ارسالها: 6561
#611
Posted: 20 Dec 2013 10:49
با همين حروفِ بیمنظور، فالی بزن، حتما مبارک است!
آرامشِ اَزَل
باشد که باز
باز آيد او
صلح و باز بوسه باشد
و ديگر تو،
يعنی ما، همهی ما
هرگز خوابِ بَد از فردای نيامده نبينيم!
کمی بيا اين طرفتر، کنار خودم، خستگی دَر کنيم
نگران نباش
بامدادان به ديدار تو
از خوابِ ملايک خواهم گذشت
و تو خواب خواهی ديد
من بودهام که میآيد
که آمده است.
همهی زخمها شفا میيابند
بگو آمين!
همهی آرزوهای خوشِ آدمی برآورده میشوند
بگو آمين!
و تو پس از برخاستن، برخواهی خاست،
تو بايد خاسته بيايی
که دوستت میدارند،
که دريا را به ديدارِ تو میآورند،
چند صباحی ديگر به آن روز بزرگ نمانده است!
فردا، پسفردا، همين الآنِ آينه حتی!
دعا کن عزيزِ خوبِ خودم
ما به آرزوی آدمی ... دعا میگوييم
تو بگو آمين، بگو ياری برسد، ياوری برسد!
دوست
آشنا
اهلِ اينجا
همسايه، نور، آدمی
بگو ياری برسد، ترا به خدا بگو ياوری برسد
من از گزند و گرسنگی میترسم
من از خوابِ نابهنگامِ آسمان میترسم
من از بعضی کلمات، از گول، از اندوه
از گريههای بلند ...
من از ديو و از دروغزَن میترسم.
اين بايد معنیِ بارن باشد،
اين بايد معنیِ دريا باشد،
خدا کند علی هم بيايد، بعد ... خودم میگويم
دوستت دارم که دوستم میداری،
ورنه اين دفتر کهنه را ورق بزن!
آموزگاری در راهست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#612
Posted: 20 Dec 2013 10:49
بر اين خاک و از اين خانه و از همين مردمان
من غرقِ گريهات میکنم از هِقهِقِ بوسهها،
میخواهی چه کنی؟
فوقش میروی شکايتم میکنی به گُل،
که به قول قديمیها
مثلا فالِ پروانه کدام است؟
بگذار شادمانی باشد
با تو نيستم
با آن نفهمِ بالانشينِ وِراجم!
با آن کلاهِ شاپوی فرنگیاش.
- مِرسی!
دلم میخواهد دوستت داشته باشم
يک ديوارهايی اين وسطها کشيدهاند
در يکی از ترانههای پيشين
يادم هست که گفته بودم
جُرم باد ... ربودنِ بافههای رويا نبود!
نمیخواهم تکرارت کنم ای بوسه
شيرين ببار از عطرِ آن نازنين!
وقتی که خيلی دور میشوم از اين حدود
با خودم میگويم
يک نفر آنجاست
او که به شامگاه و در بامداد
ترا مینامد
من کلمهای به يادم نمیآيد!
ترا به خدا بگذاريد
هر کسی هرچه دلش میخواست
لااقل به خواب ببيند!
جهان خوب است
اين برگهای سبز خيلی خوبند
گفت خودش آهسته گفت خودش
خودم اصلا
دخترانی که اهل ترانهاند
دوستانِ دورِ دريا حتی.
بیانصافی میکنيد به خدا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#613
Posted: 20 Dec 2013 10:49
از بَند خواهد رست، رويا خواهد ديد، و شعرهای تازهی مرا مرور خواهد کرد.
کسی که ماه را دوست ندارد
دشمن آب است.
کسی که کلماتِ بیزحمتِ مرا دوست ندارد
دوستِ حضرتِ ریرا نيست
کسی که بوسه را نمیفهمد
آواز آب و ماه و کلمه را نخواهد شنيد.
ما میشنويم که شب است
به رویِ گريه نمیآوريم
آخر عطر صبح از يادمان نمیرود.
چقدر حماقت میخواهد
که آدمی نااميد شود!
شما اشتباه میکنيد
از اين طرف بياييد
اين طرف که روشنتر از روزِ تبسم است!
همه چيز درست خواهد شد
رستگار خواهيم شد
ما اولادِ آذرباد و کلمه و انار و بارانيم.
ما خودمان کلمهايم
مقدس بودهايم
مقدس کلمهی بدی نيست
نَفَسهای حضرتِ نور و بوسه را میشنوم
کلمات يادم دادهاند
از برای ماست اين همه ثروت، اين همه سکوت،
از علاقه به چند کلمهی ديگر
از علاقه به تکرار
از علاقه به آدمی، عدالت، آزادی ...
از برای ماست
ما فقيرانِ آسماننشينِ بزرگ!
من برای شما سلامتی آرزو میکنم
من برای شماست که زندهام هنوز
من برای شما ترانه میخوانم.
میدانم که خواسته خواهد شد
به آسانی، آرامشِ تمام، مثل چکيدنِ شبنم
میدانم که خواسته خواهد شد
پايداری
آگاهی
آسايش
عشق
ستاره، لبخند و هرچه شما که ...!
بخواه، خواسته خواهم شد
بخواه، خواسته خواهی شد
بخواه، اين دعای من است
من است که از کبريا سخن میگويد
اتفاق خوبِ قشنگی در راهست!
بگو بشود، شده است، میشود
چنين که هست
چنان که پيش خواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#614
Posted: 20 Dec 2013 10:49
بعد از ما، شما زمزمه خواهيد کرد:
آزادی بیسوال
سايهسارِ بسترها، آبها، آغوشها
بامدادانِ فَرَحبخشِ پُرباران
دانايی، همين دانايیِ آسان حتی،
و کوهسارانی سبز
و دشتهايی همه از عطرِ آب، از آوازِ آدمی.
بوی خوشِ زن هم باشد
اندامِ ليزِ سنگريزههای حوض ...
تا هست
باشد به خاطرِ شما،
لطفا حرفهای مرا
مرتب از ماه بخواهيد
قرائت کنيد اين کلمات را،
برکت میآورند اين کلمات عجيب!
قرائت کنيد اين روشنايیِ ازلی را
ثروتِ بسيار خواهد آورد
آسودگیهای بسيار خواهد آورد.
لذت زندگی
به همين حروفِ ساده است
من زبانم به دعا گشوده شد
ديدم دعا
طعمِ ترانههای من است
من شعرِ تمام شدم، شدم!
روشنايیِ آخرت از ماست به همين هوا،
صبوری کنيد!
بخشندگانِ بوسه در راهند
بخشندگانِ نور، ترانه، تبسم، و روحِ بزرگ ...!
پيش میآيد زودا
زودا که پيش خواهد آمد
آنگونه زودا
که من میطلبم
که من خواستهام
که من خواب ديدهام به بيداری!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#615
Posted: 20 Dec 2013 10:50
به من رسيد اين رويا که بگو مردمانت منتظرند!
همهی زخمها
شفا میيابند.
همهی آرزوها
برآورده میشوند
همهی روياها
به راه خواهند آمد.
و من از آن آمدهی آسمانی پرسيدم:
تا کی تحملِ اين همه؟!
و او با من به زبانی شگفت سخن گفت.
کی بود و کجا بود
بیسمت، بیسايه، بینبود
نبود بود و نه بود
نيستی نبود
هستی، هوا، کی، نه کجا، بی نی!
نه پايين و بالايی نه،
نه دوش و نه فردايی نه، حالايی نه!
نه آب و نه خاک، نه ذهن و نه زاد
نه آتش، نه باد
کی بود و کجا بود
بیمرگ، بیزندگی، بیبا
نه بَر، نه بو، نه سو
شب نبود و روز نبود و هنوز نبود
در آغاز، آغاز آمد
آمدهی آغاز بود
و رازها به راه ...!
تاريکیِ تمام
تمامِ هرچه تمام،
بیسمت، بیسايه، بینبود
اشاره نبود
که بعد روشنايی از وَهم آفرينش آمد!
و آب، و آسمان، و بوی بُخارِ باد
عشق آغاز شد
و بادها وزيدن گرفتند.
آمدهی عزيزِ من آمده بود،
بیسمت، بیسايه، بینبود،
گفت:
- زودا ...!
و رفت، و ما ديديم، و ما علايمی عجيب
در آسمانِ آبی اسفند و ستاره ديديم
که همهی زخمها شفا میيابند
همهی آرزوها برآورده میشوند
و همهی روياها
که به راه ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#616
Posted: 20 Dec 2013 10:53
دفتر پنجم: از ميان آن همه رويا، تنها همين پارههای مِهآلود را به ياد میآورم
پارههای مهآلودی که از اورادِ آينه آمدند
۱
اين کلمات، کلماتاند
کلمات، فهمِ عجيبِ حروف!
ما زادهی آغاز بوديم که آمدهايم
بیقيد و بیوقوع، وَهْمِ اَزَل
و جستوجوی جهانی که نزديک به حسِ آدمیست.
من اولادِ بامدادن بودهام
عدم در آوازِ آدمی نبود آن وقت،
و کيست که يقين کند اين کلمات را
راهِ روشنِ راه را
يا اين همه از کی آمده را، اين همه از کجا به آ ...!
راه به راه
بیراه به راه
ستاره بی گفت و گوی ستاره، ستاره میشود
اين کی ... کجایِ بیجای ما را مگر بگو!
ما ميانهی معنا بوديم
مثل هميشه که میگويم باد میآيد، باد میآمد.
پس اوست که اوست
ديدی گولِ رگبارِ بیقرارِ باران را خورديد!
فکر میکنيد میشود زير باران از کوچه گذشت؟
آن وقت ... بنويس عيبی ندارد "ریرا"!
بخشايندهی روز و رويانويسِ شب!
روح بزرگ، نانمودهی بودنی،
زادهی دَم از وقتِ تا ابد!
حلولِ حروف، اورادِ باد
با هایِ به هی
به هرچهها، حوصله، سوا، ماسوا
سوتر ديدهها، راهها، رميدهها!
درياها را تو گريستهای در دستارِ مولوی
بی دريا بر آب، دارم بر آب میروم،
هی آفرينههای آشنایِ خيلی قشنگ!
اين سرآغازِ آوازِ آب است
که دارد میآيد تا هرچه باد
تا هرچه بعد که اتفاق افتاده است.
باشد که وقتِ اندکی بسا تا اَبَد
ناتمامِ خودتِ را
با هایِ هی مگر!
بگير اين دستمالها را
بر ايوانِ کوچه بياويز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#617
Posted: 21 Dec 2013 12:14
۲
من پيش از دانايیِ دريا
زاده شدم
خورشيدوَشِ خلنگزارِ آسمان،
شوخی میکردم با ستارهها
سر به سرِ ملايکِ حيران
میگفتم برايم می بياوريد!
عجيب نبود
رودها، گلههای آسمانی من بودند
مثل حالا، مثل همين کلماتِ که حالا!
چهل و دو خانه
يکی سياه، يکی سفيد
هر دو اصلا بوی خالصِ خاکستر میدادند.
از مزرعهی آسمان
دارد انار میبارد
عينِ ستارههای بیخبر، بیخوابِ شهريوری!
بيا خواهرِ از خوابِ گريه آمده، بيا!
من، همين ساکتِ بیباورِ غريب
به حکومتِ بیچرای کلمات رسيدهام.
من ستودهی آسمانم به کلامِ انبياء
بخشندهی بارانهای تندرست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#618
Posted: 21 Dec 2013 12:15
۳
عزيزم، از هرچه تو مراست مرا،
مرا تو از هرچه هست عزيزم!
آفتابِ خوب، آسودگیهای آينه،
فرزندِ فهميدهی قند و غريزهی نور
مرا منزل گاهی روشن ببخش
مرا منزل گاهی برای آرامش
من معصومِ نخستين و
شاعرِ آخرين آسمانِ توام!
ملايک دو سوی من گاهی
مدادم را میگيرند
روی شانهی چپم مینويسند چيزی،
روی شانهی راستم مینويسند چيزی،
اينان آينهدارانِ کلمات منند
مرا محبت آوردهاند
عطر و دوات و نی و واژه آوردهاند
بيا اين پياله لبريز است،
تند است و گَس، طعمِ انگورِ آذری میدهد.
بگو کجا میتوان آسوده خفت
بخشندهی بوسههای قرمزِ توت، انار،
حتی شکستهی آينه بر سنگفرشِ ايوانِ ماه.
بخشندهی روانها، روياها، روشنايیها
که مرا به شهرتِ اَبدی آينه رساندهای!
من هرگز نخواهم شکست
من هرگز حرفی نخواهم زد، سخنی نخواهم گفت،
فقط میگويم ندانستيد او کيست
که روی صندلیِ سپيد
کنار دستتان نشسته بود!
من اعتمادِ عجيبی به خوابهای آينه دارم
راست میگويد خواهرم
تو بر ارابهی آفتاب
با اسبانی روشن از روحِ آسمان خواهی آمد.
اينجا همهی آبهای روان
مشتاقِ سپيدهدمِ دريايند
ما تشنهايم!
ساعتِ شما چند است!؟
باشد، که زندگی
زندگیست.
امروز در دست من و
دوش در دست تو و
فردا ... مالِ ديگریست،
تنها به ياد آر که روياها نمیميرند.
سفر اينگونه آغاز میشود
روشنتر از اين تماشا
تنها نوشتن است که مرگ را
پشتِ دَرِ اتاق و آينه مشغول شمردن کلمات خواهد کرد!
دستهای تو همسايگانند
يکی به چپ میرود، يکی به راست!
تو روياها را ورق بزن ای روشن!
رازِ هزار آينه، "ریرا"!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#619
Posted: 21 Dec 2013 12:15
۴
از هرچه برای شما آوردهايم
نَذری عظيم برداريد
که اين تهنيتِ اهل ترانه است!
شرابِ علف
شيرهی غليظِ نور
نوشداروی دانايان.
ما اين گونه ارزان
ما اين گونه ساده
ما اين گونه بیخيال
راحت و آسوده از اقليم خيال و
خوابِ جهان در گذشتهايم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#620
Posted: 21 Dec 2013 12:15
۵
حيرتآور است
من آوازهای شما را میشناسم
من آوازهای شما را فهميدهام
میفهمم چه عزتی دارد اين زندگی،
به وقت که در دانايیِ تمام
جهان زاده میشود،
و آدمی نرمش حروف را حس میکند
و آدمی از هوای حوصلهی بسيار ... بسيار میشود.
روزی را به ياد آر
که توانِ برخاستنِ سکوتت نبود
و به روزی بينديش
که توانِ سکوتِ برخاستنت نخواهد بود!
حالا سوارانِ ستارهسان میآيند
نترسيد از ترانههاشان
گوش فرا دهيد
از آسمان میخوانند
و سپيدهدم از پسِ غبار اسبهاشان
زاده خواهد شد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "