ارسالها: 6561
#51
Posted: 20 Oct 2013 12:24
علت دارد
منتظرت میمانم
هم از آن بيش
که عبورِ ثانيه از هزارهی مرگ،
هم از آن بيش
که تحملِ علف در بارشِ تگرگ.
منتظرت میمانم
هم از آن بيش
که شمارشِ بیحسابِ روز،
هم از آن بيش
که چند و چونِ هنوز.
منتظرت میمانم
میمانم تا آفتاب از مغربِ معجزه برآيد وُ
تکلمِ حيرت از حلولِ درخت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#52
Posted: 20 Oct 2013 12:24
دليل
اينجا، گاهی، عدهای
از هزارهی گورها برمیخيزند
تا ما بازماندگانِ بیدليل را بگويند:
بو، بوی دروغ، بوی بَدِ دروغ
دنيا را گرفته است،
شما حواستان باشد، به سايه برگرديد، سکوت کنيد!
در حيرتام که خداوند
چرا از آفرينشِ پروانه و شبنم پشيمان است،
اما از عقوبتِ آدمی هرگز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#53
Posted: 20 Oct 2013 12:24
تابلويی قديمی در آرايشگاهِ محلهی ما
شکارچی پير با خود گفت:
آيا آهو
به وقتِ دانهبستنِ انار
از دامنهزارِ بابونه بازخواهد گشت؟
بالاتر
پشتِ بوتههای ريواس
آهو با دو پستان پُر
او را نگاه میکرد.
پيرمرد
تکيه به تفنگ
هنوز دامنهزارِ بابونه را نگاه میکرد.
مُرده بود او،
خودش نمیدانست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#54
Posted: 20 Oct 2013 12:25
يا کاشفالکلام!
يک پنجره رو به شمال وُ
يک پنجره رو به جنوب.
نشستن، ديدن، گفتوگو، گذران،
همين کافیست
نيازی به نِک و نالِ نوميدی نيست.
دنيا کوچکتر از آن است
که مثلِ بعضی بزرگترها
پیِ حرفهای گيج و گُنگ و بیدليل بگرديم.
ما
در کورانِ همين سکوتِ کهنسال
ياد گرفتهايم
گاه از شدتِ هيابانگِ اهلِ دُهُل
بارشِ خاموشِ ترکهها را تحمل کنيم.
اصلا اين حرفها را رها کن بيا،
پرندهی بیجُفتی اينجا
بر بَندِ رَختِ مشترک
خُمارِ بیخوابیِ بارانِ ديشب است.
مهم نيست
بايد برهنه شوم
هر لحظه ممکن است اتفاقی از عطرِ آب
بيايد آهسته از خوابِ گريه بيدارم کند.
يا کاشفالکلام،
يعنی همين و تمام؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#55
Posted: 20 Oct 2013 12:25
در بارشِ اورادِ جِن
لَيا به ليلِ لا، به لَنا،
ديگر چه دارد اين جهانِ بی من، مَنا،
که مَنات
میبياورم از ميلِ نابهنا.
به رفت میرود از آیِ آمدن
که تمام،
من
واژه میزنم از کج
به خشتِ خام.
يعنی
يکی به دو
از دوزخِ بهشت،
ببين!
که خط چه گرفت و گريه که نوشت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#56
Posted: 20 Oct 2013 12:26
زَنانا
زمين
تازه به آغازِ اسمِ خود رسيده بود
هوا
با گُل سرخ حرف میزند
غبارِ آب از خنکایِ وزيدن به خواب رفته بود،
و آدمی
داشت هشياریِ رفتن را
جايی در جادههای جهان جا میگذاشت،
جايی که اورادِ حيرت از هفت پَردهی هراس
بر غريزهی نخستينِ آفرينش نازل میشد.
زَنانا
اين سرآغازِ هزارهی اشاره به دانستن بود
که تو آمدی
زيرِ خوشههای رسيدهی انگور نشستی،
گفتی راهی نيست
بايد برای روشنايیِ اشياء
دوباره به سِحرِ عجيبِ مادهگی برگرديم!
و برگشتيم
و ديديم گلِ سرخ
اسمِ مستعارِ آب و انگور و آدمیست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#57
Posted: 20 Oct 2013 12:26
لمساش کن، همين کافیست
آب در واژه وُ
سنگ
از وضویِ سايه رقم میخورَد.
وگرنه آفرينش اشياء
در وَهمِ شب
کامل نمیشود.
واژه، آب، سنگ، وضو،
و سايهی بیپايانِ اسامیِ آدمی،
که در وَهمِ شب ...!
حالا آن اسمِ عجيب را
به من بگو!
جادوگر بزرگِ کلمات
مشغولِ نوشتنِ کدام کتابِ کهنسال است؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#58
Posted: 20 Oct 2013 12:26
قبلا اتفاق افتاده است
خانهها، خيابانها، درها، ديوارها،
اينجا هر صبح و هر غروب
فراموشکارانِ خستهی سر به زير
میآيند و آهسته از مسيرِ مشترکِ ما میگذرند،
و باز از همان چيزهای مثلِ هميشه حرف میزنند،
حرف میزنند که بشنوند فقط چيزی،
حرف میزنند که باور کنند فقط چيزی.
من هم هستم
من هم با آنها هستم
من هم ميانِ همين گمشدگانِ بیگور
هی میآيم صبحها و
هی میروم به وقتِ غروب،
من هم دارم تاوانِ ترانههای خودم را پس میدهم.
حالا هزارههاست
که سايههايی که از وَهمِ گريه میآيند
هر سپيدهدم بيدارم میکنند،
خانهها، خيابانها، درها و ديوارها را
نشانم میدهند
بعد دوباره چشمهايم را میبندند
دستم را میگيرند
میگويند تو حق نداری داستان به دريارفتگان را به ياد آوری،
تو حق نداری از رگبارِ آب و آوازهای آدمی سخن بگويی،
تو حق نداری ...!
نگاه میکنم آهسته
آهسته از درزِ تاريکِ چشمبندِ تيره نگاه میکنم،
سايهسار بعضی چيزها پيداست
بوی کاملِ سپيدهدم را میفهمم
سه تا ستارهی بامدادی
پُشتِ پيرترين درختِ پايينِ کوه
حوصلهی شبِ خسته را سَر بُردهاند،
هنوز حرف میزنند از تابيدنِ بیخيالِ ماه.
و بعد
اتفاقِ عجيبی میافتد.
من هم میدانم که اتفاق عجيبی افتاده است،
و يقين دارم که اتفاقِ عجيبی ...!
من هنوز پُشت به ديوارِ آجری
رُخ به رُخِ جوخهی جهان ايستادهام
من صدای رگبارِ آب و آوازهای آدمی را شنيدهام.
آيا ادامهی بیدليلِ زندگی
دشوارتر از شنيدنِ دشنام نيست؟
من زندهام هنوز،
نگاه میکنم، میبينم، میشنوم، حس میکنم،
اين باد است،
باد ... انبوه و بیقرار میوَزَد،
پُر از عطرِ آب و طعمِ پونهی تَر است.
از انتهایِ تنفسِ اتفاق
سوسویِ مخفیِ چيزی از جنسِ نور میتابد،
شبحی شناور
سراسرِ بيشه را در وَهمِ شب شُسته است.
کسانی از قفای من میآيند
لَمسِ فلز بر شقيقهام
پُر از هراسِ حادثه است،
هر لحظه ممکن است اتفاقی بيفتد.
حس میکنم عدهای انگار
با صدای سنج و تکبير و همهمه
از مراثیِ ماهِ مِه گرفته برمیگردند.
اينجا کجاست، شما کيستيد
مرا کجا میبريد؟
از خانهها دور افتادهام،
از خيابان، از در، از ديوارها ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#59
Posted: 20 Oct 2013 12:27
از صاحبش بپرس!
تنها کبوترانِ کوهی میدانند
نیلبکهای بيشهی خيزران
چرا خاموشاند.
باد
چوپانِ بازيگوشِ بیحافظه
باز به گندمزارِ بلدرچين و چلچله
دروغ گفته است.
هيچ توفانی
در راه نيست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#60
Posted: 20 Oct 2013 12:27
سفر به گویِ قرينه
بلور، هی مَرمَرِ بلور!
من از مگویِ آمدِ نور
دانایِ اين شبنم،
شبا به نی، به لغزشِ لا، به لایِ کَف،
دريا گشوده پلک،
پروانه در صدف.
پس کی به مَنَت، من از مگويَ تَنَت؟
سفر به گویِ قرينه، به گونيا،
تو را به اسمِ حضرتِ او، دی دَمی بيا!
میزَند از نی به مَنَت: مَنامَنا،
میرود از طی به تَنَت: مَنامَنا،
مَنا به لا، به لایِ مَنا، به لایِ رسيده، به لایِ بلور،
بيایِ مرا به کافِ نون و به کيفِ نور.
تا طی به دایِ دايره، به دایِ دايره از خوابِ نی،
مرا به قولِ قونيه بازآ، بازآ به بختِ می.
می که مرا بُريده ... بیپایِ پرگار،
هی روزگار، هی روزگار، هی روزگار!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "