ارسالها: 6561
#701
Posted: 26 Dec 2013 12:01
البته
با آن که سالهاست اسامیِ آشنایِ بسياری
از يادِ باد و از خوابِ خانه و
از کو کجایِ کوچه رفتهاند،
اما با اين همه هنوز
ما با خاطراتِ همان ترانههای عريانمان در باد
باز از خوابِ خانه به کوکنارِ کوچه میآييم.
به کوکنارِ کوچه میآييم
نامها، نشانیها، آدمها و ديوارها را مینگريم،
بعد که خسته میشويم
میرويم کمی آن سوتر به سايهْسار،
نگاه میکنيم
کسی آهسته میآيد و از حوالیِ خاموشِ ما میگذرد،
میرود سمتِ بالای باغِ انار ...
انگار که تمامِ شبِ پيش تا همين صبحِ گريه و دعا،
بالایِ سرِ کسی بيدار نشسته بود
غمگين بود، غمگين مینمود
غمگين و آزرده از پیِ اسمی آشنا
داشت سردَرِ بالایِ طاقِ کوچه را نگاه میکرد.
من میشناسمش
هميشه انگار گمان میکند
که سکوتِ کلمه از صبوریِ آدمیست
يا ارزانیِ آينه از آوازِ آدمی ...
چه فرقی دارد
وقتی که ديگر چيزی هيچ
برای کلمه، برای آدمی، برای آينه ... فرقی نمیکند!
وقتی که رفت، هيچ نامی آشنا نبود
حالا که دارد برمیگردد
پروانهای قشنگ از خطِ غروبی دور آمده است،
آمده است
بالای همان سردَرِ طاقِ کوچه نشسته است ...
پَرپَر وُ هی پَرپَر وُ هيچ اما نمیرود،
باد میآيد.
خوابِ خانه سنگين است
کوکِنارِ کوچه خلوت است
و ما باز با خاطراتِ همان ترانههای عريانمان در باد،
در باد و ديگر هيچ!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#702
Posted: 26 Dec 2013 12:02
حالا چه؟
آن روز تمامِ راه
طوری در عطرِ تازهی نی و نَم نور خواب رفته بود
که ما از همان اولِ پسينِ پاورچين،
آهسته از چراغ و چيزی همين حدود
حتی حرفی نمیزديم،
میترسيديم يک وقتی مزاحمِ آرامشِ آينه يا آدمی شويم.
میگويند سفر هميشه سهمی از سوالِ ستاره از شب است،
اما سنگ هم در سفر زاده میشود
و ريگ، و رويا
کلمه، کبوتر، قشنگ،
و گُل، و آشنا ...
يادت هست؟
آن وقتها تو همسنِ سالهای دورِ من بودی وُ
من همسنِ همين حالایِ گريهها.
راستی مثل خوابی شبيهِ همين شبِ رفته از پيشِ بوسه نبود
که ما ناگهان برای هميشه
با ماه، با کلمه، با سفر، و با کتاب آشنا شديم؟!
حالا چه؟
چه از آينه يا آدمی، سَفَر يا سوالِ ستاره از شب وُ
هر چه واژه در همين حدود ...؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#703
Posted: 26 Dec 2013 12:02
گُل قالی
آنجا که تو روييدی
تنها سايه بود
صبوری بود
سرانگشتِ گريه بود وُ
گهوارهی پونهای که در تار و پودِ کبود.
آنجا که تو روييدی
باغبانِ بیسوالِ تو آيا
بيوهی مغمومی از کِنارهی اَترَک
کنارهی کارون، کنارهی اَروَند و آينه نبود؟
هی گُلِ قالی!
تا فصلِ دور بوسه و باران،
جای باغبان تو خالی ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#704
Posted: 26 Dec 2013 12:02
سورسان
بگذار همهی کلمات بيايند و از کوچه بگذرند!
بعضی برهنه در باران
به خاطرِ يک معنای ساده میميرند،
بعضی پنهان و پوشيده
در ازدحامِ سنگ و سکوت و گريه میگذرند،
و بعضی حتی زنانهاند
يک معنا، يک موسيقی، ماه، مادرم،
يا چه میدانم ... چراغ و ترانه حتی!
بگذار همهی کلمات بيايند و از کوچه بگذرند!
هميشه خواناترين سطور
سهمِ خاموشترين دفترِ دريا نمیشود.
وقتی که ما دوباره به ايوان آينه بياييم
وقتی که ما دوباره در آوازِ بوسه، باران شويم
بگذار همهی کلمات بيايند و از کوچه بگذرند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#705
Posted: 26 Dec 2013 12:03
برای خودت، برای خودم
مهم نيست، باور کن اصلا عيبی ندارد!
حالا فرض که اصلا ...
بايد اصلا از راهِ رسيدنِ پونه به خوابِ آب
از وقتِ ناخوشِ گُلِ نی بگذرم،
و اتفاقا گذشتم
شبی کنار زنی شبيه مريمِ مَجْدليه،
نمیدانم شبيه پرستارِ پروانه و چراغ،
يا خودِ ریرا بود
که تمام خاطراتِ محرمانهی دريا را
به حاجتِ خاموش بيدی بیباور بخشيدم.
حالا نپرس بعد از آوازِ عادیِ اهلِ آينه چه کردم،
من هم حرفهای بسياری شنيدهام،
حالا میروم حوالی همان کوچهْباغ بالادست
هی ترانهی عجيبی از اورادِ گريه را بياد میآورم.
میخواهم آهسته آوازی از آوازِ آدميان ...
بگو مراقبِ ماه و ستاره و شبتاب نبودهای؟
چراغ و ترانه چطور، يا کبوتر و کوچه به احتمالِ آرامش!؟
مهم نيست، باور کن اصلا عيبی ندارد
با آن که آن دورها
پرچينِ کهربايیِ پاييز
در عطرِ غريبِ انگور و ارغوان پيداست
اما باز بوی خرمابُنانِ بارانخورده میآيد،
و عجيبتر اين که آن سالها
تمام فاصله از شبِ شمال تا صحبتِ جنوب
فقط يکی کوچهی پُر کبوتر و
چند دريچهی کوچک بود،
اما حالا برای عبور از اين شب و روزِ بی روز و شب،
تنها تو میدانی
چقدر ستاره و شبتاب
چقدر چراغ و ترانه
چقدر کبوتر و کوچه ... کَم داريم!
مهم نيست!
يعنی هيچ عيبی ندارد ریرا!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#706
Posted: 26 Dec 2013 12:03
کتابت
ای کاش از نَمنَمِ نخستِ همان غروب وُ
همان غمِ ارغوانی آفتاب آموخته بوديم
که بهای باور به گُل
اشاره به شوکتِ پاييز نيست،
پروانه مگر آينهْخوانِ باغ بابونه نبود
که باد آمد و بیچراغ از چمنِ لاله گذشت؟!
حالا به شما چه بگويم!؟
نه پسمانده راهی که پلی مگر،
نه سوسوی ستارهای که پيشاپيش،
دريغا دريای دورانديش!
حالا بمان تا ماهِ دُرُشتِ اردیبهشت
دوباره از خوابِ چه بايد شدِ شبی ... شايد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#707
Posted: 26 Dec 2013 12:03
سرِ کوچه، آن سوتر از تماشای کودکان
وِرْوِرِ چرخ آتش است و
بارانِ سرخِ بُرادهی چاقو.
دريغا مسگرِ مغمومِ بیخبر،
دريغا دورهگردِ رقاصِ ناشادمان،
حالا که وقتِ سايشِ سوهان و تيغهی توتيا نبود
خانهخراب، فقط اندکی حوصله میکردی ...!
حالا که وقتِ نمیدانم اين حرف و حديثِ بيهوده نبود،
که تو بیگاه به درگاهیِ پُرگريه از اتفاقِ کبوتر و چاقو
چراغِ علاقه از نَذرِ ناروا شکستهای!؟
برو، برو بیخبر از عيشِ اردیبهشت!
به خدا حال هيچ کدام از کبوترانِ خانهی ما خوش نيست،
يعنی تو اندوهِ آينه را
در وَهم اين همه سنگِ بیسوال هم نديدهای!
برو، برو بیخبر از خوابِ پروانه در فهمِ پروردگار،
تو از خطِ ملايم مغازله حتی
ترنمِ تنها يکی واژه از نژادِ بوسه را نمیفهمی!
دريغا دورهگَردِ رقاصِ ناشادمان
تا کی وِرْوِرِ چرخ آتش و
بارانِ سرخِ بُرادهی آتش!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#708
Posted: 28 Dec 2013 19:04
حروف اضافه، حروف ربط ...
صبوریِ سکوت از وحیِ واژه پيدا بود.
(دارم از صحبتِ سادهی مردمان
هی به مضمونِ مبهم يک سوالِ پُرسايه میرسم.)
خط میخوريم و باز به خاطرِ اعتقادِ به آينه
از نو نوشته میشويم.
حالا بگو فلسفه چيزی غريب شبيه چشمْ به راهیِ دريا نيست!
خانهای خاموش، چشم به راهِ چراغ،
پيراهن زنی بر بند، چشم به راهِ باد،
يک شيئیِ شبزده، چشم به راهِ روز،
و من، بیخانه، بیچراغ،
چشم به راه تو بودم که باران آمد
و بعد، شاعرانی که از کاروانِ ياس و کبوتر جدا شدند.
ديدی در آن دقيقهی دور
چطور قطرهی آبی از آوازِ دريا شيدا شد!
حالا بگو فلسفه چيزی غريب شبيه چشمْ به راهی دريا نيست!
حالا زاده میشود ذهن، زاده میشود زمان،
زاده میشود تفاهمِ جُفت،
و بعد، صبوریِ سکوت که از وحیِ واژه و من از آوازِ آدمی ...
چه کارها که نمیکند اين کلمه!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#709
Posted: 28 Dec 2013 19:04
دُرُست
عمریست که در نمازِ گريه حتی
از بادِ سخنچينِ آشنا هم بَد نگفتهام،
چه رسد خيالِ بالِ پروانهای
که در خوابِ اين کتاب!
من در حيرتم چرا
بعضی هنوز میروند
دريا را به غربالِ پوسيده میآورند!
وقتی هنوز
پُشتِ تمام آن وقفههای غريب
میتوان ترانهای ساده از خوابِ گريه خواند،
چرا جای دوری از دريا،
چرا جای دوری از باران؟
حالا بيا به خانه برگرديم
برگرديم برويم روبهروی بوسه، روبهروی سکوت
روبهروی اصلا ...
میگويند در خوابِ حيرتِ هر کتابی
هزار باغِ پروانه در قصههای ما خواب است.
باور مکن
هرگز حق با هيچ کسی نبوده است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#710
Posted: 28 Dec 2013 19:04
دِق، دريا، دِق
آمده بود
آن سوتر از سهکُنجِ همان خانهی آخر
تکيه به ديوارِ قديمیِ بُنبست
هی نگاهمان میکرد
شايد کسی از خوابِ خانهای خاموش
چيزی، علامتی، چراغی به کوچه بياورد،
اما باران میآمد.
او آشنای هزارسالهی همين همسايگانِ ساکتِ ما بود
من میشناختمش
ما بارها به جانبی بینشان رفته بوديم
به جانبِ جايی دور
که سرآغازِ آوازِ مُردگان وُ
سرانجامِ بیسوالِ دريا بود.
ما بارها به خاطر لو رفتنِ رويای آينه
هی در حضور حضرت خِشت
به خواهشِ سرنوشت قناعت کرديم،
اما سالها بعد
که با کبوتری سَربُريده بر شانههای شکسته
به درگاهِ بسته بازآمديم
هنوز هم باران میآمد
و جهان ... جستجوی تنها يکی واژه در آستينِ گريه بود.
دريغا معصومِ عصرِ هفتم آذر!
مگر کدام پروانه از اُلفتِ شعله پشيمان شد،
که من انکارِ آينه را
از آوازِ آشنای تو باور کنم؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "