ارسالها: 6561
#531
Posted: 5 Dec 2013 17:18
۱۰
روز، تمام روز
شب، تمام شب
همين طوری، صاف، بیدليل و هر چه استعاره ... مُفت!
به خدا بيداریِ باران و گريه با من است
اصلا اين همه ثروتِ سَحَری
از آوازِ آن پرندهی غريب به من رسيده است
من وارثِ جامههای خودم هستم.
سی و پنجمين سالِ آسمان است امشب
که ماه خواب است
سرش درد میکند
بوی گيسوی ثريا و ستاره میآيد
آهو خواب است
بابونه و جبرئيل و آب حتی ...!
همين جا تمامش کن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#532
Posted: 5 Dec 2013 17:19
۱۱
اگر آهسته
آهسته روی پنجهی پا بگذريم
مرغِ ماه پَر نخواهد زد.
بيا از بالِ درهی ريواس و ستاره بگذريم
چکاوکها
پرچينها
باغها
رَد پای نسيم ... مثلا!
مثل قديمیها بگو، يک صفتی، موصوفی، حرفِ ربطی!
عجيب است
ما با دلِ باز میخوانيم و اين پرندهها با دو ديدهی خيس!
چرا دَرِ بعضی خانهها را بستهاند؟
نه، يک ذره صبر کن
مرغِ ماه خواب است
بیجهت به هر شب تاريک شَک مکن!
گاه با پلکِ بسته هم میتوان
از يک پُلِ شکسته گذشت، رفت، رازی چيد، رويايی ديد
لااقل کاری کرد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#533
Posted: 5 Dec 2013 17:19
۱۲
میدانم شب است
اما من خوابم نمیآيد
البته ديریست که خوابم نمیآيد
نپرس، نمیدانم چرا ...!
گاهی اوقات
از آن هزارههای دور
يک چيزهايی میآيد
من میبينمشان، اما ديده نمیشوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجيب
مثل فرمانِ جبرئيل به فهمِ فرشته میمانند
بعد ... من میروم به فکر
آب از آب تکان نمیخورد
اما باد میآيد
سَرْ خود و بیسوال میآيد
پرده را میترساند
میرود ... دور میزند از بیراهیِ خويش،
بعد مثل آدمِ غمگينی، نااميد و خسته بَر میگردد
و من هيچ پيغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمیآيد
مثل همين حالا
مثل همين امشب.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#534
Posted: 5 Dec 2013 17:19
۱۳
نمیدانم، دين و گناهِ کسی را نمیخَرَم
میگويند آب
هميشه سهمِ تشنه نيست،
البته دروغ میگويند اين فلانفلان شدهها ...!
به قولِ اهل کتاب
بر ماست که از تشنگی
آهسته با آب، اندکی گفت و گو کنيم
بگوييم دخترِ خوبِ هفت آسمانِ صبور!
يعنی تو پيشِ خودت نمیگويی
حالا چشمه هيچ، چراغ و ستاره هيچ
پس آن بابونههای بالِ راه چه میکنند؟
از خودت نمیپرسی از تشنگی
ما چگونه ترانه بخوانيم؟
بگذريم اَلَکی ...!
هميشه آب، سهمِ تشنه نيست
البته من مراقبِ حرفهای سادهی خودم هستم
به گمانم قاصدکی دارد
سمتِ يک سرچشمهی دور میرود
هر چه هم که نباشد
خبری که هست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#535
Posted: 5 Dec 2013 17:20
۱۴
رفتم روی ديواری
مُشرف به معنیِ نور، نوشتم:
کبوتران را نکشيد
کبوتران ... بافههای نرگس و ميخکند!
فردای همان روز
يک نفر ديگر آمد همهی حروفِ باران را خط زد
اصلا اطرافش را نمیپاييد
اصلا انگار از کسی نمیترسيد.
من توی دلم گفتم:
بافههای نرگس و ميخک را درو نکنيد
هنوز خُرداد نيامده است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#536
Posted: 5 Dec 2013 17:20
۱۵
ما آدمهای بيکارِ اين حدود،
ما شاعرانِ بزرگِ اين باديه ... بر اين باوريم
که در انتهای هر سطری
که پيش آمده است،
سه نقطهی ناتمام نهادهايم.
يعنی يکی بدون پُرس و جو ... عاشق است
يکی آلوده به آوای نور،
و من که در خوابِ سومين ستاره
ماندهام چه کنم با اين همه نقطهی ناتمام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#537
Posted: 5 Dec 2013 17:20
۱۶
گاه يادِ همان چند ستارهی دور که میافتم
دور از چشمِ تاريکی
میآيم نزديکِ شما
کمی دلم آرام بگيرد
خيالم آسوده شود
جای بعضی زخمها را فراموش کنم
اما هنوز نگفته: ها!
باد میآيد.
با اين حال تو خودت قضاوت کن
من هنوز هم
بَدترين آدمها را دوست میدارم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#538
Posted: 5 Dec 2013 17:21
۱۷
چرا بعضیها اين همه نااميدند؟
به خدا اشتباه میکنند
هی حرفهای دُرُشتدُرُشت میزنند
مثلا در انجمادِ اين ديوارها
ديگر يادآوردِ هيچ آسمانی ميسر نيست!
نه خير ... بعضیهای عزيزِ من!
اين طورها هم نيست،
اين طورها هم نبوده ...، حافظ يک چيزی میگويد:
چنان نماند و ... بگذرد اين روزگار!
من مُرده و شما شاهد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#539
Posted: 5 Dec 2013 17:21
۱۸
من میدانستم
زمانی دور
مثلا سالها بعد
بايد به اين شاخهی شکسته پاسخ دهم:
چرا باد آمد و
ما نفهميديم!
من نمیدانستم
زمانی بعد
مثلا همين يکی دو ساعتِ ديگر
ديگر من نخواهم بود
تا در غيبتِ آن همه پرستو گريه کنم.
چه فايده که ستارگان ...!
حالا ستارگان از برقِ نقره و از طيفِ ترانه بتابند!؟
راستش را بخواهی
من آن قدرها هم ساده نيستم
که دلم به حرفهای روزمرهی هر کَسی ...!
اين که آمده حتی دروغ میگويد!
به منِ خستهی ساده میگويند
از شادمانی بگو، از اميد و آينه بگو،
آينه ... بگو
متکایِ مشترک من و اين مردمانِ صبور
فقط خوابِ خوش و ماهِ بیپايان و
چه میدانم ...
کدام بالشِ ناز کدام پَرِ قو آواز بلبل و عطر انار ...، عناب، علاقه، آدمی.
با اين حال
خالی از هر بيت و منظوری
من فکر میکنم
يکی از همين روزها
پارهی ابری آشنا میآيد
از فراز گلدانهای تشنه میگذرد
از فراز پيالههای خالی میگذرد
میرود سراغ مرا از ستارههای دوردست میگيرد
بعد که من آمدم
با هم کاری خواهيم کرد، مثلا ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#540
Posted: 5 Dec 2013 17:21
۱۹
حرفی نيست!
سرانجام نسيمی خُرد
از اين باديهی بینشان خواهد گذشت
تو فعلا حرفی نزن
بگذار خودش خوب میشود، میافتد.
يواشيواش کلماتِ ساکتِ اين کوچه هم
باور خواهند شد
معانی تازهتری خواهند زاييد
ما هم از خوابِ ستارهها شير خواهيم نوشيد
خُب ...!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "