ارسالها: 6561
#721
Posted: 1 Jan 2014 17:02
سَرِ شب
گل انگار نمیخواهد باز بادِ بیباور بيايد
پروانهای بر پنجمين شانهی خستهاش خواب است.
پرنده انگار نمیخواهد به خاطرِ باد بخواند
صنوبر مهتابْ خوردهی باغِ شامگاهیاش خواب است.
کودکانم انگار نمیخواهند از بادِ بیسوال
سراغی از پروانه و پرنده بگيرند،
بابائیِ خستهی بیلبخندشان خواب است ...
اما من بيدارم بابا
پروانه لای کتابی کهنه مُرده است
از پرنده هم هيچ نبايد گفت
حالا ديگر ديروقت است، بخوابيد!
فردا صبح خودتان میفهميد
چرا باد بیباور بود و
چرا صنوبر بیخواب.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#722
Posted: 1 Jan 2014 17:02
شما حتی حوصله نکرديد
نگو که دلواپسِ آسمان و سکوتِ صنوبر نبودهای
تو حاضر بودی حتی به خاطرِ يک گلدانِ تشنه
با بادِ بَدآيندِ آذرماه آهسته سخن بگويی!
نگو که دلواپسِ بعضی مسائل ساده،
بعضی مسائل معمولی نبودهای
تو حاضر بودی حتی به خاطرِ پرهيز کوچه از سکوت،
با چشمِ بسته و دلِ شکسته از بُنبستِ گريه بگذری!
نگو که دلواپسِ دفترِ نانوشتهی آن همه ترانه نبودهای
تو حاضر بودی حتی به خاطرِ يک تبسم ساده،
يک اشارهی روشن،
هزار بارِ بیدليل از مشقِ آن همه شبِ تيره جريمه شوی!
نگو که دلواپسِ ارغوانِ شکسته و پيلههای پَربسته نبودهای
تو حاضر بودی حتی به خاطرِ يک پروانه در شوقِ ارغوان
به سهمِ خود از توتبُنانِ تبر نديده ترانه بخوانی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#723
Posted: 1 Jan 2014 17:02
حکيمِ رويا
آسوده باش
برای خواندن است که پرنده میخواند
خواندن، سرآغازِ روشنايیِ رويا و آدمیست
ما بیجهت به خاطرِ خوابِ سايه، از صنوبر فاصله گرفتهايم،
توی راه علايمی از آفتاب و از آسمان بلند ديدهاند.
آسوده باش
برای روييدن است که گُل از سايه کناره میگيرد
روييدن، رازِ آوازِ خاموشترين ستارهی سَحَریست
ما بیجهت به خاطرِ خواب شب از ابتدای پسين ترسيدهايم،
توی راه علائمی از آمدن،
علائمی از علاقه به يک مسافرِ مغمومِ خسته ديدهاند.
آسوده باش
برای تابيدن است که شبتابِ بیحوصله میتابد
تابيدن، ترانهای ناسروده از تحمل مُردگانِ گمنام است
ما بیجهت به خاطرِ بعضی وقايعِ نيامده،
از اين دقايقِ بینشان دلگيريم
توی راه علايمی از ماه، علايمی از آب و از آوازِ آدمی ديدهاند.
و ما، همهی ما انعکاسِ يک علامت سادهايم دختر!
فقط اندکی حوصله کن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#724
Posted: 1 Jan 2014 17:03
بُريدهی يک روزنامهی ديواری
اصلا چه کار به کار من داريد؟
داريد رو به دريا از دريا سخن میگوييد؟
من که سالهاس از پیِ پسينی خلوت
از خوابِ شما و تعبيرِ همين چَرت و پَرتِ بودن بُريدهام.
وِلَم کنيد بروم سيگاری بگيرانم
بروم کنار خيابان از کسی ساعتِ قرارِ دريا را بپرسم
بروم بگويم سرکار خانم زيبا، چرا تنها ترانه میخوانيد
من هم بلدم زندگی کنم
به خدا من شاعرتر از بعضی بزرگان، به باران نگاه کردهام
خُب دوست دارم که از حرف آدمی
يا وَهمِ آسمان فاصله بگيرم
اين مشکل من است
به شما چه مربوط که ما پاکيزه از آواز عشق زاده میشويم
سرشتِ ستاره همين است
همانطور که مثلا سرشتِ سنگ.
باورتان میشود که من بُريده باشم؟
من از بادِ بَدآيند بريدهام
از اميدِ اين آبِ رفته به جوی
که ديگر به خوابِ سرچشمه باز نخواهد گشت.
من اهل صراحتم
لهجهی آب از آب سخن میگويد
تعبير تشنگی حرف ديگریست.
اجازه میخواهم اندکی آسودگی را تجربه کنم
حالا سالهاست گاهی اوقات برمیگردم و
سمتِ چپِ شانهام را نگاه میکنم
حالا سالهات گاهی اوقات از دوستِ دانای خود
از همان راهبلدِ رويای گمشده سوال میکنم:
- پس کی وقتِ رفتن فراخواهد رسيد؟
من خستهام
خسته از آينه، از آدمی، از آسمان!
مگر تحمل يک پرندهی کوچکِ خانهزاد
يک پرندهی جامانده از فوجِ بارانخوردهی بیبازگشت
تا کجایِ اين آسمانِ تمامِ روياهاست؟
من بريدهام
بريده مثل بارانِ تنبلِ عصرِ آخرين جمعهی خرداد
بريده مثلِ شيرِ ماسيده بر پستانِ آهوی مضطرب
بريده مثل باد، باد خستهی به بُنبَست نشستهی دیماه
بريده مثل تسبيحِ دورهگردی کور بر سنگفرشِ بیچراغ.
حالا هی بگو برو خانه چراغ بياور!
"چراغ ما هم در همين خانه شکسته است".
دروغ میگويم؟
هی دوستِ دانای من!
فقط بگو کی وقتِ رفتن فراخواهد رسيد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#725
Posted: 1 Jan 2014 17:03
گاهی اوقات پيش میآيد
هر سال همين حدود
حدودِ همين خلوتِ خاموش
همين ساعتِ عجيبِ سکوت، سايه، سيگار،
همين گاهگُدارِ گريه از سهمِ آن همه سال،
که ديگر حوصلهی حرف و حديثِ دريا در من نيست،
دوباره خوابِ همان خانهی قديمی را
در انتهای پسينِ پنجشنبه میبينم.
هنوز بوی پيراهنِ تو
با طعمِ خيسِ همان فتيرِ نازکِ برشته با من است.
آن سوتر از چارچوبِ دری رو به دامنه
هميشه منظری از باد و بند و جامههای بارانخورده پيدا بود
سبزیفروشِ دورهگردِ دنيا نديده گمان میکرد
من برادرِ همسالِ ستاره و دخترانِ همين کوچهی پُر کبوترم،
اما خبر نداشت
که باد از کدام جانبِ گيسو به خوابِ رايحه میرفت.
جز ما کسی خبر نداشت
که در خانه با خواهش باران و بوسه چه میکنيم.
ما در خفای پرده حتی
از احتمالِ ديدنِ حضرت آينه هم سخن میگفتيم.
حالمان خوش بود
چراغهای دوردستِ درهی دربند
علامتِ روشنِ زندگانی از آوازهای محرمانه بود
و ما خوب میدانستيم
به خاطر آن بهاری که قولِ قناری و نرگس است
بايد به هر حوصله با زمستانِ زمهرير مدارا کنيم.
هر سال همين حدود
هر سال موسم همين پنجشنبه، اوايلِ آخرين هفتهی دی ماه،
همهی درختهای کوچهی ما را
علامتی از آمدنِ بهار میزنند و میروند،
سالی ديگر دوباره باز میآيند،
و سراغِ به دريارفتگان را میگيرند،
اما ديرست ديگر
ديگر هيچ رَختی بر بندِ ايوان خانهی ما
خوابِ آسمانی صاف و آفتابی برهنه نمیبيند،
فقط خاطرهای خاموش
خاموش و آهسته میآيد
زير چتری از خوابهای خيسِ خدا
ما را به بَرزنِ بینشانِ مردگان میبَرَد
تا شامگاهان ... شکسته و بیشام به خانه بازآئيم و
بامدادان با گريه از سرِ درمانِ گريه بگذريم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#726
Posted: 1 Jan 2014 17:03
چه بگويم!
بعضی اوقات
از همين بالای سرِ ما
چيزی میآيد و میگذرد
نه حتی که با شتاب، خيلی هم آهسته، آرام،آشنا!
مثلا سايهی ابری، کبوتری، پارهی کاغذی خوابآلود ...
ابر میآيد و میگذرد
ابرِ آسوده انگار از سيبِ خود سوخته سخن میگويد
کبوتر میآيد و میگذرد
کبوترِ خسته انگار از انارِ خشکيده خبر میدهد
کاغذِ کهنه هم میآيد و میگذرد
اما کاغذِ کهنه
از هيچ مشقِ خط خوردهای خبر ندارد.
من هم هنوز همين جا ميان همين اوقاتِ آشنا
هی آهسته با خود سخن میگويم
هی آرام به سايهسارِ چيزهايی در هوا نگاه میکنم:
کاش تو از باران سخن میگفتی، ابرِ آسوده!
کاش تو از آسمان سخن میگفتی، کبوترِ خسته!
کاش تو از بادبادک و از خنده،
از خاطراتِ کودکان سخن میگفتی، کاغذِ کهنهی خوابآلود!
چرا بعضی اوقات چيزی هيچ سرِ جای ممکنِ خود نيست؟
پس تکليف من اين همه ترانه چه میشود!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#727
Posted: 1 Jan 2014 17:04
من از اين طرف آمدهام
خواهش میکنم از من سوال نکن
حالا سالهاست که من از رسم رويا به گريه رسيدهام.
چرا پروانههای مُردهی مرا پس نمیدهيد
چرا کتابهای کهنه بر آب، آتش گرفتهاند
چرا هيچ کسی با يک پياله آبِ خُنَک به کوچه نمیآيد؟
خواهش میکنم از من سوال نکن
میفرماييد خانهی کدام گريه از سکوتِ دريچهها خاموش است؟
بيا، فاجعه چيزی شبيه بدفهمیِ باد از خوابِ آشيانه است!
- فقط همين؟
البته که هر سفر کردهی بیخبر هم مسافر نيست،
به خدا من از اين طرف آمدهام
همين حدود که باد بیسوال از مقابلِ ما میآيد.
گوش کن!
اين صدا، صدای لرزش سرشاخهی صنوبری
در همين نزديکیهاست!
بوی وَهم و آب و اَزَل میآيد.
پروانهها اول میميرند
بعد کبوتر زاده میشوند،
کتابها اول میميرند
بعد سُرب و ستاره، يا باران ...
تيرماهِ سال پيش ترانهای از تو شنيدم ریرا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#728
Posted: 1 Jan 2014 17:04
تعبير نهايی با شماست
من خواب ديدهام:
ما خوابيم و خوابِ صبحی نيامده میبينيم.
مثلا صبحِ روزی نه چندان دور،
نه چندان دور که سرانجام در پاسخ به يک سوال
مجبوريم زاده شويم.
و زاده میشويم
زاده میشويم تا جامههای مُردگانِ خويش را
به خاطرِ يکی دو زمستان ديگر ...
(دارم چه میگويم؟!)
من خواب ديدهام،
خواب حصير و سبد
ستاره و رويا، آسمانِ بلند
حضرتِ نور، يک چاهِ پُر کبوترِ آبی،
و بعد انارِ قشنگِ حياطِ همسايه
که از پَردهپوشیِ پيچکِ بیتجربه دلگير نمیشود.
ببينم روی کوچه ... چه نوشتهاند:
- ما گليم گريه را از حوالیِ آبها به ساحلِ آفتاب کشيدهايم! -
(شما چيزی دستگيرتان میشود؟)
من خواب ديدهام
شبی در باران
برادرانِ دريا به ديدنم میآيند،
اما دير است ديگر!
بيدار میشوم حالا ...
پيالهای بالای سرم لبريزِ دههی مُحَرَم است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#729
Posted: 1 Jan 2014 17:04
پيش از رسيدن به خط آخر، يک رباعی بخوان!
چتری خاموش بر گُلِ ميخ
چشم به راهِ مسافری دور است،
يک جفت کفش زنانه در پاگَردِ پلکان
چشم به راه تو.
کتابی کهنه در پستوی احتياط
چشم به راه چراغی دور است،
پيراهنِ تابستانیِ تو بر بندِ رخت
چشم به راهِ تو.
باغچهی کوچکِ ريحان در خوابِ آب
چشم به راه نَمنَمِ آسمانی دور است،
بسترِ بیگفت، بیبالش، بیگيسو ...
چشم به راه تو.
ماه، ماهِ پردهپوش در عَقدِ ابر
چشم به راهِ روزنی روشن، روزنی دور است،
خُرد و ريزِ هزار ستاره بر سنگفرشِ کوچه
چشم به راه تو.
پس کی میآيی مسافرِ غمگينِ پاييز پنجاهوهشت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#730
Posted: 1 Jan 2014 17:04
مسجد سليمان
خداحافظ کلماتِ کوچکِ بادآورد،
کلماتِ هرچه گفتنِ گريه را کافی!
خداحافظ کوچههای دی
کوچههای دورِ دربهدری
خداحافظ عَلومَلو، غلام کَلو، هی حَتا هَتی هَتی
خداحافظ درسِ اول آن همه مشقهای سَرسَری
خداحافظ پسرِ پسينهای پاپتی،
دستمالفروشِ کوچههای چاهْنفتی، کَلْگه، بیبيآن، نمره يک، نَفْتون!
خداحافظ کُتکخوردهی کوچههای سهقاپ
کوچههای پُشتِ بُرج، باران و باد، شعلههای کبود
خداحافظ سَرخوردهی مغمومِ يکی بود وُ يکی نبود،
حمالِ کوچکِ کيسههای آرد، کوکا، سيمان و يکی سکهی سياه،
خداحافظ کبوتربازِ عصرِ هزار جمعهی فرهاد!
خداحافظ کلمات، کلماتِ هرچه گفتن از گريه را کافی!
خداحافظ فعلهی روزمُزدِ نان و سيلیِ صفدرْسياه
هی با بویِ خوشِ بابونه آمده
هی با بویِ خوش کاهگل و کرباس و فالوده
رطب، رازيانه، رويا و سينما،
حصيرِ خيس، خنکای پنکهی بیقرار،
هی تو تا کجای خاطره، خوابت دور ...
هی با يک تبسم خالی از خستگی بیخبر شده
بگو خداحافظ و خلاص!
خداحافظ پدر
عصرِ دورِ همان يک پيالهی برنج و دو مشت انگور بیدانه!
يادت هست؟
شلوارهای وصلهدارِ من و عيسی و عَبدُلی
دوچرخهی بیلگامِ عَلو در شيبِ درهی خرس
اندوه سادهی قاسم از غيبتِ ستاره بر سرِ قرار،
و بعد ميل فرار از بیبهانگی، از خواب، از هرچه خانگی.
خداحافظ پسر پسينهای پاپتی
عَلو مَلو، غلام کَلو، هی حَتی .. هَتی هَتی!
"جمعه روز بدی بود
يا صبحِ شنبه، همان اوايلِ خرداد؟"
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "