ارسالها: 6561
#671
Posted: 22 Dec 2013 18:51
۲
بعضی وقتا
بیهودگی ... تازه اولِ يه راهه!
من خيلی از راهها رو
نرفته ... ميونبُر زدهم
بعد فهميدم بيهودهگی، اولِ بیهودهگيه!
البته من طوری زندگی کردهم
که انگاری فقط يه توکِ پا اومدی، رفتی وُ
يه رويا ...، خلاص!
"ریرا" ... يه رازه، يه خوابه، يه رويا ...!
يه روز رفت و رفت تا رسيد سرِ چشمه.
بعد اسمش و گذاشتن يه چيزی که خيلی عجيب!
منم اومدم يه سطر نوشتم بالایِ کوچهتون
يه خطِ خوشکل ... از اينجا تا ... هوو!
راستی مگه ميشه کلمهها رو ...؟
بعضيا پشتِ سرِ ستاره هم حرف ميزنن
خُب بزنن
اين بعضيا هميشه بودهن، اصلا هستن،
اگه غير از اين بود
تعجب من که معنی نداشت!
واقعا ميگم
میخواستيد، يعنی انتظار داشتيد
اين بعضيا چهکار میکردن؟
ميدونی چيه؟!
کسی که بدخواه نداره
آدم خوبی نيست
يه جای کارش میلنگه!
خداوکيلی خودتون بگين
اين رسمشه که بعضيا ... ها
اون وقت ما ... نه آره!؟
من از لطفِ شما ممنونم
ولی اين دستمزدِ اون همه مکافاته که کشيدهم!
به خدا اين قصهی عشق
عجب حکمتی داره!
خيلی هم وقت نداريم
تو صحبتِ اولم گفتم که من مسافرم
ولی راستياش ... حالا که نگاه میکنم
میبينم همهمون مسافريم
من دست و نباختم!
يه روز غروب، يه نفر اومد طرفای تجريش
گفت: ميايی بازی؟
گفتم: ها!
تو همون دستِ اول، بُر نخورده، گفت: دل!
عجب حکمی کرده ...!
باختم، تا قيامِ قيامت!
حالا خستگيای خيليا رو
پای من مینويسن
حساب که میکنم
میبينم ... هيچ، وِلِش کن!
من هميشهی خدا
از همون بچهگی فکر میکردم
همين فرداست که بميرم،
همين طورم شد، عين بعضی شبتابا
يه روز مُردهم، يه روز ديگه، بپا داره باد مياد!
گفتم که!
هميشه میترسم يه جايی، يه زمانی
يه چيزی رو فراموش کنم
يه چيزی رو جا بذارم
میترسم وقت نکنم که سيرِ سير به اين شکوفهها نگاه کنم.
همهی عمر، يعنی يه عمرِ تمام
نگرونِ همين روزا بودهم
که يههو بفهمم ای دل غافل
پس منم مسافر بودم و هی بیخيال ...!؟
چقدر دلم میخواد سيگار بکشم
ولی هُدی هنوز بچهست
نسيما تازه داره يه سوالای عجيبی میکنه
بايد زنده بمونم، فقط يکی دو صباحِ ديگه!
ميرم قدم میزنم
بايد نَفَس بکشم، اينطوری ... عميق، کاملا مثلِ عشق!
من نمیدونم
واقعا نمیدونم که يه کَندوی کوچولویِ عسل بهتره،
يا يه دشتِ بزرگِ نیشکر!
عزيزم، نورِ دوديدهم، اصلا مُعَطَر، ترانهی من!
صميمانه ميگم، دلم همينه که مونده لابهلایِ اين همه کلمه
میخواد بگه دوستت دارم
که دوستت میدارم!
ولی يه کاری کردی که حالا ميگن من شاعرم
قدِ يه هوای نَمنَمی!
حالا چقدر وقتمون تنگه
تو پيشِ خودمی، همينجا، تو خاطرههام
لابهلای روزنامه، ظرف و ظروف،
کُنجِ کتاب و خطِ هرچی هوای خوش.
میبوسمت، هی میبوسمت تا دوباره برگردم به زندگی!
سالِ نو مبارک ... ماه!
سالِ نو مبارک ... آرزوی سلامتی!
آرزویِ هرچه دلت بخواد،
از طرفِ خودم، همين ليمویِ دوساله،
همين بارونِ نه خستهی خوبِ خودم،
يه طوری مینويسم
که بتونی بشنوی، اصلا ترانه همينه!
مواظبِ پولای عيديت باش،
مرتب بشمارشون تا برسيم سرگردنهی امامزاده هاشم!
باد راهِ خودشو ميره
سنگريزهها با اين آب زلال ... خيلی آشنان
من وصيت کردهم يه جايی هست
که بو گُل مياد
منو ببرن اونجا
دور تا دورش وُ کوه گرفته
من اولادِ آب و کلمه و نعنام
حالا درسته که خستهم
ولی حرف نمیزنم،
فقط تعجبم اينه که چرا دنيا رو
بوی کليد وَر داشته،
اين همه قفلِ زنگزده رو ميخوان واسه چی؟
هيچ فکر کردين ... ببينين چقدر کليد تو دست و بالِ اين مَردمه!
عجيبه
بزن بريم ... "ریرا"!
میخوام آواز سَر بدَم تو اين کوچهها
کوچههای ماه و دختر و يه عطرِ خيلی خوش!
همه چيز درست ميشه
من قول ميدم به خدا
من دارم زندگی میکنم
من زود برمیگردم،
خودش گفت،
حالا هزار سالِ تمومه که رفته
که ديگه برنگشته
نه باد مياد
نه عطرِ باغ اناری!
حال و روزم بَد نيست
خَرابم، بیحوصله، بهونهگير،
ديگه هيچ صفايی نداره اينجا بنشينی
دستاوردهای عظيمِ در تنگنایِ اين همه در رابطه ...!
زرشک!
باقلا هم هست،
بار زدهن دارن میبَرَن سمتِ ساوُجبُلاغ!
من بايد سکوت کنم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#672
Posted: 22 Dec 2013 18:52
اشعار کتاب : سفر بخير مسافر غمگين پاييز پنجاه و هشت
نام: سفر بخير مسافر غمگين پاييز پنجاه و هشت
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ دوم - ۱۳۷۶
تيراژ: ۳۵۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۱۵۲ صفحه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ویرایش شده توسط: Alijigartala
ارسالها: 6561
#673
Posted: 22 Dec 2013 18:53
اشاره
از "منظومهها" تا "سفر بخير ..."
همان اوايل که آمده بودم تا برای هميشه (کدام هميشه؟!) ساکن تهران شوم - بعد از طی دوران آوارگیِ اوليه - به چند ناشر و محل نشر سری زدم، پرسيدم: "شما کارگر، پادو يا شاگرد نمیخواهيد؟" جواب مثبت نبود، زندگی فرصت نمیداد که ميان آن همه "نه" از نشنيدن يک "آری" نااميد شوم. عاری از افسردگی، عيشِ جهان به همان شور و شوقِ نمیدانم از کجا آمده بود. نداشتن اصلا معنا نداشت. شعر بود، قناعت بود، آرزوها بود و روياهائی که امروز حتی رنگشان را نيز از ياد بردهام.
میبايستی اولين مجموعه شعرم را چاپ میکردم: "منظومهها" - که هنوز هم دوستش میدارم - مهيا بود، نيمه پنهان لای روزنامهای، از اين دست به آن دست، و گاه که برای چندمين بار ميان راه، دوباره يکی دو شعر را مرور میکردم.
رفتم بلکه فَرَجی شود، بلکه ناشری هم قبول ...! حالا کلی تمرين کرده بودم که اولا به زبان فارسی سره (در صورت ممکن: کتابت) حرف بزنم، ثانيا خودم را باصطلاح سنگين بگيرم و از موضع قدرت وارد مذاکره (!) شوم، ثالثا يادم نرود که مثلا ادای روشنفکرانِ بزرگ ... هوو! ولی با سر و وضعِ ژوليدهام چه کنم!؟
رفتم، مصمم و با گامهای قاطع هم رفتم، اما دَمِ درِ "انتشارات دنيا" ميخکوب شدم، بعد "انتشارات مرواريد"، که لالمون گرفتم. به "آقای باقرزاده" (در انتشارات توس) هم سلام کردم: چه احوالپرسی صميمانهای کرد، اما ديدم "نه"، باز قدم زدم، گلستان کتاب، راستهی روبروی دانشگاه تهران، و چه حيات شديدی، چه عشقِ مشترکِ گُر گرفتهی فراوانی، همه شادمان مینمودند، کتابها، پوسترها، نشريات، اعلاميهها ... دلم میخواست بالای يک بلندی میرفتم و برای مردم شعر میخواندم، اما نشان به آن نشان که حدود يک هفته کارم همين بود، که اميدوار میرفتم و اميدوار برمیگشتم، اما دفتر از زير بغل تکان نمیخورد. حتی شبها تمرين میکردم، باز صبح زبانم قفل میشد. هی میرفتم مجموعه اشعارِ تازه و تجديد چاپ شدهی پشتِ ويترينهای تميز را نگاه میکردم: "ميان اين همه کتاب، پس جای دفتر من کجاست؟"
انگار هزار سال پيش بود، داشتم خسته میشدم. اين وهله دفتر را کُنجِ رَف خانه پَرت کرده بودم، داشتم از "پيچشمرون" سمت "ميدان فردوسی" میآمدم، اول خيابان بهار، ناگهان چشمم به کتاب افتاد، کتابها، و يک ويترين کوچکِ دلنشين، و بعد تابلو: "انتشارات محيط"!
پيش رفتم، دل به دريا زدم، خلاص! اما صبر کردم، مشتریها که رفتند، داخل شدم. بیهدف رديف کتابها و قفسهها را نگاه کردم، جوانی پشت ميز نشسته بود، کودکی کنارش داشت مشق مینوشت. زمان سنگين و کُند میگذشت. جوان سيگاری تعارف کرد، باورم نشد، ممنون! و پرسيد: "کتاب خاصی میخواهيد؟" گفتم: "نه، يعنی، همين ... يک سوالی، راستی شما کتاب هم ..." تَهِ جمله گم شد، فهميد، گفت: "..." يادم نيست، گفتوگو ادامه يافت، نيمی از راه را طی کرده بودم. اسمش "مجيد" بود، کودکی کنارش داشت نگاهمان میکرد. مجيد گفت: "امروز پدرم نيست، فردا دفتر شعر آقای صالحی را بياور!" از شدتِ همان حُجب شهرستانی، خودم را احمد محمدی (نفهميدم اين اسم را از کجا آوردم) معرفی کرده بودم.
فردا دفتر را بردم، پدر آمده بود، مهربان و شوخ. پسفردای سرنوشت هم فرارسيد. مدير انتشارات "مُروج" سابق، مسئول انتشارات "محيط" حالا، گفت: "مشکل داريم آقای محمدی، بايد خودِ شاعر - صالحی - جهت عقد قرارداد و امضاء بيايد!" گفتم: "شما اسمش را بنويسيد، من وکيلش هستم، بجايش امضاء میکنم." کار تمام بود. بهانه آوردم که صالحی راهش دور است. حدود يک ماه بعد (به همين سرعت) "منظومهها" در سههزار نسخه چاپ شد.من و مجيد، دو نفری، پياده با کولهباری کتاب، منظومهها را آورديم و به صورتِ امانی جلو دانشگاه پخش کرديم. طاقت نياوردم، عصر همان روز برگشتم تا اولين مجموعه شعرم را پشتِ ويترين کتابفروشیها تماشا کنم. گمان میکردم حالا ...، اما فقط دو کتابفروش دفتر "منظومهها" را پشت ويترين گذاشته بودند: که تازه يکی از دو دفتر هم تا گلو زير رمانی کتوکلفت فرورفته بود. "باشد، همين هم خوب است". و يک سال بعد که مجيد گفت: "منظومهها تمام شده است".
دل بیدل کردم، يک هفته هم کَلَنجار ... تا سرانجام گفتم: "مجيد، راستش را بخواهی، من احمد محمدی نيستم، خودِ سيدعلی صالحی هستم". شليک رگبار خندهی مجيد را هرگز فراموش نمیکنم، باورش نمیشد، گفت: "پس اين همه مدت من با خودِ شاعرِ منظومهها دوست بودهام؟" و بعد دوستی ما گسترهای ديگر گرفت، دوست و برادر، تا آن روز سخت که "پدر" درگذشت، و بعد که مجيد راهی اروپا شد. فاصله افتاد، گاه نامهای و تلفنی از سوی خانوادهی مجيد، تا بعد از قريب به پانزده سال که روزی جوانی بالابلند به ديدارم آمد، چقدر شبيه مجيد آن سالها بود، همان کودکی که آن روز در اولين ديدار، کنار مجيد داشت مشق مینوشت. گفت: "من سعيد محيطم، من و خانواده و مادر مجددا انتشارات محيط را احياء کردهايم، آمدهام آخرين و تازهترين شعرهايت را برای مادر ببرم، باز با شعر تو شروع میکنيم!" گفتم يک لحظه، الان برمیگردم!
س.ع.صالحی
زمستان ۷۴ تهران
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#674
Posted: 22 Dec 2013 18:53
نوبت
ما سه نفر بوديم
دستهامان بیسايه
سايههامان بر ديوار
و چشمهامان رو به رد پای پرندگانی
که در اوقات روياها رفته بودند،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای خواندن يک ترانهی معمولی تنگ شده بود
اما صدای شکستنِ چيزی شبيه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مويهنشين شنيديم
هيچ بهاری آن همه رگبار نابهنگام نباريده بود،
میگويند سال ... سال کبوتر بود.
ما دو نفر بوديم
يادهامان در خانه
خوابهامان از دريا
و لبهامان تشنه
تنها به نام يکی پياله از انعکاسِ نوشانوش،
بعد هم اندکی باران آمد
ما دلمان برای ديدن يک رخسار آشنا تنگ شده بود
اما صدای شکستن چيزی شبيه صدای آدمی آمد.
سالها بعد، از مادران مويهنشين شنيديم
هيچ بهاری آن همه رگبار نابهنگام نباريده بود،
میگويند سال ... سال چاقو بود.
ما يک نفر بوديم
بعد هم اندکی باران آمد ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#675
Posted: 22 Dec 2013 18:54
نمیدانم چرا اسمی ندارد
چرا از لابهلای اين همه چشم
تنها دو چشمِ خيس من
خواب معجزه میبينند!؟
حالا فرض که فاتحانه به آن سکوت ساده برگشتيم
فرض که از آن همه آواز و آدمی
آوازی هيچ حتی از آدمی نيامد،
با اين همه وقتی که قرار است باران بيايد
چرا از لابهلای اين همه همهمه
سراغ از آن صراحت ساده نگيريم
چرا نرويم زير سايهی بيد و
چرا برای دل دريا و آرامش آسمان دعا نکنيم؟
چرا تا میشنويم شب است
هی بیجهت به ستاره بدگمان میشويم؟
وَالله از سر سَهْو است که سايههامان به خانه باز نمیآيند
وَالله از سر سَهْو است
که واژگانِ ساده از فهمِ لکنت ما میترسند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#676
Posted: 22 Dec 2013 18:54
جابهجايی در آغاز و پايانِ يک موضوع
میگويند رستگاری شب
رازی کهن از نوميدی آفتاب است،
اما من بر سفرهی آخرين شام شما نخواهم نشست.
بله، امضای سادهی اين همه نامهی بینشان از من است
اما اينجا کودکانِ پسينترين کوچهی پاپتی حتی
تلفظِ گريانِ ديدگان مرا میشناسند.
من که کاری نکردهام!
فقط به ميلِ همين آسمانِ کبود
کبوترانِ آن خانهی متروک را
با بختِ باغاتِ باکره آشنا کردهام.
من خودم به ماهِ نظر کردهی اردیبهشت نوشتم
که ايوانِ ساکتِ خانهی ما
خوابِ سلامِ گلدان و ستاره ديده است،
با اين همه
حالا که اين همه سکوت و بوسه و تيغ را به گردن گرفتهام
قول میدهم که ديگر هيچ آوازی نخواهم شنيد
که ديگر از اندوهِ آدمی سخن نخواهم گفت
که ديگر هيچ رخسارِ آشنايی نخواهم ديد.
فقط نمیدانم از چه نشانیِ آن تکلمِ عريان را
شبی نابَلَد در مشتِ بستهام نهان کرده بودم،
که باد آمد و بوی خوشِ سفرکردهای را
از زادرودِ رويا به من آورد.
سالها بعد خبر آوردند که بر کشالهی آبهای دور
شبحی خاموش و بیکفن ديدهاند،
شبحی خاموش و بیکفن
با ستارهی روشنی در مشتِ گشودهاش!
میگويند رستگاری آفتاب
رازی کهن از نوميدی شب است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#677
Posted: 22 Dec 2013 18:55
مسافری که از شما سخن گفته بود
ما مشغولِ گفتگویِ گُل و سلام آينه بوديم
که شبی دريا خوابِ دريا را ديد
که شبی آب آمد و از سرِ گريه گذشت.
حالا دعاتان مستجاب و
تعبيرِ خوابتان به خير!
راستی شنيدهايد که هيچ آسمانِ صافی
دليل باران نيست!؟
نه، هر آسمانِ گرفتهای هم
بیسوال از بغضِ تشنگی نخواهد باريد!
حالا تنها کسانی به تعدادِ سرانگشتانِ گريه ماندهاند
که هنوز رو به آسمانِ مهتابْمُردهی مغموم
هی در شمارشِ رويای ستارگانِ صبور
نماز شکسته میخوانند.
بگذريم، فقط همين پرسشِ ساده، آخرين سوال من است:
شما که از بيم باد و باورِ باران سخن میگفتيد،
حالا يک پيالهی شير و پارهای نانتان کجاست!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#678
Posted: 22 Dec 2013 18:55
دارد باران میآيد
دارد باران میآيد
باران دارد به خاطر دلداری مادرانمان
هی گونههای من و سنگ مزار ترا میشويد.
انگار همين شبِ رفته از پيشِ ما بودی
که ناگهان به واهمه گفتی: نگاه کن دکمهی پيراهنم افتاد!
که ناگهان زنی در قابِ خيسِ دريچه آوازت داد:
- سفر بخير!
سفر بخير مسافر مغموم پاييز پنجاهوهشت!
حالا هزار چلهی بیچراغ از نشستن ماست
که ماه در غيبتِ بیزمانِ تو خواب موريانه میبيند،
حالا هزار سال تمام از قرار موعود ما میگذرد
که گهوارههای آن همه رويا، مدفون مويههای منند.
دريغا مسافر مغموم پاييز پنجاهوهشت!
مگر همين دقيقهی نزديک به دوری از امروز ما نبود
که ما با هم از بارشِ بدمجالِ گريه سخن میگفتيم؟
مگر نديديم که پرنده از شدت پشيمانیِ آفتاب
پَرخسته بر شاخهسار خيس
خواب آرامش آسمان میديد؟
پس چرا نيامدی!؟
پس چرا باران آمد و تو نيامدی!؟
دارد باران میآيد
باران دارد به خاطر سنگ مزار من و
عريانی گريههای تو میبارد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#679
Posted: 22 Dec 2013 18:56
يادآوری
هوز تا شبِ قرارِ تو گويا
چند چراغ ديگر از طیِ اين شبانه باقی بود
که پرندهای با شتابِ چيزی شبيه باد
آمد و دَمی در برابر دريا
روی همان چينهی کاهگلی نشست.
آن سوتر از رديف روياها
هماغوشِ باران و گريههای بلند
زنی آهسته از پسِ پرده نگاهش میکرد،
انگار قاصدِ غزلی ناسروده از اندوهِ گيسويی بُريده بود
که رو به دامنهی دوری از غروب
چشم به راهِ پرندهای ديگر میگريست.
هی بیقرار!
دلِ نازکتر از نمیدانم چه ...!
تو يعنی نمیدانستی
پشتِ همين کوچهی خواب و چينهی خاکستر،
باغی بوده است بالا دستِ دريا و دامنه؟!
نه!
هنوز جای پای تو بر سايهروشنِ آب و
ساحلِ ستاره پيدا بود،
که باد با شتابِ چيزی شبيه باد
آمد و چراغ مُرده بر دو دستِ دريا را با خود بُرد!
آن روز غروب
آن سوتر از کمانهی آبهای دور
سمتِ هماغوشی سايه با آسمانِ بلند
مردی در پسِ آستين بیسوال ... آهسته میگريست
پرندهی مغموم بر چينهی کاهگلی نگاهش میکرد،
انگار قصيدهای ناتمام از بوسههای بیسرانجامِ باران بود.
هی بیقرار!
دلِ نازکتر از نسيمِ نيامده ... ریرا!
تو يعنی نمیدانستی ...!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#680
Posted: 22 Dec 2013 18:56
يک سوال ساده از ابوسعيد ابیالخير!
او که میماند، نخواهد رفت
او که رفته است، نخواهد رسيد
او که رسيده است، پشيمان است
اين همه از شکستنِ سکوت
چه عايد آينه شد!؟
رفتن هم حرف عجيبی
شبيه اشتباهِ آمدن است.
تو بگو ...
دايره تا کجای اين نقطه خواهد گريست؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "