمیآيد
ما دلمان اصلا با سلوکِ بیموردِ مرگ
آشنا نبوده، نيست، نخواهد بود.
چقدر اين دوستداشتنهای بیدليل ... خوب است
مثل همين باران بیسوال که هی میبارد
که هی اتفاقا آرام و شمردهشمرده میبارد.
شاعر شديم که اين همه خوشبختيم
خوشبختيم که اين همه شاعريم.
آفرينش ... آوازِ خداوند است که ما میخوانيمش
ما را ماه میخوانند که میرويم برای گلدان تشنه آب میآوريم
برای خانه ... چراغ، و برای شما
فرصتی تا فهم هر چه هست
مثل باران خوب است که نمیپرسد اينجا
اين پيالههای خالی از کدام شماست
اين بوتهی چشمبهراهِ آب را چه مینامند
يا اختلافِ قديمیِ شب و چراغ و ستاره چيست.
ما نامهای مختلفی داريم
نامهای همهی ما
از يک خطِ عجيبِ مشترک آمدهاند
شباهتِ همهی چهرهها
به نخستين خوابِ آسمان نزديک است
و ما در نهايتِ نور و تبسم و بوسه
به رويای خاک باز خواهيم گشت.
حالا که فرصتِ فهمِ علاقه اين همه اندک است
بايد ياد بگيريم
که بیاعتنا به هر چه که هست
با خوابِ عيش و بوی دوست و دوای آينه يکی شويم
زحمتِ اسم و استعاره را جوری رها کنيم
از آب و آفتاب سخن بگوئيم
و برهنهتر باور کنيم که عشق، که ماه، که زندگی ...!
به خدا فرصتِ فرا رفتن از پيچِ همين کوچه هم کم است
بايد به يک جاهايی برويم
يک درههای دوری
پسين و ستاره را میگويم
آواز نور و سايهروشنِ ريگ ...
چقدر ديدن آب وُ
عطرِ اين همه ريحان خوب است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#507
Posted: 27 Nov 2013 17:53
شانزده
من هم مثلِ شما
نازکتر از گُل وُ
ناگفتهتر از سکوت،
بسيار شکستهام.
(آدم وقتی خيلی تنهاست
اول آرامآرام با خودش حرف میزند،
بعد ... بی که همسايهای بفهمد
شروع میکند به خواندنِ يک آوازِ خيلی دور،
خودش میداند اين حرفهای نزديک به دُرُشتیِ دريا
ممکن است برای فانوسِ شکستهی ساحلی
مشکل و معنای پوشيدهای پيش بياورد،
اما باز میخواند، میخواند، بلند هم میخواند.)
و من چقدر بیچراغ
از همين کوچههای خاموشِ ناآشنا گذشتم وُ
يک شيرِ پاک خورده نبود
که مرا به اسمِ کوچکِ خودم از خوابِ گريه بخواند
بگويد هی گهواره به دوشِ بیمنزل
تو هم انگار يک اتفاقی برايت افتاده است
که اين همه از خواندنِ دوبارهی دريا ... خسته نمیشوی!
خدايا پروانهی بیپناهِ اين پسينِ بیشقايق را
شبی، فقط يک شبِ امشب آيا
خيالِ بیاعتمادِ بوتهی خاری کجاست؟
پس چرا اين همه پنجره از بيمِ باد
باز است وُ
هوای هيچ پردهی تاريکی ... تکان نمیخورد!؟
من میترسم!
تمامِ ترسِ من از دانستنِ قيمتِ حقيقتیست
که به اين هم شکستنِ گل وُ
در بستنِ سکوتِ بیساحل و ستاره نمیارزد!
من میبينم
اين ابرِ عزايی که آسمان
تَنگِ به اين غروبیِ دريا ... تن کرده است،
چهها که در پَردهی ناتمامِ اين ترانه خواهد خواند!
يادتان باشد
پلک و پيراهن ديدگان شما را نيز
به قامتِ دريا ندوختهاند،
منِ تشنه هم ديگر
از هيچ کسی حتی
انتظارِ باران که هيچ،
توقعِ يک پيالهی شکسته نيز
از خواب دريا نخواهم داشت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#508
Posted: 27 Nov 2013 17:55
هفده
نی از شنيدنِ مويههای منِ شکسته بود
که شبی رو به دريا کرد وُ
روحِ روشنِ بوسه را
در آوازِ تشنگان دميد،
و بسياری در آن دقيقهی دانا ديدند
که شاعرانِ بزرگ
از شوقِ شنيدنِ اين ترانه به خوابِ توبا رفتند.
و ماه از پشتِ هفتبندِ آسمانِ بلند ... بالا آمد
آينه از دست بادِ نابَلَد گرفت
و مرا کلماتی روشنتر از چراغِ ستاره وُ
بیتابتر از اندوهِ مولوی آموخت.
ای کاش هرگز شاعر نمیشدم!
اين چه رنجِ بیسرانجامیست
که غمگينترين کلماتِ آسمان حتی
شفانويسِ اين ترانهی تشنه نمیشوند!؟
تا تو باشی باز
با هر مسافرِ بی ماه و منزلی
از رازِ سَر به مُهرِ سفرکردگانِ دريا سخن نگويی!
گفتم چه کرده اين بیچراغِ شکسته مگر،
که اين بربامنشستگانِ غمگين
اين گونه از شکايتِ نی
دُهل در عزایِ آدمی ... میزنند؟
من فقط به خاطرِ خوابِ آرامِ همين مردمِ ساده بود
که شبی از شفایِ کاملِ آسمان آمدم
آينه از دستِ بادِ نابَلَد گرفتم
و تنها برای سفرکردگانِ شبِ دريا گريه کردم.
مهم نيست!
من خوشحالم که شاعرم
فرجام ديگری نخواهم خواست.
کلماتِ من
مَحرمِ رازدارانِ دريا و آينهاند.
من فقط از علاقه به آزادیِ آدمیست
که روحِ روشنِ بوسه را در آوازِ تشنگان دميدهام،
همين برای منِ شکسته از شکايتِ نی کافیست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#509
Posted: 27 Nov 2013 17:55
هجده
هنوز هم
چشمبهراهِ ناممکنِ آن رفتهی بیسراغ
باز از اميدِ آدمی به ديدارِ آدمی ... میگويم.
میگويم شما
از هَر به راهی که بوده نرفتهايد که بدانيد
با دلِ شکسته از شبِ گريه گذشتن ... يعنی چه!
يعنی چه اين چراغ
که همهمهپوشِ هر کوچهی خاموش نمیشود!
شما تا انتهای اين کوچه نرفتهايد
که ببينيد باد
اين بادِ به بُنبست رسيده چطور
سر به هر ديوارِ بیدر و بیدريچه میکوبد!
پس اين چه پرسشیست
که چرا سَر به راهِ اين خوابِ سنگين نمیشوم؟
من در صلوات ظهر
با دستِ بسته و دلِ شکسته از شبِ گريه گذشتهام.
چرا هنوز
چشم به راهِ رفتهی آن بیسراغِ بزرگ،
سراغ از اميدِ آدمی به ديدارِ آدمی نگيرم؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#510
Posted: 27 Nov 2013 17:56
نوزده
ديدم يک نفر دارد ... در میزند
پا شدم پرسيدم اين وقتِ شب ... يعنی کيست!؟
در باز بود
از لای در نور میتابيد
نور ... بوی گُل میداد
طعمِ ترانه داشت
داشت میآمد
آمده بود
شبيهِ لمسِ آرامِ تشنگی مینمود
آمد کنارِ قابِ خالیِ دريا
دمی به ماهِ پشتِ پنجره نگاه کرد
گفت برايت يک دست جامهی کامل آوردهام
اما اهلِ آسمانِ ما سفارش کردند
دست از اندوهِ ديرسالِ خود بردار وُ
به علاقهی زندگی برگرد!
من هيچ نگفتم
به ماهِ ساکتِ پشتِ پنجره شک داشتم.
گفت برايت خانهای از خشتِ نور وُ
باغِ انار و خوابِ رُباب خريدهايم
بيا و از اين گوشهی دلگير بیچراغ
رو به روشنايیِ کوچه ... چيزی بگو!
بگو مثلا ماه میتابد
زندگی خوب است
هوا بوی ريحان و عطرِ آب وُ
میِ مهتاب میدهد.
و من هيچ نگفتم اِلا سکوتِ باد ...
که اصلا نمیوزيد،
واژهها ... پروانهپروانه میشدند
شب جوری مثلِ حيرتِ ستاره
بوی اذان و آينه میداد
زن ... از نورِ خالصِ آسمانِ هفتم بود،
گفت امشب از آواز ملائک شنيدهام
اگر تو باز رو به آوازِ علاقه بيايی
آرامشِ بهشتِ بیپايان را
به نامِ تو میبخشند!
ماه ... پشتِ پنجره نگاه میکرد
فقط نگاه میکرد
و من هيچ علاقهای به آوازهای امروزِ آدميان نداشتم.
زن بود
میگويم زن بود
رو به قاب عکسِ ریرا کرد،
کتابی از کلماتِ کبريا گشود،
گفت نشانیِ اين به دريا رفته را من
برای باران و گريههای تو خواهم خواند
آيا باز آوازِ آدميان را نخواهی شنيد
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چيزهای ديگری هم هست ...!
ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا میآمد.
پایان کتاب
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "