ارسالها: 6561
#601
Posted: 20 Dec 2013 10:32
اگر ستاره داری، خانهام را کن!
آشنا آمدند
خانهی ما دَر نداشت
ما کنجِ کتاب و
خلوتِ همين خانههای بیپرده
آوازِ دوری از خوابِ اميد و
اندوهِ آدمی ديده بوديم!
اما آنها ... آنهمه آشنا و عزيز،
آنها آمده بودند
کاری از دستِ ستاره برنمیآمد
آنها بوی نور میدادند
بوی عجيبِ آشنايانِ خودمان میدادند
شبيهِ ما بودند، مثل ما به آب میگفتند آب،
و يکيشان به طرز غريبی عينِ برادرِ دانای دريا بود
همان که از پیِ ماه به دريا شد و به قولِ "لورکا" ... شُد و باز نيامد!
دريغا عشق!
بچهها ... شما معنیِ مرا میفهميد،
واضحتر بگويم
يکی از آنها آوازِ آينه را شنيده بود
سکوت کرده بود
فقط میشنيد
بعدا به ما گفت، گفت اشاره کرد:
بياييد اين سوتر از سهم تشنگی
باران را نديده بگيريد
و ديگر از آن واژهی نانوشته
چيزی از چراغ و ستاره نپرسيد!
معنی ندارد که از تيرگی به طعمِ روز؟
از روز به طعمِ ترانه؟
و از ترانه به ... ها ... بله!
هی هوای علاقه!
ما از پیِ آن پيمانهزنانِ خسته آمدهايم
در اين پيالهی شکسته آيا
کسی اصلا عکسی از رخسارِ ماه وُ
خوابِ آينه نديده است؟
نگاه کن
چه صحبتِ سادهای دارد اين باد
اين بادِ از بهار آمده که بر اين سهتارِ خوانا وزيده است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#602
Posted: 20 Dec 2013 10:36
ادامهی میخانه، که آن را روی هم خواهم نوشت.
حالا به نامِ تو تا کی
تا کی شبِ بلند! کلمه!
کلمهی نانوشتهی بیمشق و بیمداد!
نه دارد باد میآيد
شما هم سَر زده آمديد
بیجهت اين همه مُفت میگوييد!
يک تکه کاغذِ مچاله
در دستِ باد،
با کَسرهی شکستهی کلمهای عجيب
که میگفتند:
حرفی گم شده از لُکنتِ من وُ
رگبارِ نابهنگامِ تير و مرداد است!
چه تابستانِ ترسْخوردهی مبهمی!
ما داشتيم
لابهلای خُرد و ريزهای همين زندگی
پیِ آن واژهی گمشده میگشتيم
ديديم، يکهو، بیهوا ...
ملايکی آشنا آمدند
دَرِ ميخانه زدند
کنارِ کوچه و خلوتِ خانه نشستند،
خودشان هم ...
خلاص!
يکیيکی کتابهای ممنوعهی ما را برداشتند
با خود به آسمان بُردند.
مينیبوس به قهوهخانهی بينِ راه رسيده بود،
ما پياده شديم.
يعنی پيادهمان کردند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#603
Posted: 20 Dec 2013 10:37
اسمها، خطخوردگیها، و روزگارِ حرفِ عجيبِ "خ"
ايليا
افسانه
گُلبو
ستاره و گاليا ...
بچهها دارند میآيند
بچهها دارند
دوباره از راهِ دورِ آن همه تا به کی
به کوچههای آشنای خودمان برمیگردند،
هم گُل هست
هم نی و هنوز
و چشمهايی که میتوانند گريه کنند!
برخیهاشان برای هميشه میمانند
نمیآيند، میگويند: تمام!
برخیهاشان باور کردهاند
بايد اتفاقی افتاده باشد،
يک اتفاقِ عجيب، که آرزوی خيلیهاست
خير است به قول مادرم: - انشاءالله!
اصلا اين سطرِ شکسته
چرا پايانِ طولانیترين ترانه است؟
خواستم بگويم: - ترانهی دريا
ديدم دريا دور است و من
هی نبايد تا يادم افتاد به دريا
باز از دريا بگويم و بگويم دريا
که دريا يعنی چه از اين همه دريا!
يک چيز ديگر!
جامهدانها بسته
کفشها خاکآلود
پيادهها در پی
و رويای بیباوری که به خاطرِ زمزمهاش
هزار لبِ تشنه از بارانِ سوزن گذشته است!
حرف است ديگر
ما هم حرف میزنيم
"ايليا" اينجا نيست
"گلبو" دارد گريه میکند
و ديگر از ستاره
هيچ نامهای نخواهد رسيد،
به "گاليا" بگو
ما چيزهای قشنگی ...، قشنگِ بسياری
کنارِ کُنج و تُرنج آن کوچهی بیجهت جا نهادهايم.
بوسهها، بارانها، بودنیهای بیخيال ...
يادش بخير
شير يا خطِ سکهای
که اقبالِ بوسه بود،
يا شرطِ شبی بلند
که تا سَحَر از آوازِ مرغِ ماه
مست و خراب و خسته به خانه باز نمیآمديم.
حالا شناسنامههامان هنوز
پُر از مُهر مجبور به ميلِ همين زندگیست،
میخواهی بخواه،
میخواهی نخواه ...!
من که سرِ سطر برمیگردم
برمیگردم سرِ سطر
سطرِ شکستهی باد، باد ...
بادِ اوايلِ دیماه که میگويند
گويا کسانی از پستوی احتياط
آواز مبهمی از مرغِ ماه شنيدهاند
میگويند گنجشکهای خيسِ خوشباور
به لانه برمیگردند
عجيب است
اگر میخواستند برگردند،
پس دلشان درد میکرد ...!
نه هی دل بیقرار ...
تو اين طور مگو!
به خدا تمامِ همين دنيای بیسوال ما
روزی پُر از بوی بنفشه و
طعمِ نازکِ نماز خواهد شد.
بگذار برگردم سر سطر!
بايد ترانهی طولانیِ آن سالها را به ياد آورم
يک سطر مانده به اقبالِ بوسه
باز باران میآيد،
تو شانس ما را نگاه کن!
خط يا شير ...!؟
هرچه که آمد، بيايد
هرچه بيايد، آمده است،
تمام شد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#604
Posted: 20 Dec 2013 10:37
ما شاعرانِ سپيدهدمِ جهان
به چهارمين روز از هوای هَمآغوشی
باز به درگاهِ روشنايی ... خواهی ديد
زنی، تمامْزن، زنِ تمام ... از نور سبز خواهد آمد
باز خواهد آمد آن هوا به چهارمين روز
و ياریها از راه خواهد رسيد
و من آسوده خواهم شد از اين همه هيچ
که نه راهِ پَس مانده به شايد
نه راهِ پيش که بلکه مگر ...!
اين بر من است که اين کلمات شگفت را
از بُنِ سکوت بگيرم، نگاهشان کنم
بعد که کامل شديم به چهارمين روز
به چهارمين روز از هوای همآغوشی
باز به درگاهِ روشنايی خواهی ديد
که منم!
که من اين کلمات را از دهان جبرئيل ربودهام
من از آوازهای آسمانیِ تو، در خواب، شاعر شدم
تو بودی به خوابِ شگفت من
من از تو بود که آوازخوانِ آگاهیِ آدمی شدم
ما شاعرانِ سپيدهدمِ جهان
باز میآييم
ما خواستار خوبیها، علاقهها، بوسهها
ما خواستار شادمانی و تبسمِ تو
ما ترانهخوانِ سپيدهدم، ترانهخوانِ آگاهی آدمی!
چقدر خوب است
علاقه به هرچه راستیست
علاقه به هرچه درستیست
علاقه به راه، به رويا، به رستگاریِ فرجام،
به فهم فرشته حتی، فرض کن ... به فهم فرشته، حتی!
مزهی نان و طعم ترانه و بوی زن
به خدا عشق خوب است
موسيقی ستارگان را خواهيم شنيد
با باران و بوسه
و چند کلمهی قشنگِ ديگر، به خانه برمیگرديم.
ببين چقدر اين ذراتِ نور ... فهميدهاند!
چقدر اين دنيا قشنگ است
چقدر خوب است ساده زندگی کنيم
ساده هماغوشِ هم شويم
ساده بگوييم، ها!
نترسيم، ببخشيم بوتهی خار و دامنِ دريا و
بوی باد را،
سهراب برادر من بود
تو عزيزِ دلمی!
هی آرامِش هميشه، هميشگیهای من بيا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#605
Posted: 20 Dec 2013 10:37
قصهگوی نور، آورندهی بوسههای سَحَری: سيد!
من روشنتر از ديگران نبودهام
شما سادهام خواندهايد!
ديگر کاری به کارِ هر واژه ندارم
هرچه آمد حتما با چراغ نسبتی دارد
ما بايد روشن باشيم
روشنايی خوب است
ما بايد روشنايیِ تمام روياهای آدمی باشيم
شاعر شدن آسان است
کاری به آسمان و آدمی ندارم
از فهمِ استعاره دوری کن
از چَرت و پَرتِ پيرانِ سخنگو دوری کن
جوان بمير
جاودانه زاده خواهی شد.
ما آمدهايم
خانه به خانه، آوازها ...
هی آوازها و هو ...!
هو ... چه چيزها که نديديم!
... چه چيزها که آوردنِ فعلش با خودِ شماست.
به قولِ قديمیها
شکسته باد به خدا اين همه زشتی
برآيد به خدا ... گُل
برآيد به خدا ... نور
برآيد عدالت به هر خدا که تو خواندهای!
از برای برافشاندنِ آزادی
اين شعارِ غمانگيز و کهنهی آدمی ...!
باز هم من چيزی برای گفتن دارم
اما خستهام
بیباورم کردهاند.
باشد، میگويم، برای گفتن است اين کلمات
از برای حياتِ کودکان، کبوتران، هوای پاک!
هی فروغندگانِ بزرگ
منظورم ستاره و نور است
پس دست روی دست،
تا کی اين همه هيچ ... که چه!؟
بهار باشد لااقل
خِرَد باشد، نامههای دوباره
و "ریرا" ... که آن سوی خيابان شايد
هی دخترِ دورِ بینشانهی من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#606
Posted: 20 Dec 2013 10:46
دعای زنی در راه، که تنها میرفت
تنها برای تو
ای مونسِ آدمی
تنها برای ملتِ صبورِ تو
ای ترانهی آدمی
تنها برای تو
ای پروردگارِ واژه
تنها برای تو ... شاعرِ گمنامِ آن سوی پنجره!
من آرزومندم
آرزومندِ آزادی شما
بسياریِ عدالت، آينههای پاک، لبخندِ خاصِ خدا.
من آرزومندِ هر آن چه بهترينم
هر آن چه برای شما
از بوده بود، از هست، از بوده است،
خوبیها، شادمانیها، ياوریها!
همينطور خوب است
شعر يعنی چه!؟
دوستت میدارم اين دانا!
دخترِ دورِ هفت دريای آسمان
آسمانیِ نزديک به يکی پيالهی آب
من تشنهام به خدا!
با من گريه کن، جهان برخواهد خاست
ما احترامِ شقايق به اوايلِ ارديبهشتِ امساليم!
عزيزم
درمانبخشِ زخمهای ديرين من
رازِ بزرگِ دخترانِ ماه
شفاخوانِ شبِ گريهها، "ریرا"!
آبها
همه از تو زندهاند
آدميان
همه از تو زندهاند
علف همه از تو سبز
آسمان همه از تو ... آبیِ عجيب!
پس کی خواهی آمد
من خستهام، خرابم، خُرد و خرابم کردهاند،
ديگر اين کلماتِ ساکت و صبور هم فهميدهاند!
هی دَر هَم شکنندهی تبِ من و تاريکیِ مردمان
هی دَر هَم شکنندهی ترسِ من و تنهايیِ مردمان
نيکی پيش بياور، بيا!
درستی پيش بياور، بيا!
عشق پيش بياور، بيا!
بيا ... اعتماد بزرگ!
يقينِ بیپايانِ هرچه زنانگی است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#607
Posted: 20 Dec 2013 10:46
کتابها، کلمات، آدميان ...
نيايش من
بوسيدنِ آدمیست
هنوز هم رسولِ سادگان منم
رفيق شما
که اهل هوای علاقهايد!
من اهلِ ديارِ دردمندان بودهام
اين راز من است
که روياها را به خانههای شما باز میآورم
خانههای شما روشن خواهد شد
ما پنجرهها را گشوديم
پردهها را در باد ...!
از اين به بعد
از همين نزديکیهای خودمان به بعد
خوابهای خوش آدمی
به تعبير تازه میرسند
مطمئن باش، يقين کن، بايد باورت شود
من ... کلمهْشمارِ شريفِ اين گوشههای نور
قسم میخورم
ما از اين رودِ گِلآلود عبور خواهيم کرد
ما از اين کرانهی ترسْخورده خواهيم گذشت
همه چيز، همه چيز، همه چيز درست خواهد شد
ما مُصلحانِ محبتايم
سراسرِ آفرينش از آوازهای ما پر آينهاست!
ديگر دردی نخواهد ماند
دروغی نخواهد ماند
فقط ماه میتابد
گل از بو به بایِ هوا ... خوش!
لغت از خوابِ لاله خواهد ريخت
سکوتِ عشق، تماشا
اشاره
همين چيزها که حالا باورتان نمیشود.
هی نيکْخواهِ لبخند و نور
خواهر خوبِ هماينجا نيست
پس کی خواهی آمد!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#608
Posted: 20 Dec 2013 10:47
بزرگِ بیتا، عشق، اسمِ يک نفر که تويی!
اورادِ عجيبِ مرا میبينی
برگهای خزانی
به خوابگاه نخست خود باز میگردند،
سرشاخهها ... از شدتِ علاقه به نور، نور میزايند
مادر میشوند
فروردينِ خالصِ خدا میشوند!
چه رنگينکمانی زده بر قوسِ کوه
همهی افعال را حذف کن
از خوابِ مصدر خواهم گذشت
اين اورادِ عجيبِ من است
هی هو
همو، خستهی خاموش من، ای آهو!
دلم برای ديدن يکی دو دوستِ ساده تنگ شده است
آنها رفتند
خبرم نکردند، باز نيامدند.
اين بَد است که يکی را به هول و وِلا رها کنی، که چه!؟
من يک کلمه، يک حرف حتی کَم نخواهم کرد
خط خوردههای خودم به خودم مربوطند!
بامدادان، پس از برخاستن
همه را با تمام وجودم دعا خواهم کرد
حتی کسانی که کُتکم زدند در کودکی،
نانم را گرفتند در جوانی،
و شادمانیام را به خاطر آن روشنايی موعود!
يعنی میگويم من بَلد نيستم چه بگويم
چگونه بگويم ...!؟
دارم دعاتان میکنم
رو به جايی دور ...
مزار فروغ، فال حافظ، ماه، مولوی!
ای کاش مجرد بودم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#609
Posted: 20 Dec 2013 10:48
کلمه، نامزدِ کمروی سکوت من است
سالِ عجيب ترانههای من است
میگويم نيا به خانهام
خستهام به خدا
نمیتوانم بنويسم آ ...!
اما میآيند
گوش به حرفِ حضرتِ آدم نمیدهند.
در اين کلمات
در اين اورادِ عجيب
چقدر صوت هست، جادو هست، چغانهی نور!
اينها را که سروده، که گفته است؟
بیراهه میآيند
با شتاب گاهی
کلمه، نامزدِ کمروی سکوت من است
خاصه در خانه،
فقط امشب، من از امشبِ اين حادثه میترسم
به کلمات يکی برود بگويد
يکی برود به کلمات بگويد
بیراهه به رويای امشبِ من نيايد!
من خستهام
دلم برای ديدن زادرود خودم تنگ است
پدرم را نديدهام
صدای دورِ مادرم از گريه، بویِ گهوارهی موسا میداد
من خيلی خستهام
دوشاخهی تلفن را از پريز کشيدهام
انگار تازيانهام زدهاند
چه مزهی تلخی دارد اين آبِ اولِ شب!
چرا هر شب يک عده میآيند
فانوسِ شکستهی ما را به کوچه میبرند؟
چه کارمان دارند!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#610
Posted: 20 Dec 2013 10:48
بماند ...!
هی رازدارِ هرچه دلِ دريايیست
آدم که نمیرود به پروانه ستم کُند!
تو اينجا ...
میخواهم بگويم يعنی تو اينجا که بیچراغ،
میگويم ای روشنا!
خسته، عزيزم!
تو اينجا چه میکنی
چه کردهای
چه خواهی کرد!؟
کيست به گفتهی دريا
آن پيروزمندِ آيينآورِ آسمانِ بلند!؟
حالا اين جمله از اهلِ همين کوچه است
ما میگوييم مثلا به قولِ ماه!
چه فرقی دارد
همين طور کلمه ببارد بر زبانِ سرخ!
من به روشنترين کلماتِ پروردگار
پناه آوردهام،
نان و آرامش برای ملتم
صبوری، سکوت، گمنامی و هوا ... برای خودم
و خوابی خوش
برای همهی عزيزانی که از اينجا رفتهاند.
سرپناه
بودنی
بودهها
ها ... نجاتدهندهی بينا
پس کی خواهی آمد!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "