ارسالها: 6561
#681
Posted: 22 Dec 2013 18:56
پيشبينیِ پَرَندوش
دست خودم نيست
که پيراهنم را پناهِ پروانه میگيرم
خبر آوردهاند باد میآيد
خبر آوردهاند که احتمالِ وقوعِ حادثه نزديک است
خبر آوردهاند دريا دور و باغ بیکليد و
پسين ... جور ديگری غمگين است.
يک وقتی گمان بَد مَبَريد
که اين کوچه بُنبستِ بیسوالِ پاييز است
يا من مثلا خواب عجيبی از شکستنِ سرشاخهها ديدهام.
اينجا همهی پسينهای پرخاطره
به خواب پنجشنبهی دوری از دیماهِ گريه برمیگردند.
و طبيعیست که ما، همهی ما گاهی اوقات گريه میکنيم،
يا دلمان تنگِ بغض و بوسه و ديدارِ بیدليل،
هی میرويم جايی دور،
تا پيراهن همان مسافر بیگور
تا باغ بزرگِ بالادست،
تا پسينِ پُر پروانه
تا هوای نَمخوردهی خوابها، خاطرهها، خوبیها ...
آيا پيراهن شما هم در باد
بوی مسافری از سايهروشن دريا و گريه نمیدهد؟
دست خودم نيست
که چشم از چراغ اين خانه برنمیگيرم،
من از وقوع نابهنگام حادثه میترسم.
دارد باد میآيد
دريا دور و باغ بیکليد و
پسين جور ديگری غمگين است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#682
Posted: 22 Dec 2013 18:57
ميدان هِرَوی
آن سوی ايستگاه فعلهها
کودکی بر جدولِ شکستهی جاده نشسته است
چانهی لرزانِ کوچکش در دست،
مشقهای نانوشتهی جريمهاش در باد،
و چشمهایِ خيسِ دُرُشتش
که پُر از خوابِ صفر و لرزِ لکنت وُ
سکوتِ بیسوال معلم است،
فقط رفتآمدِ بینشان هزار پای پياده را مینگرد:
"نه مردی با اسب آمد وُ
نه مردی در بارن رفت!"
باد میآيد
گلوی گرفتهی چلچله خشک است:
- همشهری، کيهان، سلام
کبريت، کوپن، سيگار وُ
صحبتِ بلندبلندِ چند چوبدارِ آذری.
آن سوی ايستگاهِ فعلهها
هنوز خطوطِ بارانخوردهی لطيفهای تلخ
بر ديوارِ باغی دور ديده میشود:
"پيش از رسيدن به پل
مسير خود را مشخص کنيد!"
و بعد شعارِ هزار سالهی آروزيی که آشناست،
و بعد عدهای آشنا که میآيند و میروند.
تيترِ دُرشتِ تمام روزنامههای صبح
از چيزی شبيه صبح سخن میگويد
تيترِ دُرشتِ تمام روزنامههای عصر
از چيزی شبيه عصر سخن میگويد
- وَالعَصر، اِنَّ الاِنسانَ لَفی خُسر!
هزار خانه از خوابِ خشت و
يکی خانه از مَرمَر مرگ.
هورا ... عدالتِ دُهُلکوبِ هی حَراج!
طلا، تملق، دروغ
پوند، پژو، لندکروز، کوکا، کراوات،
و چند چراغ شکسته،
و چپاولِ باد ...
هی ساعتِ مرده بر دوشِ بُرجَکِ آجری!
هی ساعتِ مرده ميان شش و هفتِ پسين!
عقربههای شَنگ بیبازگشتِ تو
وقتِ کدام لکنتِ بیخبر
از گريههای مکررِ خود بازماندهاند؟
آن سوی ايستگاهِ فعلهها
بيوهی سیسالهای کنارِ جدولِ شکستهی جاده
قدمهای بیمقصد خود را میشمرد،
چه سُرمهی غليظی!
چه آرايش ناشيانهی تندی!
بوی شير تازه و نفتِ نيمهسوز و
گلابِ مُرده میدهد.
تا ازدحامِ خاموشِ ايستگاهِ خطِ واحد ...
راهی نيست،
تاکسیها میآيند و میروند
اما قُمریِ تنبلِ شهری
از هيچ ترمزِ نابهنگامی آشفته نمیشود.
آن سوی ايستگاهِ فعلهها
رفتگرانِ نارنجیپوش
با سايهسارِ بلند بيل وُ
چترِ بستهی جارويشان در دست،
خسته از دعوتِ خزانیِ برگ و باد
به خانه برمیگردند.
آن سوی ايستگاهِ فعلهها
بيوهی سیسالهای با کيف زنانهاش در دست،
چشمانتظارِ دعوتی نامعلوم
قدمهای بیمقصد خود را
رو به شبِ شمال میشمرد.
او تنها
مسافرِ مغموم عصرِ اولين پنجشنبهی پاييز نيست،
اما سرانجام قمری تنبل از ترمز نابهنگام کسی
رو به ساعتِ مرده بَر بُرجکِ آجری
آشفته میپَرَد.
وقتی که رفت،
ساعتِ بیسوال
همان ميان شش و هفتِ حوصله مرده بود،
وقتی که بازآمد
باز ساعتِ مرده
بر دوشِ بُرجک آجری نگاهش میکرد.
زن ... خسته و خاموش
چراغ به چراغ
رو به دلواپسیِ جنوب برمیگشت،
بوی بستر کهنه و دهانِ مرده و سيگار زر میداد:
صدگرم گوشت، پنج نانِ تازه، مشتی برنج وُ
يک آبنباتِ کوچکِ چوبی ...
فقط همين!
و ديگر باد نمیآمد
همهی مجبورگانِ صبور
از پشتهی پلی مشترک عبور کرده بودند،
ايستگاهِ فعلهها خالی بود
و جنازهی ساعت
بر دوشِ بُرجکِ آجری ... خاموش!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#683
Posted: 23 Dec 2013 16:01
عجيب است
من نمیدانم اين همه عجله برای چيست
فقط از ندانستن دنيا بود که زود آمديم،
و باز از ندانستنِ يک سوالِ معمولیست
که زود خواهيم رفت.
آن همه راه، آن همه برف،
آن همه دور، آن همه حرف،
آمديم که ديدنِ دريا را دَمی درنگ، دمی در باد،
دمی کنارِ کبوتر، دمی کنارِ آب، کنارِ خواب و
هوايی غريب!
دارد گريهام میگيرد.
مگر چه وقتِ اين همه بايد از شتابِ رفتن بود،
که تو پيش از من، از پيشِ من رفتی!؟
میخواستم تازه تمام برادرانم را
تشنهتر از اين ترانه در خوابِ گريه ببوسم،
که بیگاه خبر آوردند ...
حالا پنهانتر از هميشه
در پسِ پردههای آب
خوابِ ترا خلاصهتر از يک ترانهی خوانا
يک علاقهی آبی، يک دقيقهی دانا ...
من در حيرتم هنوز اين همه عجله برای چيست
چرا آدميان میروند
دريا را ... هی به غربالِ پوسيده میآورند،
اما تو ماندهای
مُشت گشوده زيرِ گونههای پُر گريهام گرفتهای ...
همين امروز و فرداست که باران خواهد آمد.
حالا بيا به خوابِ خانه برگرديم
در ما چه مُردگانی
که جای ما و که جای آسمان، گريه کردهاند.
حالا بيا به خوابِ خانه برگرديم.
پشتِ تمامِ آن وَقفههای غريب
ترانهای خيس از خوابِ پروانه پنهان است.
حالا میفهمم اين همه عجله برای چيست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#684
Posted: 23 Dec 2013 16:02
عزيزم
گاهی وقتِ ملايم يادها
کسی از عمق آينه آهسته آوازم میدهد:
نمیشود تو اندکی آرامتر، اندکی نزديکتر،
اصلا اندکی روشنتر از آن اسامی آشنا ترانه بخوانی؟!
میخواهم به خاطر روشنايی راه
دست و روی ستارگان را در شب چشمه بشويم!
میگويم اگر عيبِ اين علاقه از دوری راه و
دوریِ ستاره و دوریِ دريا نيست،
پس چرا هميشه اهلِ قناعت به ديدارِ گريهايم؟
من که علاقه دارم به شما
به آب، آينه، انار، هاشورِ نورِ ماه بر پردههای سپيد،
حتی خشنودی عابران خسته از فهمِ سايه از فهمِ بيد.
پس چرا از چينههای دور، آواز هيچ چکاوکی نمیآيد؟
به خدا من علاقه دارم به شما
من از قبول همين علاقه، به آواز آينه رسيدهام.
حالا اندکی آرامتر، اندکی نزديکتر
حتی اندکی روشنتر از آن اسامی آشنا ترانه خواهم خواند.
ديگر از دوریِ راه و دوریِ ستاره و دوریِ دريا نمیترسم،
ديگر به هيچ وجهِ گريه از اين همه همخانه، دور نخواهم شد.
ديگر میدانم از حنابستنِ برگ بابونه
پاييز نمیآيد، پروانه میآيد، ماه میآيد،
وقتِ ملايم روشن، وقت ملايم نزديک،
وقتِ ملايم بوسه، باران، بارانِ بوسه و بعد ...
که وقت ملايم يادها
از يادمان نمیرود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#685
Posted: 23 Dec 2013 16:02
ادامهی همان حرفِ آشنا
فقط دو نفر بودند
تمام شب پيش
يکيشان گيسوانِ آن ديگری را میبافت،
همهی حرفشان از هوای چيزی شبيه فردا بود
يعنی همين امروزِ عجيبِ ما که در ميان ما نيستند.
فقط دو نفر بودند
يکيشان تمام شب از چيزی شبيه شب سخن میگفت،
اما آن ديگری میدانست
جای پای ستارگان را
نه باران بیواهمه خواهد شُست،
نه رگبار آن همه رويا در باد بیسوال.
فقط دو نفر بودند
دو خاطره در خواب آخر خُرداد
يا دو آينه بر دريچهی دريا،
نه من بیخبر بودم و نه او
که بوی بوسه و باران و گريههای "ریرا" میداد.
فردا که از جنوبِ مايل به مشرقِ آسمان بگذريم،
کودکی از حوالیِ يک دبستان دور
دو کُپهی خاک، دو آينه بر دريچهی دريا
دو خاطره، در خواب آخر خرداد را نشانمان خواهد داد ...
آن وقت تازه تو به ياد خواهی آورد:
- فقط دو نفر بودند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#686
Posted: 23 Dec 2013 16:02
با آنها که بالای ديوار نشستهاند
نان از سفره و کلمه از کتاب،
چراغ از خانه و شکوفه از انار،
آب از پياله و پروانه از پسين،
ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفتهايد،
با روياهامان چه میکنيد!
ما رويا میبينيم و شما دروغ میگوييد ...
دروغ میگوييد که اين کوچه، بُنبست و
آن کبوترِ پَربسته، بیآسمان و
صبوریِ ستاره بیسرانجام است.
ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و
از رودِ زمهرير خواهيم گذشت.
ما میدانيم آن سوی سايهسارِ اين همه ديوار
هنوز علائمی عريان از عطر علاقه و
آواز نور و کرانهی ارغوان باقیست.
سرانجام روزی از همين روزها برمیگرديم
پردههای پوسيدهی پرسوال را کنار میزنيم
پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر میدهيم
که آن سوی سايهسارِ اين همه ديوار
باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و
نمنمِ روشنِ باران باقیست.
ستاره از آسمان و باران از ابر،
ديده از دريا و زمزمه از خيال،
کبوتر از کوچه و ماه از مغازله،
رود از رفتن و آب از آوازِ آينه گرفتهايد،
با روياهامان چه میکنيد؟
ما رويا میبينيم و شما دروغ میگوييد ...
دروغ میگوييد که فانوسِ خانه شکسته و
کبريتِ حادثه خاموش و
مردمان در خوابِ گريهاند،
ما میدانيم آن سوی سايهسارِ اين همه ديوار،
روزنی روشن از رويای شبتاب و ستاره روييده است
سرانجام روزی از همين روزها
ديدهبانانِ بوسه و رازدارانِ دريا میآيند
خبر از کشفِ کرانهی ارغوان و
آواز نور و عطر علاقه میآورند.
حالا بگو که فرض
سايه از درخت و ریرا از من،
خواب از مسافر و ریرا از تو،
بوسه از باران و ریرا از ما،
ريشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفتهايد،
با روياهامان چه میکنيد!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#687
Posted: 23 Dec 2013 16:03
تکرار يک فعل ساده از جناح ماضی مطلق
خوابم بُرده بود
يعنی خيالم آسوده بود که ديگر باد نمیآيد
همين تا اوايل باران هم
هيچ پروانهای در خوابِ نسترن نمرده بود
ما ساده بوديم
دهانِ قرائتِ هر آوازی را
در اعتمادِ روشنِ خاموشان جسته بوديم،
اصلا گمان بد به کتمانِ بادِ بیباور نمیرفت
تازه داشتيم در موردِ تعبيرِ اورادِ آينه
به يک يقين ساده میرسيديم،
حتی حرفی از بگومگویِ ستاره با احتمالِ شب نبود،
ما ديگر از تکلم واژگانی شبيه زمستان و زمهرير نمیترسيديم
و تقسيمِ همين ترانهی ارزان حتی
به نسبتِ شادمانی ما آسان بود،
دريغا ...!
چقدر بر ديوارِ نزديکترين کوچهها به آشنايیِ بوسه نوشتيم
دارد باران میآيد و کسی را به درآمدن از خوابِ خانه باور نبود،
حالا جامههاتان خيس، دلهاتان خيس و گونههاتان خيس ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#688
Posted: 23 Dec 2013 16:03
مُرغِ مهاجر
بالای سَرَم
قاب عکس قديمی ریرا:
رَدِ پای کودکانی بر کنارهی آب،
يادگاریِ دوری از ادامهی دريا،
و مرغِ خاموشِ مهاجری در مِه.
حالا چه ... خانهنشينِ بیارتباطِ عشق؟
حالا تکيه به ديوارِ ساکتِ اين همه زمستان چه میکنی؟!
خودم اينجا
خيالم جايی دور،
دستم حوالیِ فالی از حافظ،
و شوقی عجيب که انگار پُر از عطرِ بوسه است،
انگار تو اصلا نرفتهای،
انگار تو اصلا از صحبتِ رفتن
چيزی به خاطرِ چراغ
خطی به خاطرِ من
حرفی به خاطرِ دريا نياوردهای!
رو به آينه برمیگردم
چراغ، بالای رَفِ مَرمَر است وُ
آب در پيالهی مس،
طبيعیست که هر ميخکِ تشنهای
از تولدِ نابهنگامِ تابستان میترسد،
اما به هر حال بايد بروم،
بروم زيارتِ بوسه، زيارتِ باران، زيارتِ نور،
میگويند همهی شاعرانِ بزرگ
برادرانِ بينایِ باران و بوسه بودهاند،
و من ریرا ... را دوست میدارم
ستاره و يحيی، حسن، هُدی، نسيما و نسرين را،
سارا و همسرم، و سَحَر ...
که با عموی آينهخوان خود از خوابِ گريه رفت،
و بعد شما را که میرويد، پيش از شکستن شب حتی
نزديکِ نمازِ علاقه ... شفاعتم میکنيد.
چه خوب شد که من از سَرِ سادگی
صحبتِ باد و چرت و پرتِ پاييز را باور نکردهام.
دارم زلال میشوم
زلال مثل معنیِ آب و آينه در عيدِ بوسهها،
زلال مثل يک ستارهی دانا،
که آهسته در شبِ ناروا
به رويای روشنِ فانوس و گريه رسيده است.
حالا چه؟!
حالا بالای سَرَم
صحبتِ چند کبوترِ بیخيال از خوابِ سنگ وُ
سايهسارِ زمستان است.
ديگر در اين دقيقهی بينا
خاموش و خانهنشين نخواهم شد،
دارد قابِ قديمی دريا میشکند،
کودکان از کنارهی آب
به خوابِ خانه برمیگردند،
مِه فرونشسته است،
و خانه پُر از آوازِ يکريزِ همان مرغِ مهاجر است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#689
Posted: 23 Dec 2013 16:03
جواب
ما بیچراغ، ما بیترانه
يا به قول شما، ما که "بیهمه چيز"!
هرگز به ماه، به مردم، به کلمه، کتاب و کبوتر،
حتی به گُلبُن و گهواره ناروا نگفتهايم،
اما آب همهی درياها را ما گريستهايم،
آخر يک دستمالِ کوچکِ چارخانه چه میکند!؟
شما که میدانيد
هر وقت که بالای باغ پُرگريه، چراغی روشن شد
علامتِ نابهنگام رازی از آوازِ امشب است:
يعنی که امشب نيز يکی از ميانِ ما خواهد رفت!
آب همهی درياها را ما گريستهايم، دُرُست!
اما گوشهی خيسِ روسریِ ریرا چه میکند؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#690
Posted: 23 Dec 2013 16:04
بالاخره
خواب ديده بودم بالای کوهی بلندم.
بالشِ کنارِ سرم خالی بود
ملحفه بوی ماه میداد
آمدم که بيايم، صبح شده بود
صبحِ روزِ جمعهی فرهاد،
پرسهگردی در کوچه خوانده بود:
"انگار که موشخورده شناسنامهی من!"
کنار پردهی توری
يک سينی، دو استکان، حبههای قند،
و ... - خانم سيگارِ ... مرا نديدی!
همينجا بالای رَف، کنار کتابخانه بود -
خدايا پس کی شنبه خواهد شد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "