ارسالها: 6561
#581
Posted: 17 Dec 2013 22:35
اطلاعيه برای اهلِ تماشا
با توام!
هی برادرِ نادانِ آب و علف!
خبرچينِ خستهی بیخبر!
بیخود از منِ بیچراغ ... چه میپرسی
که از پروانههای غمگينِ پاييزی چه خبر؟
تو فکر میکنی
من آنقدر سادهی اين وقت ناخوشم
که میآيم با تو از خوابهای محرمانهی دريا
سخن میگويم!؟
زحمتِ بیجهت چرا؟!
نمیخواهد مراقبِ مدادِ شکستهی من باشی،
منِ بیچراغ
اينجا ... چراغی به راهِ آيينه گرفتهام
که بعدها بلکه خورشيدِ خوابآلود بفهمد
من اهلِ بازیِ بیجهت
چرا بیواژهی ستاره و دريا نبودهام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#582
Posted: 17 Dec 2013 22:35
حواسَت به من هست؟! چرا تا ترانهای به خاطرمان میآيد، میرويم پنجرهها را میبنديم؟
يکی از همين روزها
هر وقت ديدی
مادرت رفته کمی دورتر، آنجا
مشغولِ گردگيریِ کتابخانهی من است،
باور نکن!
او رفته دارد گريه میکند.
تو بايد صدای ضبط را
تا انتهای فراموشیِ جهان
از ترانه لبريز کنی ...!
حواسَت به من هست ... بابا!؟
من به همين دليل
دلم میخواهد آنقدر ببوسمت
که مرگ يادش برود
پیِ کدام کبوترِ خسته آمده بود،
يا آمده بود اصلا از کلماتِ روشنِ اين بیچراغ
چه بخواهد ...!؟
ارثِ علاقه يا ميراثِ ماه؟
من که فقط يک شاعرِ گمنامِ اهلِ شوخیام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#583
Posted: 17 Dec 2013 22:36
الف، تنفسِ هو
محبتِ نخستين را به ياد آر
آرام، آسوده، بیخيال.
برو بگو
به من چه!
از بازار و بعد عدهای از باديه
آمده بودند که بيايند
گفتند در باديه بارانها ديدهاند
بازارها هر هفته، فقط جمعهها تعطيل است
تو با اين حرفهای پراکندهات
منظوری داری
میخواهی يک چيزی بگويی
برو بگو
به من هم مربوط است
هی نيکِ خوبِ خيلی از بوسههای خلاص!
يک چيزی بگو
خفه شدم از دستِ اين همه اشاره به نزديک،
بگو ... آن، آنها!
يک طوری بگو که اينها نفهمند
که مثلا فهميدهاند.
خيال میکنند فهميدهاند!
خيلیها رو به گريه آوردهاند
ما به رویِ ديدهی دريا نمیآوريم
يک اسب آنجاست
يک راه
ماه میتابد که خواب است هنوز،
برای رفتن و چند حرفِ تازهی ديگر!
ببين بر اين واژههای آلوده به بوی زن، چه رفته است؟!
سلام عزيزم
مردم، تمام مردم شهر، امروز
به جُفتِ قشنگ قناری نگاه میکنند،
مادهی غمگين ... نترس از برف
مگر من از حرفِ اين و آن ترسيدهام
که تو حالا کِز کردهای کنارِ کوچه!؟
مَتنِ مُرده توی سَرَت بخورد آقا!
تو که نمیفهمی فالِ گريه از خوابِ کدام غزل است،
من چرا خودم را خسته کنم!
چه فراسويی
چه دخترانِ خوبی
من اين سمتِ کوچه
دوست دارم بروم سلام کنم به آن بيوهی غمگين
کارگرانِ اهل افغانستان را هم دوست میدارم
بندکفشهای کهنه، ناس، نماز، علف، آينه
حتی صدای بيل!
چايت سرد نشود عزيزم!
تو نيک بينديش و
هيچ از پیِ مرگ ... مرو!
ما بايد يکديگر را دوست بداريم
يکديگر را بغل کنيم، ببوسيم
اگر گريهمان نگرفت
آن وقت شک میکنيم
که احتمالا اهل اين کوچه نبودهايم، نيستيم!
راست میگويم
نترسيم از دوست داشتن
زندگی را میگويم
صبحِ زود، عطر ياس.
هی متنِ رفته از حواس!
من کلماتِ خودم را به خدا
با خونِ دل شستهام.
وقت نماز است، برو!
میخواهم خطِ آخرِ همان غزل را تمام کنم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#584
Posted: 17 Dec 2013 22:36
وَشا ... ها باشد، دردت به جانم!
باور نکن که اين منم
از گفت و گوی آدميان، خسته!
من ... خسته از خودم بودهام
من خستهام از خودم ... به اين تکهی نان!
دلم خوش نيست
میبوسمت
دعات میکنم
معلمِ بوسهها، ترانهها، تبسم و نور!
خودم از نوشتنِ دريا نمیترسم
من توی گوشِ باد هم نمیزنم
پيغامهای محرمانه از بالِ هوا میريزند
روياها میميرند
آدميان غمگين میشوند
من زود گريهام میگيرد.
رَدکردنِ رويای باد
دخالت است در سرنوشتِ نرفتن!
هی ... سعادت برای تو بسيار باشد
قربانت به اين دقيقهی خوب
حالا صبر کن
يک پدری از اين غروبِ غمگين دربياورم
که هيچ صبحی نديده باشد.
پروانه ... بالِ بابونه چه میکند!؟
باز رفتم پیِ همان واژههای هميشه، واژههای عجيب
من دست برداشتهام از خودم!
من شبيهِ يک دقيقه از آن دريا بودم
که صبح
از کرانهی بينای گريه
به خوابِ خيسِ همان زنِ خسته آمدم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#585
Posted: 17 Dec 2013 22:36
تا با منی، نترس، بيا، بعدا خودم میگويم چرا.
بخواهيد آب را
تا تشنه نميريد
بخواهيد بوسه را
تا اتفاقی نيفتد.
من هم شما بودهام
من هم مثل خودِ شما از شما بودهام، هستم
اتفاقی نيفتاده است.
عجيب است
من کی اين همه ساکت مُردهام
که حالا زندهام را به خوابِ گريه میبرند!
شمالی بودی!
تو شمالی بودی ... دخترِ همهی جنوبهای بیمادر!
لیلوا ... لا، اِلا به لا!
جهان حلالِ حرفِ من است
تو آزادی عزيزم ... برگردی
تمامِ سطرهای ساکتِ مرا از نو به دريا بريزی!
آن وقت يک ستاره به آسمان نمیماند
ماه ... دِق میکند!
حالا حرفهای قشنگقشنگ بزن
هوای امروز ما خوش است
قرار است فردا اتفاقی بيفتد
کسی که به دنيا نيامده باشد
مُردنش غير ممکن است، نمیميرد!
اسمم را روی سنگ میکَنند
میترسند من از تکرار واژهی باران
به دريا برگردم
چقدر خَرَند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#586
Posted: 17 Dec 2013 22:37
يکی دو پياله با مولوی
من چه زود میميرم
از شنيدنِ يک لبخند!
آگاه است او
از او که مثلِ من است.
از آلودگی به دور، از تاريکی به دور، از توطئه به دور!
چشمها را يک لحظه ببند
از کلماتِ سادهی عجيب و ارزانِ خودمان بخواه!
آرزو کن!
آرزو کن آن اتفاقِ قشنگ رُخ بدهد
رويا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد به خاطرِ ما!
ما که کاری نکردهايم.
میافتد!
آرزوهای ما
پشتِ هر ديوارِ بلندی که باشد
باز ما را مرور خواهند کرد.
آگاه است او از او،
به قولِ "شاملو": هم از آن راه ...!
روياهای ما راست میآيند
ما روشن آمدهايم
روشن زيستهايم، البته گاه کمی تاريک،
شبيه گرگ و ميشِ صبح.
اگر کسی اين قصه را
دهبار به خط خوش بنويسد
برود پنهانی لای درِ حياطِ ديگران بگذارد
فردا صبح زود از خواب برخواهد خاست
شاعر خواهد شد
و خواهد گفت:
ما چقدر حافظ کَم داريم!
خدايا خواهش میکنم بيا پايين
يکی از کودکانِ کوچهی پايينتر
هی به ماهِ معصومِ آسمان میگويد: "ریرا"!
نمیدانم انتهای اين ترانه
به خوابِ کدام سکوت خواهد رسيد،
ولی دلم روشن است
که آن روزِ بزرگِ بیمعنی نزديک است.
مُرديم از بس که ماه را معنی کرديم
ستاره و دريا را معنی کرديم
منظور از ...!؟
لطفا شما اين ترانه را ادامه بدهيد،
دايرهی دريا همين نزديکیهاست،
فانوسها را روشن کنيد!
آگاه است او
از او که مثل من است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#587
Posted: 18 Dec 2013 13:35
بستن و گشودنِ دکمههای پيراهن
قسم میخورم
قسم میخورم به نور
به آيينِ اهلِ آب
به اين بند بلندِ سپيد، بوی تازهی ريحان
پارههای روشن رويا
چراغها
هی دانا!
بگو بَدیها بروند!
نگو بميرند،
بميرند بَد است
اين بميرند ... فعلِ عجيبی از يک مصدرِ بَد است!
ما بَدِ کسی را نمیخواهيم
نخواستيم
نخواهيم خواست.
میگويم که بگويم
از هر گفتهام برای مگویِ شما!
اين لحظه چقدر مثل تو ... ماه است،
خوابم گرفته است،
حيرت میکنم، من خوابم گرفته است
بروم ... يعنی اصلا هيچ،
شب بخير کلماتِ صبور من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#588
Posted: 18 Dec 2013 13:35
وقتِ شب از ميم و سين و حرفِ بعدیِ ما
پشيمانيم
نه از آن چه گمان کرده بوديم و نشد!
خدا میداند من میخواهم چه بگويم.
همين حالا دوباره به راهِ نور برمیگردم
يقهام را میبندم، چراغی برمیدارم
میروم سرِ کوچهی خودمان
هر کسی که نگاهم کرد،
بیخيال!
با هم میگوييم:
- پندارِ زشت بميرد!
راستی اين حضرات برای هوایِ نَمانا چه نوشتند
که ما نتوانستيم
از الفِ ساده به آن لامِ شکسته
چيزی اضافه کنيم.
دردتان به جانم
افسرده نخوابيد
غمگين و آشفته نخوابيد
هيچ اتفاقِ بدی رُخ نخواهد داد
دعای من کمتر از دعای رسولانِ رويا نيست!
دعاتان میکنم
مطمئن باشيد
کار تمام است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#589
Posted: 18 Dec 2013 13:36
به زودی همه چيز آشکار خواهد شد
غُر میزنند اين و آن
اين و آنِ همان و همين
که حرام اگر بفهمند عشق يعنی چه!
من اين طرف میروم
يکی تارِ گيسويش ...
بر پيشانیِ تماشا که اين منم وقتِ حلالِ تو!
به باد برو
تو اهلِ اخلاقِ آينهای عزيزم
خدا هم خشنود است
گور پدرِ اين آدميانِ عجيبِ نزديک به پَرت و پَلا!
پاييز خوش است که میرويم.
اما دختر
سيب را چيدهاند رندانِ هرگز
نگفتی تو چه میکنی؟!
برو خودت را زندگی کن
خواهی خنديد،
شادمان خواهی شد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#590
Posted: 20 Dec 2013 10:28
من وَحیِ آبها را شنيدهام
تنها او توانسته است ترا بخنداند
که خود غمگينترين ترانهها را سروده است.
من حضرتِ آوازِ آبم به راهِ انار،
نه میروم آنجا که رويا به باد،
نه هر کجای دوری که گريههای تو!
تو میفهمی زنِ از هنوز ... دخترِ من!
عجيب است
يک موسيقیِ ناشنيده از سمت ستارهها میآيد
دلانگيز است، اهل ديوانگیست
دارد آوازم میدهد بيا حضرتِ واژه
مگر تو وحیِ آبها را نشنيدهای
که اين همه تشنه، اين همه ترانه ...!؟
تنها او توانسته است
و من،
که به قدرِ سرِ سوزنی شاعرم هنوز!
خشنود باد خداوندگارِ شما،
من ... بیخيال!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "