ارسالها: 6561
#571
Posted: 6 Dec 2013 13:34
باز هم به سلامتی خودت!
ديگر هيچ آينهی آزردهای
از اضطرابِ سنگ نخواهد گريست.
بلبلهای غمگينِ آن باغِ دور
دوباره در صبحِ روشنی از نور باز خواهند گشت
و ديگر کسی در آوازهای آسانِ ما
کلمهی کوچکی حتی
از قولِ اين شبِ نامرد نخواهد شنيد.
همين برای رضايتِ آب و
اُلفتِ آينه کافیست
تا تشنگانِ خسته بفهمند
که ما با پيالههای نوشانوشِ خويش
خيلی زود
از کوچههای قُرُقشدهی اين شبِ نامرد
خواهيم گذشت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#572
Posted: 6 Dec 2013 13:34
لابهلای همين سکوت
نبين اين همه آرام میآيند و
سر به زير به خانه برمیگردند،
به خدا ... وقتی که وقتش رسيد
بيا و نگاه کن ...!
نيازی به احتياطِ نامِ تو از پرسيدنِ باران نيست
سيلِ ستاره میآيد
اينجا معلوم است از هر مادری که بپرسی،
فرقِ ميانِ ماه و شبِ معمولیِ گريهها را میفهمد.
نيازی به جست و جویِ نامِ تو از دريا نيست
دريا تکيه کلام من است
همهی اهلِ اين روزهای خسته میدانند
ما چيزی برای پوشيدن از اين و آنِ برهنه نداريم!
هر چه هست
همين است ... که بودهايم
هستيم، خواهيم بود.
ما لابهلای همين سکوت
پدرِ اين پُرگويانِ دروغگو را در آوردهايم.
ما گاهی وقتها کلمه کَم میآوريم
اما رويای دورِ به دريا رفتگان، به دادمان میرسد،
درست مثلِ همين آلانِ عاشقانهی تو
که تو بايد يک جايی
همين نزديکیهای نماز و آينه باشی،
ورنه باد
اين همه عطرِ دريا را به عدالت
ميانِ ماه و من و اين ترانهی ساده
تقسيم نمیکرد، نکرده است، نخواهد کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#573
Posted: 6 Dec 2013 13:35
باز هم توسل به ماه، به کسی چه مربوط!
حالا اين همه چشمه، اين همه رود
اصلا اين همه آسمانِ بلند،
تعجب میکنم!
ماهِ قشنگِ اين شبِ پَردهپوش
چرا گذاشته آمده صاف
پشتِ پنجرهی تو ...!
انگار دارد
خيره به خوابِ چيزی از باورِ زندگی
نگاه میکند،
به گمانم بايد اتفاقِ تازهای افتاده باشد!
...
تو حس میکنی
يک شعرِ سادهی مايل به دعای دوست
دارد همين دقيقه، همين دور و بَرِ سَرَت
هی سايه ... به سايهی ستارگانِ تشنه میسايد
من به اين بازیها عادت دارم
میشناسمش
يکی دو خطِ روشنش اصلا
چيزی ميانِ ديدنِ رويا و
شنيدنِ يک دوستتْدارمِ آسان است.
باز هم توسل به ماه
نگو به کسی چه مربوط
بد است، خوب نيست!
حالا بيا سمتِ راستِ من
میخواهم دست در گردن هم
يک عکسِ يادگاری بگيريم!
هی ... نمیدانمِ نامت چيست!
عَصاکشِ آفتاب و آينه
کجا میروی؟
میروم آرام
پرده را کنار میزنم
نگاه میکنم
در مهتابیِ رو به شمالِ آذرماه
پَرندهی پابُريدهای
زير گلوی گرمِ گربه ... به خواب رفته است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#574
Posted: 17 Dec 2013 22:26
نزديکتر بيا، میخواهم ببوسمت
چَتریهای دخترانهی بيد
بيد، بالای تپهی مايل به مغربِ نور
نور، جامهدانِ سنگينِ پسينش بر پشت
پسين، پسينِ پير پاورچين،
پسينِ خلوتِ بیانتها
کسالتِ ناتمامِ سکوت
خانه بیچراغ و بستر ... بیگفت و گو،
و سايهسارِ غمگينِ بيوهای به درگاهِ بیسلام،
با روسریِ خيسِ گريههاش
بر دو ديدهی آبرو ...!
راديو روشن است
و داستان
داستانِ قديمی همان مَردیست
که صبح مِهگرفتهای
از گردنهی بادها گذشت،
رفت، و ديگر از خوابِ دريا
به خانه باز نيامد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#575
Posted: 17 Dec 2013 22:26
کی، به هر وقتِ اين غروب!
من از هوای تو نشستن که چه با ...؟
بس حکايتها
که خواهد ماند!
میماند از به چرا که چه گفتی،
چه شنيدی از اين مگر به حکايت ...؟
بيا ... هایِ کی به هی
از ماندنِ ما به سايه وُ
تا نَه بخواهدِ او ...!
به هر وقتِ اين غروب
به پير، به پيغمبر
خودم نيايم
مُردهام برخواهد گشت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#576
Posted: 17 Dec 2013 22:26
ماخولای نيمای من
هی از به بود
از هستِ هرچه تراست
ها، پس ترانهای بخوان!
از سرانگشتِ تو
چه میچکد بر خوابِ آسمان
که ما اين همه از به ستاره بيداريم!؟
اول میافتد از هستِ هرچه آسانِ ماست
اما هی از به بود
هی مشکل مینمود!
دارم میروم يک جايی
که فقط خودم بَلَدم آنجا را،
هوای در واژه نشستنِ "ریرا"
که کوچهها شنيدند از اين مگر به حکايت؟
پس به چرا که چه گفتی ...!؟
با کاسهی بیکرانهای در دست
به بوی نام تو: آخرالدَوا ...!
کی میشود اين در به رویِ ما؟
باز ...
نافِ بلورِ می از لذتِ نی،
نوشيدنِ لب وُ
طعمِ ليمویِ ... ها!
که چه ما
ماندهی اين در به رویِ ما ...؟
رسمی نيست
رازی نيست
ما منزلِ اولِ بوسه بوديم
که باد
جامههای سفيدِ رفتگان را باز آورد.
حالا بپرس
بپرس هوای در تو نشستن که چه با ...؟!
چه اَمنی
چه عيشی
چه آرامشی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#577
Posted: 17 Dec 2013 22:27
اولا يک جوری بايد ... که بعدها!
نزديکتر ... اصلا هيچ!
خودم میآيم
يک جوری میبوسمت
که بوسه از شدتِ حسادت
حاليش نشود چه بر فهمِ علاقه رفته است!
دست بردار از اين گذشتن و گهواره
من نخواهم بود
بارانها بايد بيايد
آسمانها، آبیتر
ستارهها ... آن بالا،
تا من شايد، چه شود اگر ميلِ رفتنم رسيد،
از رويای تو دور، از خواب اين خانه حتی هم ...!
مگر چند بار
مرا تسليمِ اين همه تاريکی ديدهای!؟
چند بار مگر،
که حالا مُفت از سايهروشنِ زندگی بگذرم؟
تا مريمیها نرويند
ستارهها را سرِ حوصله نشمارم
از خوابِ خوبِ اين شبِ آشنا نگذرم
غير ممکن است، امکان ندارد ...!
من ...؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#578
Posted: 17 Dec 2013 22:34
اگر ...!
اگر اين رود بداند
که من چقدر بیچراغ
از چَم و خَمِ اين شبِ خسته گذشتهام
به خدا عصبانی میشود
میرود ماه را از آسمان میچيند.
اگر اين ماه بداند
که من چقدر بیآسمان و ستاره زيستهام
يعنی زندگی کردهام ...،
اگر اين پرستو بداند
که من چقدر ترا دوست میدارم
به خدا زمين از رفتنِ اين همه دايره باز ... باز میماند!
چه دير آمدی حالایِ صدهزار سالهی من!
من اين نيستم که بودهام
او که من بود آن همه سال
رفته زير سايهی آن بيدِ بینشان مُرده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#579
Posted: 17 Dec 2013 22:34
زندگی
من هم مثل عدهای از آدميانِ همين کوچه هنوز
از کج و پيچ کردنِ کلماتِ عادیِ آسمان بَدَم میآيد.
بیراهه چرا؟
تمام اين سالها
حرام از يک شبِ دُرُست
حرام از يک روز خوش
حرام از يک ... از خوابِ يک لحظه، يک لبخند!
بیانصاف، زندگی
هی همين معنی ارزانِ از ما گرفتهی مجبور
تو که ما را کُشتی!
حالا که چمدانم را اين همه سنگين و بیکليد بستهام
تازه میپرسی کجا، چرا، از چه سبب ...!؟
يعنی تو داستانِ دلبستگیهای مرا
به همين چيزهای معمولی ندانستهای، نمیدانی؟
لااقل يک بفرمایِ ساده، يک سکوت!
انگار زود است هنوز هوای سَفَر
کوکِ بُريدهی باد و عطسهی بیهنگام حباب هم
همين را میگويند
دلم به جا نيست
پايم به راه نمیآيد
هنوز چيزهای بسياری هست
که دوستشان میدارم
من بعد از هزار سالِ تمام
باز مُردهام به خانه برخواهد گشت، برمیگردم
نمیگذارم شبهای ساکتِ پاييزی
تو از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی ... بابا!
هر کجا که باشم
باز کَفَن بر شانه از فرصتِ مرگ میگذرم، میآيم
مشقهای عقبماندهی هُدا را مینويسم
پتوی چهارخانهی خودم را
تا زيرِ چانهات بالا میکشم، میبويَمَت
و بعد ... يک طوری پرده را کنار میکشم
که باد از شمارش مُردگانِ بیگورش
نفهمد که يکی کَم دارد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#580
Posted: 17 Dec 2013 22:34
سرقتِ يک سطر ساده از نامههای خودم
چقدر گفتم حالِ همهی ما خوب است و باز
تو حتی باورت نشد!
خُب راستش را بخواهی
آن روز باد میآمد
من هم دروغ گفته بودم به آسمان
يعنی گفته بودم خوبيم، حالمان خوب است،
- اما تو عاقلتر از آنی که باورت شود!
حالا ديدی تا تنفسِ گرمِ ستاره
چند بوسه بدهکارِ دنيا بوديم؟!
با توام!
يک وقت نروی به پروانهی نازنين
از آوازهای پاييزی چيزی بگويی،
به خدا من زندهام هنوز
من تا هفت مرگ وُ
هفت کَفَن از خوابِ اين جهان ... نخواهم رفت!
مگر ما چقدر بدهکارِ اين لحظهايم؟
گريه نکن عزيزم
بابای غمگينِ تو
تا بازآمدنِ آن پرستوی خسته
به خواب نخواهد رفت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "