ارسالها: 6561
#751
Posted: 5 Jan 2014 20:59
سال
کفشهايم را رفتگری پير پوشيده است
جامههايم را کسانی
که اصلا اهلِ اين کوچه نبودهاند،
و دلم که مالِ خودم نبود و هنوز هم
ميلِ عجيبی به همين چيزهای پيشِپا افتادهی ارزان دارد.
فقط يک عدهی بخصوص میفهمند
که شستنِ يکی دو لکه از آستين آينه
چقدر دشوار است.
برای رسيدن به آينه
البته شکستن میخواهد،
بايد يکی دو بار از دريا گذشته باشی
تا طعمِ تَرشدن از شوقِ گريه را بفهمی!
حالا من اينجايم
بالانشينِ مجلس ملايکی آشنا
که تازه از آوازهای آسانِ آدمی
به همين چيزهای پيش پا افتادهی ارزان رسيدهاند.
حالا چقدر دلکندن از چراغ و گفتوگو دشوار است!
من آن پايين
خطوطی خوانا از خاطراتِ شما را جا گذاشتهام
و حس میکنم هنوز
طلبکارِ يکی دو بوسه
از دوستانِ مَحرمِ آن همه قرار نيامدهام!
من دارم به وضوح ... شما را میبينم
بارانی که بيرونِ خانه میبارد،
پردهای که نَمنَمِ باد،
يا اناری آنجا
که خيس خاطره میلرزد!
شما غمگين و بیسوال،
هوا گرفته و من
که پیِ نشانیِ کسی در جيبِ آخرين پيراهنم
باز به خانه برگشتهام.
من اينجايم
کنار سفره نشستهام
يک شعرِ ناتمامِ من آنجا جوری
در خوابِ خطخوردهی همان ورقپارههای بیحوصله
جا مانده است.
بيرون چه بارانی گرفته است!
گريه نکن نسيما
من از اين پيشتر نيز
با مرگِ عزيزِ خود آشنا بودهام،
ما بارها به شوخی از لبهی تيز هر تيغی عبور کردهايم
دوباره هم به واهمههای بینشانِ همين زندگی بازآمدهايم.
گريه نکن بابا، من هرگز نمیميرم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#752
Posted: 5 Jan 2014 20:59
چمدان
چقدر برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه آورده بود!
کليدِ کهنه در دستش بود وُ
باز پیِ چيزی شبيه بستنِ گريه به باران میگشت.
انگار هيچ ميلِ روشنی به امکانِ تشنگی نداشت،
از آبها، آينهها، آدميان وُ
آرزوهای دورشان بريده بود،
نگران مینمود،
يکجوری دلواپسِ گلدانِ ياس و اَبايی و نيلوفر،
هی در مرورِ يکی دو خاطره ... قدم میزد،
حتی قدمهای خستهاش را
تا کنار جدولِ شکستهی کوچه شمرد،
يک لحظه آمد که برگردد
يک لحظه ماند و گمان کرد
عطسهی دورِ ستارهای شنيده است.
انگار چشم به راهِ کسی
پی کتابی
چراییِ چيزی
هنوز نگرانِ گمشدنِ گوشوارههای دريا بود.
اين بار جورِ ديگری روی دريا را بوسيد،
يکی دو آدينه مانده به آخر آبان بود
گفت: با آن که رفتنِ هميشهی ما
با خوابِ نيامدن يکیست،
اما من دوباره نزدِ نزديکترين کسانِ خود برمیگردم.
يک روز، دو روز، سه روز و هنوز ...!
پس کی؟
کی کبوتر غمگين، برادرِ بينا، ستارهی نيمسوز؟
حالا يکی میگويد
هر جا که هست
همين حدودِ آشنا با ماست،
يکی میگويد من خودم ديدم
شبيه کبوتری از بالِ بيد
پَر زد و بالای آسمان رسيد،
و بسياری هنوز بر اين باورند که ديگر تو
برای بستنِ چمدان و خاموشیِ چراغ
بهانه نخواهی آورد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#753
Posted: 5 Jan 2014 20:59
حوصله کُن!
حدس میزنم که هوا روشنتر خواهد شد
مردم، آسوده
آسمان، آبی
ماه ... بیخيال و
ستاره به خواب،
و من که باز با همين سيگارِ لعنتی
راهِ خود را خواهم رفت!
بعدها میفهميد!
يعنی يکیيکی میآييد
بالای مزارِ ماه مینشينيد
و آهسته میگوييد
اين شعرِ ساده از تو نبود
آسمان يادت داد.
گاه بايد از شدت سادگی
به ستاره رسيد.
ديدی هوا روشن شد
مردم، آسوده
آسمان، آبی ...!
حالا فقط يکی دو صبحِ ديگر تحملم کنيد،
پشتِ سرم، صدای پَرپَرِ پروانه میآيد
ماه میآيد، يک سلسله ستاره ...، ستارهی روشن،
حتی يک عده هنوز ...!
ديدی هوا روشن شد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#754
Posted: 5 Jan 2014 21:00
آشغالهای دَمِ در
خانه خيلی روشن است
ديگر سرم برای اين سکوتِ شکسته هم
درد نمیکند.
سخن بسيار است
دارد يک آوازی به يادم میآيد
بلند میخوانم
همه رفتهاند
خيالم آسوده است
بلند میخوانم
حتی اگر پنجره باز باشد،
يا کسی در کوچه بشنود که باد،
که باد خواهد آمد
و تمام اين آشغالها ...!
آرام بگير
خانه خيلی روشن است
نوری خالص از خواب روز میتابد،
پَرپَرِ حواسِ پرستو در باد،
يک نوع رهاییِ خوابآلودِ آشنا با ما،
و حسی سر به هوا
که بوی جانماز قديمی مادر
بر طاقیِ نَمدارِ بیدريچه میدهد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#755
Posted: 5 Jan 2014 21:00
راهِ دورِ توکا
چه خلوتِ خوشی دارد اين گوشهی قشنگ!
باد از عطر علف، بیهوش
هوا از عيش آسمان، آبی
و ذهنِ روشن هيزم
که گرمِ گرم ... از خيالِ جنگلِ اَفرا و صنوبر است.
چه بوی خوشی میآيد از حواشیِ اين پونهزار!
بايد آنجا
آن دوردستِ کمی مانده به رود
باران باشد،
يک جادهی خيسِ نقرهپوش آنجا
پيچيدهی نَم و نی
پُر از نقشِ پایِ پرنده و آهوست.
آنجا بادهای از شمال آمده
دارند رمههای سراسيمهی مِه را
به جانبِ درههای پنج و نيمِ غروب میبرند!
"نيما" هم اينجاست
گاه سرفه میکند
کنارِ چالهی آتش نشسته است
میروم برايش پتويی بياورم.
تمام راه
پُر از غَشغَشِ خندههای نور وُ
اشارهی شبنم به شوخیِ باد است،
اطلسیهای عاقلِ اردیبهشت
انگار علاقهی عجيبی
به نامزدبازیِ يکريزِ پروانهها دارند،
چيزهای ديگری هم هست،
پتوی کهنهی "نيما"
بوی خوش دريا و "افسانه" میدهد،
جوری خسته و خوابآلود میگويد:
"ریرا" و "لادبُن" و چند ستارهی ديگر در راهند،
هر دو به بالای مهگرفتهی رود نگاه میکنيم
از دوردستِ کمی مانده به قوس کوه
صدای خواندنِ يکی دو مرغِ وحشیِ ناشناس میآيد.
نيمتاجِ بوتهی اسفند در آتش وُ
گليمِ نيمهبافِ بابونه بر آب،
بعد ... باران، دريا، نور، شبنم، ماه!
و من که بَدَم میآيد
اين لحظه فقط شاعر باشم.
دوستانِ دورِ جنگلِ صنوبر و اَفرا ... دير کردهاند،
چوبدستِ پيرمرد را برمیدارم
راه میافتم ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#756
Posted: 5 Jan 2014 21:00
حروف و نقاط
گاهی اوقات
هيچ ميلی به ديدنِ يک عده آدمی ندارم
اما باز با دستِ باز و دلِ بسته میآيند،
میآيند مسافرانِ دورِ دريا را
بیخود از خوابِ يک پيالهی آب میگيرند،
و بعد جوری عجيب آهسته میپرسند
آيا تو مايلی باز با ماهِ خسته
از خانهی بیچراغ سخن بگويی؟
میگويم برويد، راحتم بگذاريد
راهِ دريا دور است
مسافرانِ غمگين ما خوابند
و من هم اصلا اشتباه کردم
که از خوابِ گل و خاطراتِ گهواره سخن گفتم،
به خدا ماه مقصر است
که بیخبر از اين همه ابرِ بیباور
آمد و از احتمالِ باران چيزی نگفت،
فقط يک عده آدمی آمدند
پنهانی بر پردههای ستاره نوشتند
گاه نمنمِ هر بارانی
سرآغازِ اتفاقی از درياست!
من که باورم نشد
اما شما که با چشمهای خيسِ مادران ما
به دريا رسيدهايد،
ديگر از چه میپرسيد
ديدگان من چرا بارانیست!؟
من که کاری نکردهام
فقط يک چراغ برداشتهام
رفتهام کنارِ کوچهای از اينجا دور ...
دارم به ماهِ خسته نگاه میکنم.
ديگر هيچ ميلی به خواب ندارم
هيچ ميلی به ديدن يک عده آدمی ندارم
دارم به آسمانِ خوشباورِ بیخبر میگويم
حال کبوتر خوب است
در کوچه گاه چراغ و چاقو
با هم به خانه برمیگردند،
قرار است ما هم با هم برگرديم
برمیگرديم
میآييم آن سوتر از پيالههای شکسته
روياهای مسافرانِ غمگينِ خويش را جستوجو میکنيم.
دمی آوازِ آشنايانِ دريا را میشنويم
و بعد تا دَمدَمایِ صبح
(اين وهله با دل باز و دست بسته)
خسته از چراغ و ستاره سخن میگوييم!
ديدی ما اشتباه نکردهايم!
حالا چقدر خيرهشدن در تولدِ روشنايی خوب است
چقدر شادمانیِ آدمی از آوازِ آدمی خوب است
خوب است گاهی اوقات
ما نيز به خوابِ گُل و خاطراتِ گهواره برگرديم!
گاهی اوقات
چه ميل غريبی به ديدنِ يک عده آدمی در من است
میخواهم بيايند
نشانیِ آشنای دريا را از ديدگان من بگيرند،
و بعد يکی از ميانِ مردگانِ ما بگويد:
تولدِ ماه را اگر نديدهايد،
تولدِ نابهنگامِ چراغ و ستاره نزديک است،
حالا به خانههايتان برگرديد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#757
Posted: 5 Jan 2014 21:01
باشد ...!
ديگر از من
حرفی از اندوهِ آدمی نخواهی شنيد،
میروم کنج خاموشِ همين خانه مینشينم
و فقط از پشت پرده به دريا نگاه میکنم،
ببينم شما چه خوابی از چراغ و ستاره
برای شب غمگينِ آسمان ديدهايد!
من اين روزها
فقط به ترسخوردگانِ تشنه میانديشم
و گاهی به عمد
میگذارم تا آب بيايد و از سَرِ گريه بگذرد.
شما چرا نمیگذاريد حتی به خاطر يکی پروانه
پسينترين عطرِ بابونه و اَبايی را به ياد آورم!؟
اما من میمانم،
تا وقت صحبت نور
تا همين وقت هوا
تا وقت حوصله ...!
شما چطور؟!
شما سرچشمههای دور دريا را نديدهايد
ورنه به اين سادگی
از دوبارهخوانیِ اين خوابها خسته نمیشديد!
شما نمیدانيد
ما بیچراغ و ستاره چه میکشيم!
صحبتهاتان البته آشنای آدميان است
اما آوازهای آسودهی شما
هيچ دل و دستی را
به رويای نان و نمازِ علاقه دعوت نمیکند.
باشد،
ديگر از من
حرفی از اندوهِ آدمی نخواهيد شنيد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#758
Posted: 5 Jan 2014 21:01
تنها گرسنگان میفهمند
دارد يک صدايی میآيد
دور است اين صدا و من انگار
دارم آواز کسی را میشنوم.
عجيب است
چه طورِ دلانگيزی دارد اين انتهای غريب!
گوش کن ببين
تو واژهی روشنی نمیبينی
حرفِ بخصوصی نمیفهمی
معنی آسانِ بوسهای نمیشنوی!
فقط میبينی که باد میآيد
میفهمی که چيزی هست
میشنوی انگار آواز کسی میآيد.
خوابگردِ يک صبح زود
زود و خيس و خزانی
يک خيال قشنگ، و رَدِ رويايی دور
دور از هر چه تو ديدهای
دور از هر چه تو خواهی شنيد
دور از هر چه فاصله، از هر چه فهميدن ...
به همين زودی نااميد شدی
و شب آمد و آسمان خلاص ...!؟
پس آن همه آواز عجيبِ آينهبين چه میشود؟
احوالِ اينجا نبودنِ ما ...!؟
هيس ...!
بيا ببين چه ماهِ درشت و گلگونی
در اين پيالهی می میتابد.
پس من از کجا آمدهام
که اين همه کلمه
دور و بَرِ ديدگانِ بارانیام قدم میزنند
نفس میکشند، زندگی میکنند
و فقط راهِ دور خانهی مرا بلدند؟!
بیفايده است
بايد بروم.
برهنهی بی سنجاق،
برهنهی بی آسمان حتی،
بی ماه، بی مداد وُ
دلی که "مولوی" میداند،
که راز، که رويا
که "ریرا"ی من میداند،
و بعد ... از هر اتفاقِ نيفتادهای ... میفهمم
ملايکی از نواحی نور
به خوابِ من و آسمان و آينه میآيند،
و ما بخشوده میشويم!
بخشوده میشويم از هر چه همين حدود،
از هر چه بود،
از هر چه هست،
يا هر چه خستگی ... که سنگ، که سياهی،
که نان و سکوت!
خدايا ... میخواهم بميرم و نبينم اين چلچله
در خوابِ دیماهِ بیدليل مرده است،
بميرم و نشنوم اين کودکانِ هقهقپوشِ بیپدر
در گريه ... به خوابِ سنگ!
بميرم و نفهمم
که کی صبح خواهد شد و باز شب است وُ
باز بسيارانِ من
با دلِ شکسته به خانه برمیگردند!
منظور من از دعای ستاره، همين است
مردمانم از اندوهِ نان و چراغ و کوچه میگويند،
میگويند کاری از من وُ
اين کلماتِ کوچکِ زبانبسته برنمیآيد.
میگويند هر واژه فقط
سهمی گِرهخورده در خوابِ خستگیست.
خستهايم و خواب میبينيم،
خواب کسی از دوردست دريا و گريههای بلند:
که ما بخشوده میشويم
بخشوده میشويم از هر چه هست
يا هر چه که خستگی ...، که سنگ، که سياهی،
که نان و سکوت!
پس ای زنِ از مادرم آمده، "ریرا"!
...
گريه که فرصت نمیدهد ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#759
Posted: 9 Jan 2014 22:15
کمکم باورت میشود
من لبريز اسامی روشنِ آسمان بودم
که شبی آشنايانی گمنام
به ديدنم آمدند،
آشنايانِ گمنامی از خوابِ ملايک و می
با يکی دو نی دوات و دفتری از نور ...
آمدند، کنارِ حيرتِ بیدليلِ هميشه نشستند
شب را ورق زدند و دعا به دعا
از ديدگانِ گريانِ من سخن گفتند
گفتند تو برگزيدهی باران و بوسه بودهای
چرا بی چراغ
در شبِ اين همه گريه پير میشوی؟!
ما واژگانِ عجيب ديگری از دريا،
از عطرِ عشق و عبورِ نور نوشتهايم،
ما به خاطر تو
از انتهای سدر و ستاره آمدهايم،
از اين به بعد
تکليفِ بوسه و باران با ماست،
تولدِ بیسوالِ ترانههای تو با ماست،
ما به جای تو از عطرِ عشق و عبورِ نور خواهيم سرود،
و تو با ما از اسامیِ روشنِ آسمان خواهی گفت،
و ما دوباره ترا
به دورهی دورِ همان واژههای مکررِ خودت بازخواهيم برد.
باور اگر نمیکنی
اين دستخطِ آشنای خداوند است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#760
Posted: 9 Jan 2014 22:15
راه به راه
چقدر دلم برای عبور از خوابِ اين همه ديوار گرفته است!
هيچ وقتی از اين روزگار
من اين ديوارهای بی دريچه را دوست نداشتهام!
هيچ وقتی از اين روزگار
من اين همه غمگين نبودهام.
راستش را بخواهيد
زادرود من اصلا شب و ديوار و گريه نداشت،
ما همان اوايلِ غروبِ قشنگ
رو به آسمانِ آشنا میرفتيم وُ
صبح زود
باز با خودِ آفتاب، آشناتر برمیگشتيم،
لحافِ شب از سوسوی ستاره سنگين بود
ما خوابمان میبرد
ما ميان همان گفت و لطفِ خدا خوابمان میبرد،
ما ارزشِ روشنِ رويا را نمیدانستيم
کسی قطرههای شوخ باران را نمیشمرد
ما به عطر علف میگفتيم: سبز!
طعمِ آسمانیِ آب هم آبی بود
و ماه، بلورِ بیاعتنا به ابر،
که برای تمام مسافرانِ پا به راهِ نور ترانه میخواند.
ما هم به ديدنِ باران و آينه عادت کرده بوديم
يکیيکی میآمديم
بعضی کلمات را از سرشاخههای تُردِ زمان میچيديم
بعد حرف میزديم، نگاه میکرديم
چَم و رازِ لحظهها را میفهميديم،
تا شبی که ناگهان آينه شکست
و سکوت
از کوچهی خاموشِ کلمات
به مخفیگاهِ گريه رسيد.
حالا سهم من از خواب آن همه خاطره
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است،
حالا برو، يعنی اگر برويم بهتر است،
صبح، ساکت است
ديوارها، بیدريچه
تو در کنج خانه و من رو به راهی دور ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "