ارسالها: 6561
#711
Posted: 28 Dec 2013 19:05
پُل و تکرارِ همان ترانهی معلوم
ما راهیِ سفر به جانبِ دريا بوديم،
که همان ابتدای راه آوازمان دادند:
- پيش از رسيدن به آن همه پُلهای پيشِرو
مسيرِ سايه و مقصدِ آفتاب را مشخص کنيد!
ما ساده بوديم
گولمان زدند.
رفتيم که انعکاسِ روشنِ دريا را
در آوازِ يکی قطره جستجو کنيم،
ديديم بيشترِ کلمات حتی
کدبانوی کوچکِ گريهها را نمیشناسند.
آيا ديگر هيچ پروانهی مُردهای
از لای کتابِ کهنه برنخواهد خواست؟
رفتيم، بی که برگرديم و پُشتِ سَر
لااقل از سرنوشتِ ستاره و سوسن سراغی بگيريم،
فقط به هوای پُرسشی از يک پيالهی آب
خسته و بیخبر از خوابِ تشنگی
گفتيم که به دريارفتگان از پی ما میآيند،
آمدند، غريب و آزرده هم آمدند
و با آن که بالای همهی ابرهای جهان گريسته بودند،
اما حتی يکی ...
يکيشان حتی دريا را نديده بود.
پرسيديم پس تکليفِ اين همه ترانهی ناسروده، چه میشود؟
مگر همين شما نبوديد
که از مسيرِ سايه و مقصدِ آفتاب سخن میگفتيد!؟
ما ساده بوديم
آنها نگاهمان کردند
قمقمههای خالیِ خود را نشانِ تشنگان دادند
اندکی نشستند
بعد هم بَندِ کفشِ کهنهی خويش را گشودند وُ
گفتند: گولتان زديم.
دريغا کدبانوی کوچِ ستاره و سوسن!
بيا برويم آنقدر گريه کنيم
تا آب بيايد وُ
از خوابِ همهی پلهای پيشِرو بگذرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#712
Posted: 28 Dec 2013 19:05
مَرغا، جوارِ پيرِ بابونه
هی از اين و آن
چه از چراغ و ستاره، سراغی مگر،
چه از پرندهی پَر بسته، پرسشی مگر،
چه از منِ اين همه خسته، سوالی مگر!؟
هيچ از چه میرود بر تو از چراغ و ستاره مپرس،
هيچ از چه میرود بر تو از پرندهی پَر بسته مپرس،
هيچ از منِ اين همه خسته از اين همه خسته مپرس!
من خُرد و خَرابتر از آنم که آوازِ آدمی آرامشم دهد.
هی رفته تا رازِ گريه، تا رازِ نینوا،
خُرد و خَراب،
خَرابتر از اين دردِ بیدوا!
هی چه از اين و آن و چه از آن و اين ...؟!
من از اين و آنِ آينه، آدمی، آسمان
گهوارهی بیچراغ چه سنگها که بر شانه نبردهام!
حالا میگذاری آهسته مثل ماه
خُرد و خراب در خوابِ ابر و گريه بميرم؟!
اما عجيب است امشب
امشب ملايکی مونس و آشنا آمدهاند
دارند سر در گريبانِ گريه غسلم میدهند
بنفشه بر کَفَنم میبندند
و بعد چه آرامشی ... چه آرامشی ریرا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#713
Posted: 28 Dec 2013 19:05
قضيه از اين قرار بود
ببين آقا!
طبيعیست که میخواهم اندکی مثل ديگران
تنها همين هوای بوسه و دانايیِ دريا را دوست بدارم.
طبيعیست وقتی که باران میآيد
من هم مايلم بر ايوان خانهی خود
رو به جايی دور خيره شوم، رو به جايی دور ...
دورتر از اين بود و نبودِ کبود
اندکی گريه کنم.
ببين آقا!
شما داريد اشتباه میکنيد
من از همان اولِ بارانِ بیسوال هم میدانستم
بايد اتفاقی از گريه در راهِ آسمان باشد،
همهی همسايگانِ شبِ نزديک به حادثه هم شاهدند:
- پيش از طلوع آفتاب، آسمان ابری بود!
خُب ... به من چه که ديگران
چراغ کوچهی شما را شکستهاند،
من که مسئولِ صحبتِ سادهی ستاره و شبتاب نبودهام!
من از همان اولِ دبستانِ ترکه و ترانه حتی
کاری به کارِ کلماتِ ساده نداشتهام،
فقط گاهی اوقات
نمیدانم از چه شبيهِ بعضی شاعرانِ عصر سهشنبه
هی دلم میخواهد رو به جايی دور
دورتر از چه میدانم ...
يا ببين آقا!
اصلا میگذاری به سهمی از همين سفرهی خالی قناعت کنم
يا به خواب همان خانهی خاموشِ گريه برگردم؟
چيزی به شب نمانده است
میترسم باران بيايد
هنوز روسری ریرا بر بند رختِ ايوان خانه بود
که دنبالم آمديد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#714
Posted: 28 Dec 2013 19:06
هی عجب!
تازه دارم کمی با کبوتر، کمی با کلمه
کمی با آسمانِ بیاسمِ علاقه آشنا میشوم.
میگويند من آدم خوبی نبودهام
راست میگويند
اول که بیبوريا بار آمدم،
بعد گهوارهْبهدوشی خاموش،
حالا هم که پا به گور ...
چراغم اينجا و خيالم جايی دور.
میگويند من آدم خوبی نبودهام
راست میگويند
من بارها به بعضی آدمها، سگها و سليطهها سلام کردهام
حتی گاهی بدونِ يک سلام خالی
از خوابِ انارِ خجسته چيزی نچيدهام
و بارها بی که به شب شک کنم
آهسته از چراغِ خانه پرسيدهام چرا از سکوتِ سنگ میترسد.
راست میگويند
من آدم خوبی نبودهام
سالها پيش از اين
پسينِ روزی دور از اندوهِ دی
کبوتری نابَلَد از حدسِ عطسهی آسمان
به ايوان خانهی ما آمد،
پنجره بسته بود
من خانه نبودم
و تمام شب باران آمده بود.
من آدم خوبی نبودهام!
حالا میفهمم اين همه هقهقِ تاريک
تاوانِ کدام کلمه، کدام کبوترِ مُرده،
کدام آسمانِ بیاسمِ علاقه است!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#715
Posted: 1 Jan 2014 17:00
چقدر علامت سوال؟
چرا به شَک از خوابِ شب
هی حرف و حديثِ دور؟
چرا گمان بَد به دو ديدهی دريا؟
چرا چيزهای بیجهت، چراغهای شکسته ...؟
فقط همين دعای امروزِ آدمیست
که مثلا به جرم ديدار گريه، گاه چشمهايمان را گروگان گرفتهاند؟
وِل کن بيا همين حدود
حالا سالهاست که به جرم گفتوگويی ساده حتی
ذهن و زبانِ دريا را به گروگان گرفتهاند.
وِل کن بيا همين حدود
اصلا همهجا همين طور ترانه گران، گهواره شکسته و
چيزهای بیجهت بسيار است.
اصلا اوقات بسياریست
که به جرم فقط لمسِ گونه در طعمِ اشتياق،
دل و دست مرا به گروگان میگيرند
اما من و شک حتی به خوابِ شب؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#716
Posted: 1 Jan 2014 17:00
دور مثل آدمی، نزديک مثل کوه
چقدر تحمل اين دقيقه دشوار است
بيا محضِ يک لحظه به اين دردِ بیسوال بگو
که از سايهسارِ افسردهی آينه چه میخواهد
يا واقعان بشکند، بگذارد، برود
يا برود بگذارد که بشکند!
شايد که باد بيايد و
خاکستر خاطراتمان را به خوابِ خانه بازآوَرَد.
چقدر تحمل اين دقيقه دشوار است
بيا محض يک لحظه به اين جراحتِ بیشفا بگو
که از شبِ شکستهی اين همه آدمی چه میخواهد
يا واقعا قبول، خلاص، خواب و يا تمام،
يا قبول کند که در خوابِ ناتمام، خلاص!
شايد که باران بيايد و
پيالهی آبی به اندوهِ تشنگانِ بیگريه باز آوَرَد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#717
Posted: 1 Jan 2014 17:00
قيمت
قريب به اتفاق
من از بيادآوردنِ بعضی واژگانِ معمولی میترسم.
باران، هميشه علامت رويا نيست
سايه، هميشه علامت صنوبر نيست
و شب حتی ربطی به رازداریِ ستاره ندارد!
حالا تو بگو بينا، واژهی دُرُست
خواهرِ تهمتْشنيدهی من، ای آزادی
تو هم هميشه علامتِ عريانیِ آسمان نبودهای ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#718
Posted: 1 Jan 2014 17:01
ملاقات
اول که آمد و آوازم داد بيا، باورم نشد.
گفتم چه خوب، آسوده میشوم حالا،
آسوده میشوم از آرزوهای نه چندان مهم،
از چيزهای نه چندان عزيز،
آسوده میشوم از هول و از وَلا
از هولِ آدمی، از وَلای سنگ،
از سايه، از سکوت، از درد و از درنگ،
اصلا آسوده میشوم از ملال، از ما و از مگر!
پرسيدم مگر تو کيستی که اين همه آشنا وُ
هيچ علامتی از آوازِ آدميان با تو نيست؟
داشت نگاهم میکرد
قشنگ، آرام، آشنا ...
آرام و آهسته انگار چيزی گفت
گفت میآيی برويم جايی دور
يک جای خوب، يک جای آرام و آشنا؟
داشت ... نمیدانم انگار گريه هم کرده بود،
گفتم فقط همين يک وَهْله، يک بارهی تمام.
فرصتی که باز به خانه برگردم
نسيما را ببوسم
به همسرم بگويم که راه دريا دور است
که چراغ را کجای خانه بگيراند
که گهوارهی هُدی شکسته است،
و بعد هم خودم کمی رو به راهِ جنوب گريه کنم،
فقط همين!
بعد آسوده میشوم از آرزوهای نه چندان مهم،
از چيزهای نه چندان عزيز،
از نان و ناروا،
از پنجره از بستن
از کهنگی از هوا ...
داشت نگاهم میکرد
آسمان جورِ عجيبی ... آبیِ مايل به دريا بود
ديدم آن بالا فقط از بوی روشن رويا، لبريزِ گريهام،
گفتم چقدر فراموشیِ فاصله خوب است
فراموشیِ دلهره، گفتهها، احتمال، حادثه، آدمی ...
آنجا بود که فهميدم آسمان جای دوری نيست
فهميدم عشق نزديک است
فهميدم حتی بادِ خبرچين از چينهی شکسته بد نمیگويد
فهميدم آدمی اشتباه میکند که گاه اندکی از مرگ گريزان است.
آدمی، هی آدمی، آيا میآيی برويم جايی دور
يک جای خوب، يک جای آرام و آشنا؟
داشت نگاهم میکرد
داشت ... نمیدانم انگار گريه هم کرده بود،
بوی برادرانِ به دريا رفتهی مرا میداد،
بوی خوابهای پيش از تولد خاطره،
پيش از تولدِ خواب،
پيش از تولد دلهره، گفتهها، احتمال، حادثه، آدمی ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#719
Posted: 1 Jan 2014 17:01
پرده را کنار میزنم
ببين، راست میگويم
يکجوری عجيب انگار
همهی آينهها را آوردهاند
همان پايينتر از خاموشیِ آسمان چيدهاند
چراغها يکی در ميان روشن است
ما از هر نوع اتفاقِ نابهنگام میترسيم
ما تا همين حالا
هرگز رخسار دريا را نديدهايم
میگويند قرار است اتفاقی از بالای آينه بيفتد،
ما احتمال میدهيم
يعنی ممکن است خاطراتِ اوايلِ دريا را فراموش کنيم
ما نگرانِ همين وَجهِ روشن از گمکردن راه و شکستن روياييم
خوب است برويم با خواهرانِ خستهی روشنايی مشورت کنيم
عدهی زيادی از اطرافِ آوازهای دور، زنده برگشتهاند
عدهای هنوز پشتِ مه، پشتِ پيراهن
پشتِ چند واژهی ناشنيده از دريا، دريا را تبرئه میکنند
ما نيستيم
ما رفتهايم خانهی نزديکترين آشنايانِ به رويا چراغ بياوريم
میگويند ماهِ باکره در مانتوی تيرهی دیماه و گريه خواب است
دريا خواب است
آسمان خواب است
آدمی خواب است
اما دو سه دخترِ ساده هنوز به ماه مینگرند
دورترها، لالايیِ مبهم زنی جوان شنيدهاند
(انگار هزار گهوارهی پُر گريه پيشِ رو دارد ...)
چه آينههای خاموشی
چه پچپچ گنگی!
نوری از بالا میآيد
عابری کور میپرسد:
سرفههاتان چقدر ... چقدر سرفههاتان آشناست!
حالا به خانه برگرديد
ديگر هيچ اتفاقی از بالای آينه نمیافتد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#720
Posted: 1 Jan 2014 17:01
اقرار
تو قول داده بودی
همه چيز را انکار خواهی کرد!
و حتی گفتی اگر اتفاقی از خوابِ آينه افتاد
بسا اول که از شکستنِ خشت و
دوری از خانه بترسی،
اما بعد به ياد میآوری:
خلاصِ فقط کبوتری خسته از چاقوی پُر سوال،
نجاتِ سايهسارِ آسمانِ آبی نيست.
گفتی اول از تو سوال میشود که نام دريا چيست؟
و تو تمام ترانههايی را به ياد خواهی آورد
که در شبِ تشنگی، چشمْ به راهِ بارانند،
اما باز از باران، هيچ سخن نخواهی گفت،
سکوت، سرآغازِ رستگاریِ روياهاست.
پس رو به دريچهای تاريک
با پنج ميلهی ماهگرفته، آهسته میپرسی:
بيرون از بلندیِ تمامِ اين ديوارها
آيا هنوز باد میآيد؟
تو قول داده بودی
همه چيز را انکار خواهی کرد!
و حتی گفتی اگر آينه از خوابِ اتفاق افتاد،
بسا بعد از شکستنِ دريا و رفتن از خانه،
خاطراتِ دورِ گريه و گهواره را به ياد خواهی آورد،
اما باز از نشانیِ روزگارِ ما، هيچ سخن نخواهی گفت،
سکوت، سرآغازِ رستگاریِ روياهاست.
پس رو به جهانی بزرگ
با شش جهت از جستجوی علاقه آهسته میگويی
سرانجام روزی نهچندان دور
نام دريا را به ياد خواهم آورد، تمام ترانهها را به ياد خواهم آورد،
و ديگر نه از شکستنِ خشت و نه دوری از خانه نخواهم ترسيد!
حالا مزارت کجاست کبوترِ کوچکِ پاييزِ پنجاهوهشت؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "