انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 75 از 132:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
مثلِ بسياری ديگر


تو هرگز قادر به گفت‌وگو
با هيچ قفلِ بی‌کليدی نبوده‌ای،
تو حتی حاضری
که سَرشکستنِ سنگ را تاب آوری، تحمل کنی،
يعنی يک جور
با خود و اين خَش و خوابِ گريه کنار بيايی،
اما بی‌خود به آينه بَد نگويی!


تو می‌ترسی ... از اندوهِ ماه
لکه‌ای بر دامنِ اين دفترِ سربسته بيفتد!
تو دلواپس آن مرغ مهاجری
که مبادا ديگر از برکه‌ی باران به اين باديه نيايد!
راستش را بگو ...
نه خوابی مگر که ماه،
نه بارانی مگر که ابر،
نه صحبتی مگر که باد!


ما اشتباه می‌کنيم که گاه به خاطر زندگی
حرف‌های ابرآلودِ بی‌هوده می‌زنيم.
شما ... نه، اما من حاضرم
تمام آسمان خسته‌ی امروز را
بر شانه تا منزلِ آن صبحِ نيامده بياورم،
اما نگويم ستاره چرا صبور وُ
ماه از چه پنهان است!
قرارِ شکستن سرشاخه‌های بيد
با بادِ نابَلَد است،
چه کار به کارِ ما
که از خوابِ نور حتی،
در پياله‌ی آب آشفته می‌شويم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
اسمی داشت، يادم رفت


همين که شب از شوخیِ گرگ‌وميشِ هوا می‌شکند
من از تکانِ آرام پرده می‌فهمم
باز پرندگانِ قلمکار اين کودری
هوس کرده‌اند از کُنج و تُرنجِ پَرده به دَر شوند
بدَر می‌شوند
يکی‌يکی نُک بر شيشه‌ی خاموشِ بسته می‌زنند،
بعد که آوازِ درهمِ دريا می‌آيد
پَرپَرپَر ... پنجره می‌شکند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
وابسته‌ی واپسين اسم


باد، هی بادِ بازيگوش!
ما پيراهنِ آشنايان بسياری
بر بندِ رختِ اين خانه ديده‌ايم.
خودشان رفته‌اند، نيستند، نمی‌آيند،
و ما يک عده ابلهِ خاموش
(فراموشِ گريه‌های خويش)
فقط رَدپای ستارگان دريا را به دريا نشان می‌دهيم،
يعنی که دلمان خوش است
خوابِ ماه و کبوتر و بابونه می‌بينيم!


تعبير درنگِ اندکِ دريا آيا
همان مراقبتِ مادرانه از حبابِ کم‌حوصله نيست؟
من يکی باور نمی‌کنم
که پيچک و پروانه از خواب‌های خزانی باخبر شوند،
فقط سدر کهنسال همين کوچه می‌فهمد
که جای هر اره بر آرنج باغ
جوانه‌ی خُردی از خواب حادثه خواهد روييد.
يعنی روييده است، می‌رويد.
حالا باد
هر چه هم بازيگوش ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
تا


وقتی که ديگر هيچ کبوتری در خوابِ خانه نيست،
ديگر از چه اين همه هی باد می‌آيد و
آبستنِ پرهای خيس باران است؟
خيلی‌ها گمان می‌کنند
که تا آمدنِ آن مسافرِ خسته
آن مسافر عزيز ...
چه آينه‌ها که می‌بايد از بام خانه به کوچه بيفتند،
چه طُره‌ها که در خواب قيچیِ پُر سوال!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پدر


بيا به راه، بگو خلاص، برو به خواب.
ديگر نه در کوچه می‌مانم
نه به خانه برمی‌گردم
پاک خسته‌ام از حرفِ گريه، از خواب آدمی،
ديگر هيچ علاقه‌ای به التفاتِ اين و آن ندارم
حتی به فهمِ سکوت، به صحبت سنگ،
به بود، به نبود،
به هر چه همين حدود!
فقط می‌خواهم کمی بخوابم،
بالای صخره‌ای از اينجا دور ...
شبِ يک دامنه از بوی پونه و کتاب،
يک بسته سيگار
عکسی از "ری‌را"
و يک پياله‌ی آب.
بعد انگار که نيامده رفته باشم.
خداحافظ نسيمای غمگين من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
در خانه


همين که همه می‌روند
همين که ناگهان خانه از خنده‌های هُدا
از گفت‌وگوی آرام همسرم
يا از سوالات ساده‌ی نسيما تهی می‌شود،
حس می‌کنم انگار اتفاقی در راه‌ست
جوری عجيب از تنهاییِ سکوت می‌ترسم
حتی نسبت به سايه‌ی لرزانِ پرده‌ها
دو به شک می‌شوم،
هزار فکر و خيال بی‌راه
از مقصدِ يک مبادایِ بی‌هوده می‌آيند،
سَرخود از خوابِ ديوارها عبور می‌کنند،
و بعد ... حيرتِ نفهميدن حادثه،
و بعد ... به هم خوردن آرايش سايه‌ها،
و يک هوای رهاشدن در شيئی،
صدای ناشنيده‌ی دوری از سکوت،
و رخسار مه‌آلود گمشدگانی
که انگار از خوابِ عجيبِ دريا بازآمده‌اند.
من آنها را به وضوح
عين همين آينه
همين گلدانِ شکسته می‌بينم،
آنها دست بر وَهمِ خواب‌آلودِ خانه می‌کشند
و بعد بی که به من بنگرند
همين طور دفترِ تازه‌ترين ترانه‌های مرا ورق می‌زنند.


حالا يکيشان دارد به آينه نزديک می‌شود
يکيشان به گلدانِ شکسته نگاه می‌کند
و او که بنفشه‌ای به طُره‌های روشنش بسته است
آهسته و مه‌آلود و افسرده می‌پرسد:
مگر تو
چقدر بی‌چراغ از اين کوچه گذشته‌ای
که بالا و پايينِ اين همه شبِ گريه را از بَری؟!
سکوت کرده‌ام
بيرونِ خانه باد می‌آيد.


حالا همه رفته‌اند آن گوشه‌ی رو به جنوب،
دارند برای من
آرامشِ بی‌پايانِ آسمان را آرزو می‌کنند.


راحت می‌شوم
خانه خيلی خلوت است
تنها عطری عجيب
از جامه‌های روشن آنها جا مانده است.
حالا می‌فهمم
چقدر شبيه عزيزان دلواپسِ من بودند
همان خواهران غمگينِ سفرکرده‌ی شما ...!


چه زود گذشت!
باز همان خنده‌های قشنگ،
همان سوالاتِ ساده وُ
همسرم ... که می‌گويد:
قرص‌هايت يادم رفت،
اما برايت نامه‌ای رسيده است.

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
نقطه‌ی وَه ...!


تاج انار، تراشه‌های مداد،
نُک‌نُکِ سينه‌های نوشتن،
چند هفت و هشت همسايه، همآغوش،
و حروفی خاموش
در خوابِ دفتری کهنه
که از قطارِ قديمی الفبا جا مانده‌اند.


فهمِ فرارِ مداد از نوشتنِ مشق،
کسالتِ بی‌دليلِ شب،


صبحِ بُريدن از خواب،
کتاب‌ها بر باد، ترکه از آتش، ترانه از آب.


چه فايده باز
املای بامداد خسته را
از روی دستِ بی‌ترانه‌ی اين همه ترکه بنويسيم؟
اين دايره روزی خطِ خواب‌آلودی بود
اين خط خواب‌آلود
روزی نقطه‌ی ناتمامِ سطری از الف، از آينه، از صبحِ ما ...
ما، ماسوای ستاره بود
تا شبی که کودکی
دفتر مشقش را زير گونه‌های ماه گرفت،
و نقطه نپرسيد
اين دفترِ خوانا از کيست؟
نقطه بر سطرِ بی‌سوالِ نوشتن باريد،
و ما ... در امتحانِ يک علاقه‌ی شديد
از ثلث آخرِ هر چه بوسه بود گذشتيم
و ديگر از راه مدرسه
به خانه بازنيامديم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بی‌اسم است


معلوم نيست هنوز
هنوز معلوم نيست اين پرنده از کجا آمده است
چرا آمده است
اينجا کنار اين بوته‌ی بادنشينِ بی‌ريشه چه می‌کند
يا دارد آهسته با دی‌ماهِ بی‌دانه چه می‌گويد؟
"هيچ!
هيچ حرفِ خاصی از خوابِ‌ آسمان با او نيست،
فقط دارد به های‌وهوی باد می‌گويد:
من هم آشيانه‌ام را دوست می‌دارم."


معلوم نيست هنوز
هنوز معلوم نيست اين قاصدکِ خسته از کجا آمده است
چرا آمده است
اينجا ميانِ سرانگشت اين خار بی‌خيال چه می‌کند
يا دارد آهسته با بادِ نابَلد چه می‌گويد؟
"هيچ!
هيچ حرف خاصی از خواب خاطره با او نيست
فقط دارد آهسته به بيابان بی‌سوال می‌گويد:
من هم اين خارِ مانده از پاييزِ مُرده را دوست می‌دارم."


معلوم نيست هنوز
هنوز معلوم نيست من از کجا آمده‌ام
چرا آمده‌ام
اينجای آزرده از آوازِ گريه چه می‌کنم
يا دارم آهسته با دی‌ماهِ بی‌دانه و
اين بادِ نابَلد چه می‌گويم؟
"هيچ!
هيچ حرف خاصی از خوابِ آسمان با من نيست
فقط دارم آهسته به آدمی، به خاطره
يا به آسمان بلند می‌گويم:
من هم وطنم را دوست می‌دارم."
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پنهانی


می‌خواستم چشم‌های ترا ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت‌وگو گفتم:
- تو نديديش ...؟!


و چيزی، صدايی ...
صدايی شبيهِ صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جست‌وجو کنيم!
نفهميدم چه شد که باز
يکهو و بی‌هوا، هوای تو کردم،
ديدم دارد ترانه‌ای به يادم می‌آيد.
گفتم: شوخی کردم به خدا!
می‌خواستم صورتم را از لمسِ لذيذِ باران
فقط خيسِ گريه شود،
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت‌وگو ...؟!
من هرگز هيچ ميلی
به پنهان کردنِ کلماتِ بی‌رويا نداشته‌ام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بين راه ...


می‌شود اينجا
گوشه‌ی همين گليمِ کهنه بنشينم؟
مسافرم
تازه از راه رسيده‌ام،
پيشانیِ شکسته‌ام نشان می‌دهد
که از مادر
به خوابِ آب و آينه می‌رسم.
دوری از بعضی چيزهای ساده‌ی معمولی دشوار است،
دوری از همين انارِ قشنگ
يا آب و جارویِ همين پسين
هوای همين سکوت
سايه‌های بلند
يا بوی صابون و نَمِ حصير ...!


چه نور شکسته‌ای،
چه طاقی پُر کبوتری،
چه هر چه هوای عجيبی!
يکی دو ستاره ... پايينِ آسمان
يکی دو تای خسته بالای بام.
چه آبِ زلالِ خوبی از پای دامنه می‌آيد،
می‌آيد می‌رود کجا که اين ساقه‌های نی
رو به مغرب خميده‌اند!


می‌شود اينجا
گوشه‌ی همين تختِ شکسته بنشينم؟
خسته‌ام
مسافرم
تازه دارم اسامیِ دوستانِ سالهای بابونه را
به ياد می‌آورم:
يک خطِ راست،
انحنای ليزِ آب،
آوازِ مرغِ کوه،
ماه، ماهِ جلبک‌پوش،
و يک عطرِ آشنا که هنوز نمی‌دانم از کجا می‌آيد،
می‌آيد می‌رود کجا که اين همه خواب و خاطره،
اين همه هوای دوست، دوری، دريا ...!


چه ازدحامی دارد اين آسمانِ پايين‌دست،
لکه‌ی ابری شبيه کبوترِ طوقی،
گُل‌گُلِ چند چراغ آشنا از دور،
و رَد پای زنی کامل
که در باران آمده بود،
و می‌گويند به گمانم شبيه "ری‌را" بود
و می‌گويند گهواره‌ای با خود آورده بود ...


ادامه نمی‌دهم،
می‌ترسم!
آن سال‌ها اين قهوه‌خانه اينجا نبود
اينجا اين بيدِ کهنسال را نديده بودم
همين طور ساده و بی‌سوال نگاهم نکنيد!
دارد يک تکه از يک ترانه‌ی آشنا به يادم می‌آيد،
درست مثلِ همين امشبِ حالا بود:
"غروب سه‌شنبه خاکستری بود"
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 75 از 132:  « پیشین  1  ...  74  75  76  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA