ارسالها: 6561
#561
Posted: 6 Dec 2013 13:31
گوشه در لغت به معنی کنايه آمده است
شما حواستان نيست
دقت نمیکنيد!
منظور من از اشاره به دريا
دقيقا همين هوای رفتن وُ
از دور شکستنِ آينه نيست.
کافیست کمی
به بوی سوختنِ کلماتِ ترسخوردهی من
در خوابِ کمرنگ اين ترانه دقت کنيد
پيداست که اين پروانهی پاييزی
میخواهد يک چيزی
به آن سرشاخههای شکسته بگويد،
اما از باد میترسد
از بوی کبريتِ سوخته میترسد
از صبوری سرشاخههای شکسته میترسد!
چرا آن روز
که دريا بالا آمده بود
ما حواسمان نبود
که منظورِ آينه از رفتنِ ستاره چه بود!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#562
Posted: 6 Dec 2013 13:31
از گريههای عَلو
هی نگو عاقبت، سرانجام، آخر ...!
میرويم
يک روزی میرويم
که کفشهای عيدمان را پاره کرده باشيم
زردآلو شکوفه کرده باشد
دردت به جانم
تمامش کن
ما حضرتِ اميرِ علف
دستور به آبهای روان دادهايم
که از کنارِ شمعدانیهای تشنه بگذرند.
يک وقتهايی
نزديک به عطر زن
میخواهم بیهوشِ ترانه شوم.
هی تو هم تکرار نکن!
پدرمان درآمد تا آدمی آمد اينجا!
آوازهای آينه را فهميد
بعد رفت
ما هم گفتيم شايد از بادها
شمالِ موافق، حرف ديگری دارد!
حالا فکر کن ببين
چقدر سزاوارِ بوسه بودهايم
اما يک عده
با سنگهاشان در دست
پايين کوه منتظرند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#563
Posted: 6 Dec 2013 13:32
پس کی اين روز، روزِ به اين بلندی تمام خواهد شد؟
چرا خانه از اين همه حرف از اين همه خالی
نه ديوار دارد، نه دريچه، نه رويی که به دريا ...
آدمی، آدمیست
تو حالا بايد بروی تا فهمِ آمدن شنيده شود.
من رفته بودم
با عمر تمامِ گيلاسها، شکوفهها، شبپَرهها.
چند روز از روز اولِ آفرينش گذشته است؟
چرا بسياری چيزها اينجايند و اين همه دور!؟
نه بگو اسمی
نه اشارهی هيچ به هيچ
پس من اين ميوهی زنانه را چه بنامم؟
خدا خوشش نمیآيد ... گلابیِ مونث!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#564
Posted: 6 Dec 2013 13:32
زنی بود بالِ رودِ برهنهی گنگ
تو قبل از اتفاقِ اين کلمه
کبوتری بودی
تو قبل از اتفاقِ اين کبوتر
زنی بودی
بالِ يک رودِ برهنه، رو به نظر
با ... بازیِ قشنگ هر چه برجسته
که ماه هم به ميل ليمو، پسر میشد.
حالا ترا چه بنامم؟!
ترا در غيابِ آن همه روزِ مثلِ شب از شب
که شب است هنوز
يک ذره برگرد سمتِ نور
به يادآر کلماتی که از تکرارِ من ترانه شدند،
بيا، آمدهام پای درختِ توبا
دارم با دخترانِ هر يکی به قدرِ خدا زيبا
حرف میزنم همه از آواز وُ
يکيشان نمیگويد بس است
بيا اين بوسه بستان و باران را معنی کن!
من که سهمی از اَبر و آينه ندارم، نَبُردهام،
اما آسمانِ بلند
هرگز بیاجازهی ديدگان من
بارانی نمیشود!
از اين به بعد ... خودتان مراقبِ ناميدنِ من باشيد!
نه ديوار و نه خانه
بايد بروم، رفتهام، خواهم رفت
با عمرِ تمام گيلاسها، شکوفهها، شبپَرهها ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#565
Posted: 6 Dec 2013 13:32
بچههای اهل همين هوا میگويند تو بر میگردی، من گفتهام، میگويم ... تو برگشتهای!
از کی، کجا، از چه کسی؟
يک قفل قديمی
کليدی کهنه
درگاهی پا به گور.
تو چه میخواهی از خودت؟
تکليفت چيست؟
اصلا مجاز و استعاره و اين پَرت و پَلاها ...!
ببين عزيزم
اصلا چرا آمدی ... وقتی میدانستی
پايانِ راه ... پُر از سوال و احتمالِ تهديد است؟!
از کی، از کجا، از چه کسی ...؟ همين حرفها!
هيچ، بزن زيرِ هر چه گفتهای
هرچه شنيدهای، هرچه ديدهای
هرچه خواندهای، هرچه از هرچه از هرچه ...!
بگو من نبودم.
اين چهرهها چقدر غريباند
دلم برای حميد کريمپور تنگ شده است
نيلوفر خوب است
کنارِ طُرهی دخترانهی تو رفتن تا هوش
مثل سالِ آخرِ دبيرستانِ بیترس و امتحان!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#566
Posted: 6 Dec 2013 13:32
يک ذره دلداری از سَفَر کَم آوردم
نرسيده به هرچه حوصله ...
"سهراب" میگويد نرسيده به يک حرفِ حالا هرچه هست،
نرسيده به هرچه حوصله!
حالا حالت چطور است؟!
وقتی میگويم با زندگی بساز،
منظورم سازش با سهمِ سايهها نبوده، اصلا نيست!
اشتباه نکن عزيزم
تو يک طور ديگر شدهای
شب است، نمیبينمت، من از تو دورم "ریرا"!
حالا وقتش رسيدهاست بروم
بروم يکی از همين همسايهها را صدا بزنم بيايد
بيايد به يادم بياورم
که دسته کليد را کجا گذاشتهام:
قطاری که به جنوب برگشت، پای پلکانِ ماه،
يا دختری کنارِ کوچهی گُلْگلاب؟
ما چقدر از عطرِ گُل شببو خوشمان میآمد
هايکو میخوانديم، اَوستا، قرآن، ستاره و نور
درياچهی قو، فندقشکن، دانوبِ آبیِ مثل سحرگاهِ اصفهان.
ما میخواستيم کمونيست باشيم
مسلمانتر از ترانههای شبِ توبا شديم
بعضی از شما - حيرت میکنم -
جرئتِ اقرار به يک ذره علاقهی برهنه به آدمی نداريد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#567
Posted: 6 Dec 2013 13:33
حوصلهی رفتنِ اين همه راه در من نيست، میخواهم استراحت کنم!
هوای امروزِ خانه
خيلی خوش است
مادرم از جنوب زنگ زد، گفت:
- پيری از نور و نماز به خوابم آمد
میگفت حالِ علی خوب است.
حالا مادر ... حالِ خودت چطور است؟
اتفاقِ آسانی بود
يکی دو قدم با همان بيمِ سادهی آشنا
رفتيم تا حوالی روياهای ماه
مزارها را شمرديم
مردگان بيدار بودند
اصلا فکر نمیکردم اين همه آدمی
مرا دوست میدارند!
من هيچ وقت ماه را زيرِ ابر نخواستهام
آينه ...، باز گفتم آينه، بگويم ...
آينه بايد از غبارِ گريه عين آينه باشد!
چهار تا حرفِ ساده که چيزی از چراغ کَم نمیکند
ستاره فراوان است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#568
Posted: 6 Dec 2013 13:33
هميشه فکر میکردم خُب همين است ديگر ...!
بلکه دعای دلِ شکستهی همين چند چراغِ نااميد
آوازی تازه از ترانههای تو باز آورد،
ورنه با هقهقِ بسيارِ اين بیامان
هيچ ستارهای از سفرهای دورِ دريا
به آسمان برنمیگردد!
دارم خودم را تکرار میکنم،
اصلا بيا معامله را تمام کن!
چقدر بايد ببوسمت
تا کتابِ اين همه گريه بسته شود؟
تا هقهقِ اين همه آدمی ... تمام!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#569
Posted: 6 Dec 2013 13:34
دخترِ بادهای نيلوفری
بگو، من عجله دارم، تشنهام
بگو رازِ اين ماهِ بیقرار چيست
از چه از سمت دريا بوی ماه و خوابِ پَری میآيد؟
چرا اين همه ستارهی ساده، ستارهی خوب
هی در پيالهی تلخِ اين شبِ نوشيده میشکنند؟
اصلا اينها که آمدهاند اين گوشه تاريک،
چرا فقط از تاريکی میگويند؟
بگو از جانِ ما چه میخواهند؟!
جواب میدهند
آن شب
دخترِ بادهای نيلوفری رفته بود
داشت پيراهنِ يادگاریِ مادرش را میپوشيد
همه جا را نسيم و صحبتِ شبنم گرفته بود
من همان جا فهميدم بايد يک اتفاقی افتاده باشد!
ما در راه بوديم
يک نفر از ما
خيره به خط و رَبطِ يک نامهی عجيب
داشت با خودش چيزی میگفت.
بگو، من عجله دارم، تشنهام
مادرم سرفه میکند
مينیبوس به قهوهخانهی بين راه رسيده بود،
عطر انار
طعم تمشک
خوابِ پروانه.
من روی نيمکتِ بارانخوردهای اينجا
رو به آوازِ يکی دو ديوانه از نسلِ گريه نشستهام
میشنوم که از بادهای خزانی میگويند
از دير آمدن میگويند
از دير آمدن کسی، چيزی، اتفاقی شايد!
هی بختِ بيدار من
عصا میخواهی چه کنی؟
تو سَرَت شکسته است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#570
Posted: 6 Dec 2013 13:34
اين روی نوار
اين طور هم نيست
که هر کسی ...
هر کسی که در سايهسارِ باد نشست
حتما از تحملِ اين همه بيدِ شکسته
بیخبر خواهد ماند!
يک چيزی بگويمت!
هميشه آن سوتر از اين ديوارها
خانههای بیپرده و آرامی هست
با دريچههايی رو به حيرتِ باد
که روزی لبريزِ رويای بوسه باز خواهند شد.
اين طور هم نمیماند
که ما هميشه از روشنايیِ ماه
ترسيده بخوابيم!
هنوز هم گاه ... مردگانِ ما میآيند
فانوس از دستِ ماه میگيرند
کوچه به کوچه میگردند ...، چيزی، حرف تازهای
پيغامی بياورند!
حالا میفهمم اين پروانهها
چرا رو به تعبيرِ خوابِ "ریرا" نشستهاند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "