ارسالها: 6561
#591
Posted: 20 Dec 2013 10:28
خودت بفهم، بعد با هم به خانه برمیگرديم.
نظارهات میکنم از با،
از برهنه، از بو ...!
بو، بوی تو، بوی نسترن، مريمی، ماه!
بی تو بوی باد، هوای کسالت، نبودِ حوصله!
يکی دو خطِ سَردستی
نامهی کوتاهی
سفارشی ...!
نَرَوی يک طرفی، يک وقتی ... گُمَت کنم!
چه موسيقی عجيبی میآيد از سمتِ آن بالا!
باز هم علامتِ تعجب بگذارم!
حضرت داوود
برادرِ من بود،
دارم نااميد میشوم از شما!
من تنها از مُردن نيست که نمیترسم
دلم میخواهد زندگی کنم
آواز بخوانم
و کسی مزاحمِ ذهنِ گُل و لالايیِ منِ بیگهواره نباشد.
اينها ديگر کيستند؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#592
Posted: 20 Dec 2013 10:29
من ترانه در ترانه باز میخوانم، بعد لبهامان رویِ کتابِ ... ناتمام!
من باورِ گرسنگانِ زمينم
عاشقِ زشتترين دخترانِ خوبی که ديدهام
من سخن به نيکی سرودهام
که مرا میسرايند
من سخن به حقيقت سرودهام
که دوستم میدارند
سخن اصلا به عشق، به عدالت،
به واژهی چرکينِ بغضکردهی آزادی ...!
بله برادران،
من اصلا به نام همين کلمهی نابينا بود
که کلمات را فهميدم
مردمان را دوست،
عشق را دوست،
عدالت را دوست!
من به راستیِ گفتارِ خويش ايمان دارم.
و اگر خوب، روشن و بیمنظور بنگريد
سايههای بسيار مرا میبينيد:
درخت، آينه، لبخند، علف، آسمان!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#593
Posted: 20 Dec 2013 10:29
اَمر به واژه میکنم، سنگپارهها تکان میخورند!
جبرئيلِ من، مادينهی اهل همين حدود
وَحیِ روشنِ هزار فردا!
تنهايیِ ترا ای آدمی، چه بزرگ!
يگانگی ترا ای زن، چه بزرگ!
چه آرامشی
چه رويايی
حالا بخواب دوستِ عزيزِ من!
ما به بيداریِ باران
باز به جانب آسمان باز خواهيم گشت
آنجا شاعری زيبا
بر خوابِ نور
از تو سخن خواهد گفت.
ما از اندوه و از عزا گريزانيم
ما نفرت نداريم
کينه يعنی چه؟!
اين دستهای ما
اين لغتنامهی اندامِ آينه
ما برهنهايم
لبريز واژه از نور
از انار، از قند و بوسه و هَوَس!
لمسِ تو زيباست به اين کتابِ مقدس.
هی دهندهی دانا، زنِ بزرگ!
تو کيستی
که بودی
چه کردی
چرا ... چراغ آوردی،
من نمیخواستم بينا شوم.
هی دختر، زنِ کاملِ دخترانِ زمين!
خواهدِ خوابهای دورِ من
آوردنِ اسمِ اعظمِ تو حتی دشوار است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#594
Posted: 20 Dec 2013 10:30
از درياها گذشتيم و ديگر باره از روحِ آب زاده شديم!
کلمه، متبرک، بیکرانِ من!
حاشا ... اگر تو نبودی
من وِل میکردم میرفتم يک طرفی
من کی شاعرِ اين دقيقهی دانا بودهام
که حالا ناميدهی اين عده ... بميرم؟!
هی منِ هيچ
منِ هرچه هستِ هر آنجا
دخترِ از هفت دريای دور آمده، "ریرا"!
میگويند بس است از تو سرودن به راهِ نور،
راست میگويند اين سنگزادگانِ بادآورده؟
اين خُرده خوابآلودگانِ بینام و بیآواز ...!؟
برايم رويا بياور
مثل چراغی برای "فروغ"
اينها را به حالِ خودشان بگذار!
برايم روشنايی بياور
مثل پنجره برای "فروغ"
اينها را به حالِ خودشان بگذار!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#595
Posted: 20 Dec 2013 10:30
بيشتر اوقات، مشکل از خودمان است.
غمگينترين رودها
هميشه رو به جنوبِ تشنه
ترانه میخوانند
ما هم جنوبی هستيم
اما خاموشيم
اما پيش از رسيدن به روياهامان میميريم.
تو بيا سمتِ آنجا را نگاه کن
مزرعهی سوسنها و ستارهها را میگويم
ببين ماهِ آبلهرویِ بیرويا
چطور با پيالهی خالیاش از خوابِ آسمان
آهسته میآيد وُ
گريان از پیِ رودها میگذرد!
چرا اينجا مردم نمیفهمند
که بادِ پژمرده با سوسنِ خسته چه کرد،
که دهانِ تشنهی تابستان حتی ...!
از اين همه اهلِ شب يعنی
يکی نيست که بپرسد
چه بر لانههای لرزانِ چلچلهها رفته است؟
چرا باد آمد و ...؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#596
Posted: 20 Dec 2013 10:31
مراد از معنیِ میکشان ...
ما ... میکشانِ بازآمده از انتظارِ آسمان بوديم
عصای حوصله بر درگاهِ نيلگونِ گريه میزديم
میرفتيم، حرفی نبود
فقط گاه
زائرانِ بیپيالهی خوابآلود را
به رويای آينه میخوانديم!
آن شب اگر
به خاطرِ بازآمدنِ تو نبود
درگاهِ دريا را به عطرِ آب و طعمِ ترانه نمیشُستيم!
چه اشتباه بزرگی!
آن شب
چه مشتریها
که با آوازهای ارزانشان در باد
خسته از خريدِ خوابِ سنگينِ گريه برمیگشتند!
و کسی آنجا
اصلا انتظار معجزه نداشت
و کسی آنجا
اصلا اميدوارِ عبورِ نوشتن
از عرضِ حالِ آينده نبود!
چشمِ ترسيدهی من انگار
از خرابِ آبشان در هاونِ تشنه حتی
آب نمیخورد.
همهی اهلِ بارانهای موسمی
بر اين باور بودند
که فردايی نه چندان دور
باز شاعری شبنشين
از آرايش گريهها باز میآيد
و در غيابِ آن همه ستارهی بينا
از بازماندگانِ بامدادِ غمگين ما میپرسد:
- شما که اينجا بوديد، بگوييد،
چه بر سرنوشتِ آن همه چراغِ شکسته گذشت!؟
- شما که اينجا بوديد ...
چرا از عطر آب و طعمِ ترانه سخن گفتيد،
دُرُست وقتی که ما
میکشانِ بازآمده از انتظارِ آسمان بوديم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#597
Posted: 20 Dec 2013 10:31
ما بايد بفهميم ...!
آن روز او رفته بود، داشت میرفت.
دورادور برايمان دست تکان میداد
گفته بود که دستِ خدا
همراه ماه و مدادِ شماست.
ماه زيرِ ابر بود
مدادهای ما را شکسته بودند،
اما هنوز
راه روشن بود
صفحهی نخستِ همهی خوابهای ما سفيد بود.
سالها بعد
دستی آمد
مداد را برداشت
اَبرها را کنارِ آسمان کشيد
به ماه گفت: گُل سرخِ عزيزِ من!
حالت چطور است؟
و بعد ... اينجا، گوشهی دفترِ من چيزی نوشت!
ای کاش حالا
همه همين جا بودند
دورِ هم مینشستيم، میگفتيم، میخنديديم
و اگر کسی هم مست میکرد، به ما چه مربوط!
باز ما میخنديديم
زندگی ... کيفِ خاصی داشت!
ما بايد بفهميم!
ديگر چه اهميتی دارد که بر اين کلمات
چه نامهايی خواهند گذاشت!
ما معجزه کردهايم
که از خوابِ نان
به حيرتِ واژه رسيدهايم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#598
Posted: 20 Dec 2013 10:31
میگويند عاقبتِ آينه ... بخير!
آن همه دويدی، کجا را گرفتی
که اين همه حالا از نشستنِ برف ...!؟
بگذار ببارد
اصلا بايد ببارد!
من جای پای تابستان را میشناسم
طعمِ آب و ميلِ به تشنگی را میشناسم
میشناسم ترا
میآيی تمام باغ بوسه و کتاب را باور میکنی.
تبسمهای سادهی ما را ...
و چيزی به ما میدهی!
تو از شمال میآيی که رو به جنوب ...
نه از جنوب که رو به شمال شايد ...!
میدانی ... اصلا يکباره مثل من، مثل ستاره، مثل آسمان میآيی
دَرِ خانهام را میزنی، میگويی:
- عجله کن، راه بيفت ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#599
Posted: 20 Dec 2013 10:32
چيزی نيست، دو سه خطِ ساده است
راجع به رازهای همين روزگار میگويم
ما به نینوا نزديکيم.
ايام عجيبیست "ریرا"!
"شاملو" هم همين را میگويد
چه فرقی دارد،
هر کسی به فهم خود، به زبان خود شايد
خوابهای مردمان را مرور میکند.
من "شاملو" را دوست دارم
اما دارم میروم خانهی "فروغ"
"احمدرضا" گفت:
- برو سمت بالا، دست راست، يک باغی هست!
من رفتم
باد آمده بود
بادِ لاکردار زده بود تمام سُنبلهها را شکسته بود.
من گفتم "فروغ ... فروغ"!
اين طرفها
بايد خبرهايی باشد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#600
Posted: 20 Dec 2013 10:32
چه شبهای نابهنگامِ پُر لُکنتی!
ما شبْنشينهای فقيرِ يکی دو محلهی بالاتر،
بالاتر از خوابِ ماه بوديم.
میگفتيم، يعنی باورمان شده بود
روزی از کبوترْخانهی آفتاب
خبر خوشی خواهد رسيد.
اما حواسمان نبود
همه با هم رفتيم بالای کوه
سايهی همان صخرهی بزرگ،
رو به قبلهی نور نشستيم
يکی حافظ میخواند،
يکی میگفت: چقدر خوابم میآيد!
و سومی که من بودم ...
هيچ نمیگفتم!
داشتم جنوبِ جنوب را نگاه میکردم.
چه شبهای نابههنگامِ پُر لُکنتی!
چقدر فقر و سکوت و گرسنگی بَد است.
و شعر خوب است،
مثل همهی کلماتی که از مولوی شنيدهام
حافظ را ببند، تمامش کن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "