ارسالها: 6561
#61
Posted: 20 Oct 2013 12:28
شناسنامه
پيالهنوشِ حيرتِ شعر وُ
همسونويسِ حضرتِ حافظ منم،
که چشم به راهِ جادویِ واژهها
تنها به کُنجِ همين خلوتِ آهسته
عادتم دادهاند.
من برادرِ بیاسمِ آب وُ
فاميلِ نزديک به عيشِ آتشم.
ملائکِ منتظر
از شنيدنِ هر اشارهی من است
که اورادِ عجيبِ جبرئيل را به ياد میآورند.
ملائکِ منتظر میدانند
درخت چرا دور مانده از اسمِ آب،
آتش چرا افتاده در نيستانِ ما،
و جِن چرا در تلفظِ تشنگی ...،
و مَن چرا در تکلمِ هوش!
به من بگو
رازِ دانايیِ گندم کجاست.
حکايتِ زن و پياله و گل سرخ،
يا
کاشفالشيئیِ کبريا ... کجاست؟
هی پيالهنوشِ حيرتِ حَوّا!
بيا،
در مِیِ خالصم از شبِ گريه بشوی،
زيرا از کتابِ نی است اين:
به شرحهی هر حکايتی که توراست،
از عطرِ دی است اين:
به شهريورِ هر شوکرانی که توراست،
از حيرتِ حيّ است اين:
به آهویِ هر حضوری که توراست.
و توراست
که در تکلمِ ملکوت فرصتم دادی
تا غَرقهی عطرِ تو از اندوهِ آدمی بگذرم.
و گذشتم،
اما ای کاش هرگز شاعر نمیشدم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#62
Posted: 20 Oct 2013 12:28
دلتنگِ توام پشتِ پرچينِ اردییبهشت منتظرت میمانم
مَرغا
پسينِ ترانه و تيهو
عطرِ آب
عبور پروانه
پروانه از پَرَند،
همين و خلاص ... که بیحواس
خرابِ خوابِ تو میروم از گريههای بلند.
بلند
باد است که میوزد،
و راه، و چراغ، سَفر، ستاره، چَمْ ريحان،
و طعمِ چای، مزهی ماه، چند حبه قند،
و گفت و لطفی ساده به سايهی ايوان.
نزديکتر:
بيشهی شور، بوتههای گَز،
نيزارِ هزار نيزهی بالِ رود،
دو سنگِ ايستاده بالای کوه.
دورتر، کمی:
میکشان، مزرعه، زن،
تکرارِ طيلسان، ترانهها، چوخاها، چرايهها،
و رَد و راهِ مسافری بر نَرمههای غبار،
کنگرههای خارا،
بالادستِ دامنه، درهی انار.
مَرغا
عروسیِ آب و سنگريزههای خيس.
چشمهها، چراغها، لچکها وُ
اشارههای اَنيس.
مَرغا
دعای دوخته بر کتفِ کُنار و کبوتر،
تَر، ترکه، توتيا، مَلمَل و کودَری،
غَشغَشِ خندهها، کلمات، حرفهای سرسری.
و کوچ، کرانهها، کوه، سينهريزِ کبود،
و بو، بابونه، فتير، فرقِ گشودهی رود.
مَرغا، هی مَرغا ...!
ماوای هر چه پسين، هر چه پروانه، هر چه پَرَند،
خراب، خرابِ خوابِ تو میروم از گريههای بلند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#63
Posted: 20 Oct 2013 12:29
شب ادامه دارد، بايد بزنم بيرون!
سه روز و چهار شبِ کامل است
که بنا به وعدهی واژهها
هيچ کاری نکردهام.
هنوز
پُشتِ همين ميزِ کهنه
دارم در غيابِ زيباترين شاعران
پیِ اورادِ عجيبِ شبِ شفا میگردم.
راهی نيست!
همسايهام خواب است
وگرنه آواز میخواندم.
سه روز و چهار شبِ کامل است
شعری دور و بَرِ بيدارخوابیِ بیپايانام
پرسه میزند.
خانوادهام خواب است
وگرنه کليدِ کهنسالِ درگاهِ گريهها
در مشتِ بستهام عرق کرده است.
نمیروم
جايی نمیروم،
خورشيد هم دست نگه داشته است،
تا من نخوابم
طلوع نخواهد کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#64
Posted: 20 Oct 2013 12:29
چمدان
آمادهی رفتنام
چشم به راهِ کسی نخواهم ماند.
خيلی وقت است
چمدانِ رنگورفتهی خود را بستهام،
چمدانِ خُردوريزِ بعضی روياها را ...!
تا حرکتِ قطار
کمی فرصت هست.
همين جا
کُنجِ مايل به مشرقِ نور ... خوب است،
دارم با بعضی کلماتِ ساده
کَلَنجار میروم.
سنگريزهی رنگينی روی ميز
شبيهِ انعکاسِ عطارد است.
برادرم از مَرغا
برايم ماه و پونه و فلفل فرستاده است.
گاه رخسارِ مادرم را
روی ديوارِ روبهرو میبينم:
خسته، کهنسال، باهوش وُ پابهراه،
نگاهام میکند:
"آرام بگير علی!
شبِ پيش ... پدرت خوابام آمد،
گفت بگو از دريا کناره بگير
از دريا کناره بگير!"
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#65
Posted: 20 Oct 2013 12:30
حلقهی سوم: زمزمهی دعایِ آزادی
چنين گفت اولادِ واژههای بامدادی
او که بیدليل
مرا به درآمدنِ آفتاب اميد میدهد،
ابلهِ دلسوزِ سادهایست
که نمیداند
نوميدی سرآغازِ دانايیِ آدمیست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#66
Posted: 20 Oct 2013 12:31
عرضِ کوتاهی داشتم آقا!
دروغ نگو دوست من!
نگو صخرههای شمالی را شبانه به دوش خواهم گرفت
شبانه به دريا خواهم رساند
نگو کوه را و جهان را به زودی جابهجا خواهم کرد،
نگو ظلماتِ بیراه را از پيشروی به سوی ستاره باز خواهم داشت،
نگو براندازیِ بادها در دستورِ کاملِ کلماتِ من است.
هيچ نگو!
فقط خَم شو
بندِ کفشِ سمتِ راستت را ببند،
عجله دارم،
اتوبوس خواهد رفت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#67
Posted: 20 Oct 2013 12:31
اوايل دههی شصت
اينجا
بالای اين همه نخلِ بیسر وُ بیسايه چه میکنی؟
غروبِ دو روز پيش
پرندهی ديگری مثل تو
دنبالِ تو از باد
از تو میپرسيد،
ماه که بالا آمد
ديگر نديدمش!
از اينجا برو
فردا فوج ديگری از فراسو میگذرند،
از اينجا برو!
من هم بعدا
به بلندیهای رويان باز خواهم گشت
آنجا راهیست که به جانبِ جنگلِ مهگرفته میرود،
آنجا روستای دوردستی هست
لبريز نور و ترانه و هوا،
حالا برو!
بعدا برايت آوازهايی از بندر و باران خواهم خواند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#68
Posted: 20 Oct 2013 12:32
جنوب شرقیِ شهر
امشب آيا او خواهد آمد؟
امشب آيا او
راه را به مسافرانِ زنجيرنشينِ شب
نشان خواهد داد؟
مادرم میگويد وقتی شما
همه شبيهِ يکی شقايقِ سوخته
از دشنامِ داس و هراسِ باد میگذريد،
ديگر چه فرق میکند
کلماتِ کشتهی تو را کجا جستوجو کنم؟
ميانِ اين همه مزار
سرانجام روزی
رَدِ بیخط و خوابِ تو را نيز باز خواهم يافت.
مادرم میگويد
ما از بلاهتِ بیتقصيرِ ترسخوردگان خواهيم گذشت
تشنگانِ بیتفاوت را
به دليلِ دور ماندن از دريا خواهيم بخشيد
تو هم سرانجام به خانه باز خواهی گشت.
من به خانه باز خواهم گشت
پايينِ پنجره
عطر گريههای تو را بو خواهم کرد
پيراهنِ کهنسال پدر را خواهم پوشيد
و سر بر بالينِ مَرامِ تو
به شفایِ روشنِ چلچله خواهم رسيد،
اين معجزهی واژههای مجروحِ من است:
بعد از بَدْرالهَراسِ اَبیلَهَب
ديگر اينجا
دندانِ کسی نخواهد شکست،
زيرا سنگ هم از صبوریِ تو
به فهمِ روشنِ آينه رسيده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#69
Posted: 20 Oct 2013 12:32
قصيدهی غزلگريزِ مدارا
در هيابانگِ بیدليلِ اين همه دلقک
دانايان
به کنجِ کتاب وُ
خلوتِ خاموشِ خود پناه بردهاند.
راه گريزی از غم نان و
نقابِ اين قصيده نيست.
تنها تنبورهزنانِ خستهی ری میدانند
که در گسستِ آدمی از اعتمادِ آدمی
ديگر کسی به نَقلِ هر قولِ معلقی
قسم نخواهد خورد.
اينجا
حوصلهی منِ صبور نيز
از سنگينیِ سکوتِ شما سررفته است.
بايد کسی بيايد و
از خوابهای حضرت او
غزلی تازه از تکلمِ اتفاق بياورد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#70
Posted: 20 Oct 2013 12:32
نُچ
هميشه،
همين هميشه بوده وُ
هميشه،
همين هميشه خواهد بود.
هيچ اتفاقی نيفتاده
هيچ هنوزی نبوده.
هيچ رازی رخ نداده است.
نه دليلی برای دويدن
نه علامتِ عريانی که آمدن،
آمدنِ آدمی را چه سلامی
آمدنِ آدمی را چه عليکی؟
من نمیدانم اين واژههای برهنه
از کجا
به اين کرانهی بیبشر آمدهاند.
سوال میکنم
آيا ميانِ از هر چه مرگ وُ
از هر چه حضور،
راهی برای گريختن از آن پرسشِ پردهپوش
پيدا نيست؟
ناتوانتر از تکلمِ اين حيرتِ عتيق
تنها منم
که پرده پرده به میفروشِ هزارهی شيراز پناه میبرم.
ديگر نه سال و ماهی که چند وُ
نه چراغ و چارهای که راه.
هی هنوزِ هميشه!
به من چه که اين چراغ شکسته وُ
اين جهانِ خسته ... که بیجواب.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "