ارسالها: 6561
#761
Posted: 9 Jan 2014 22:15
ممکن است دير برگرديم
آسهآسه حرفی
سايهسايه سرودی
راهی، رودی، رويايی ...
تو همراهت کبريت آوردهای!؟
ممکن است دير برگرديم!
خاموشیِ اشيا
سايهروشنِ حروف
کولهپشتیِ سنگين
صخرههای بلند و بادِ آن بالا
و شبِ احتمالِ يک اتفاق ...!
بو بکش!
بوی گرگ و رود و گريه میآيد
بايد بارانی پا به زا باشد ...!
آسهآسه بيا
سايه به سايه میرويم
بعد برمیگرديم
پيش از شبِ کاملِ احتمال،
احتمالِ تاريکی هوا
يکی دو درصدِ گمشدن از درياست.
ممکن است دير برگرديم
حواسَت باشد!
دير برگشتيم
تو نبودی
راه دور بود
تو نبودی
رود بیقرار بود
تو نبودی،
و رويای ناتمامِ ترانهای که هنوز ...
هنوز در سايهسارِ مهگرفتهی صنوبرانِ تشنه نشستهام
راه را میپايم،
رود میآيد و میرود.
دير برگشتنِ ما،
دور بودنِ راه،
و رويای ناتمام ترانهای که هنوز ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#762
Posted: 9 Jan 2014 22:16
از هر چه بودنِ حالای ما
آن روز
که نمنم باران هم میآمد،
اشتباهِ ما
شمارشِ يکی در ميانِ حروفِ دريا بود،
ما برای نوشتنِ اسامیِ دوستانمان
کلمه کمآورده بوديم.
نمیگويم از هر چه بودنِ حالای ما
آينده هم آسوده خواهد گذشت،
اما لااقل يک حرفی بزن، چيزی بگو!
رازی که باد از شمال بيايد وُ
شنيدن از جنوبِ گريه ببارد.
پس اين همان کمی آرامش بیجهت،
کی خواهد رسيد؟!
در حيرتم اينجا
اين بيد سر به راه ... چرا؟
چرا اين همه خسته و خاموش
از شکستنِ سرشاخههای بلندِ خود حرفی نمیزند!
آيا سکوت
هميشه سرآغازِ تمرينِ ترانه و گفتوگوی باران است!؟
پس تو که با فالِ سبز علف آشناتری،
بگو کی باران خواهد آمد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#763
Posted: 9 Jan 2014 22:16
فقط فاصله بود
باران میآمد
مردمان در خوابِ خانه
از آبِ رفته به جوی ... سخن میگفتند،
همهمهی يک عده آدمی در کوچه نمیگذاشت
لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ...
اصلا بگذار اين ترانه
همين حوالیِ بوسه تمام شود!
من خستهام
میخواهم به عطرِ تشنهی گيسو و گريه نزديکتر شوم،
کاری اگر نداری ... برو!
ورنه نزديکتر بيا
میخواهم ببوسمت.
به خدا من خستهام
خيلی دلم میخواهد از اينجا
به جانب آن رهاییِ آرامِ بی دردسر برگردم،
آيا تو قول میدهی
دوباره من از شوقِ سادگی ... اشتباه نکنم!؟
اول انگار نگاهم کرد
اول انگار ساکت بود
بعد آهسته گفت:
برايت سنجاقسری از گيسوی رود وُ
خوابِ خاطره آوردهام.
آيا همين نشانیِ ساده
برای علامتِ علاقه کافی نيست؟
حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچين از پلهها به جانب آسمان بيا،
ما دوباره به خوابِ دور هفت دريا وُ
هفت رود و هفت خاطره برمیگرديم.
آنجا تمامِ پريانِ پردهپوش
در خوابِ نیلبکهای پُر خاطره ترانه میخوانند،
آنجا خواب هم هست، اما بلند
ديوار هم هست، اما کوتاه
فاصله هم هست، اما نزديک، نزديک ...
نزديکتر بيا
میخواهم ببوسمت!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#764
Posted: 9 Jan 2014 22:17
گشت، گهواره، زمان
میروی، برمیگردی، قدم میزنی،
ما نشستهايم
ما ساکت و خاموش نگاهت میکنيم،
انگار بوی کبريت و کبوتر سوخته میآيد.
میگويی يک نفر اينجا
اين گل سرخ را بوييده است
يک نفر اينجا بوی بوسه میدهد
يکی از ميان شما خوابِ ستاره ديده است.
ما میترسيم
خاموشيم
نگاهت میکنيم
فقط يکی از ميان ما آهسته میپرسد:
سردت نيست؟!
بفرما کنارِ سنگچينِ روشن رويا!
همهی ما اهلِ همين حوالیِ غمگينيم،
نگرانِ آسمانِ اخمکردهی بیکبوتر نباش
فردا حتما باران خواهد آمد.
میروی، برمیگردی، قدم میزنی
میگويی آب در اجاقِ روشن بريزيم
آب در اجاقِ روشن میريزيم.
میگويی ديدنِ روشنايی خوب نيست
شنيدنِ رويا بد است
و باران به خاطر شماست که نمیبارد.
ما میترسيم
خاموشيم
نگاهت میکنيم،
و ديگر کسی از ميانِ ما
به سنگچينِ روشنِ رويا نمیانديشد،
به کبوتر و کبريت
به ارغوان و آينه نمیانديشد.
برمیخيزيم، میرويم، برمیگرديم
و باز بعد از هزار سالِ تمام
ترا و دريا را میشناسيم.
برايت بوسه و باران آوردهايم
نترس عزيزم، نترس ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#765
Posted: 9 Jan 2014 22:17
پس چرا اين همه دير!؟
بیپرده بگويم
دلم میخواهد از پشت اين پرده بپرسم
مگر مُردهی ماه را به خانه آوردهاند
که اين همه غمگين به آسمان نگاه میکنيد؟!
اما میترسم
من از اعتمادِ برهنه به آسمان میترسم.
عجيب است
ميان اين همه شدآمدِ عادی
من از هر سویِ اين صفوفِ آشنا که نگاه میکنم
فقط رخسارِ خستهی مردگانِ خويش را میشناسم!
حس میکنم بايد به کوچه بيايم
میآيم و باز در ازدحامِ آدميان زاده میشوم
زاده میشوم از عطرِ بوسه
از خوابِ آينه
از سکوتِ ستاره ...!
من اين عطرِ آشنا را میشناسم!
من از جستوجوی تو در باد ... بُريدهام "ریرا"!
بالاخره يک جوری به من بگو
بگو اين همسايههای ساکتِ غمگين چرا
با دعای مُبهمشان در دل
رو به نقطهای ناپيدا نگاه میکنند!
از پشتِ پرده به کوچه نگاه میکنم
سايهسارِ مسافرانی از دور پديدار میشود.
تمامِ کسانِ ما
دارند به خانه برمیگردند
برگشتهاند، میآيند
آشنايان خويش را
از عطرِ گريههاشان بازمیشناسند،
کنارشان مینشينند
و تا صبح ... از صبح و از ستاره میگويند،
و دوباره باز با همان جامههای سفيد
به خوابِ خاک برمیگردند.
کوچه تا انتهای زمين خلوت است
از پشت پرده به کوچه نگاه میکنم.
هنوز يک نفر آنجاست،
هنوز يک نفر آنجا
دارد از جنسِ صبح و سکوتِ ستاره نگاهم میکند!
پس چرا اين همه دير ...!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#766
Posted: 9 Jan 2014 22:18
ماه در خواب هور
باز امشب، همان شب است وُ
شبِ امشب
همان شب است.
باز انگار چِکچِک بیقرار هزار ثانيهشمار
از نُچ و نال اين سقفِ شکسته میبارد،
و من باز با خودم از يک خيال دور
هی در گفتوشنيدِ شب وُ
مداد و واژه ... پير میشوم.
اينجا همه چيز ... نزديکِ من است
اما من از همه چيزِ اينجا دورم،
نه من از کسی پرسشِ خاصی دارم
نه پرسشِ پنهانِ کسی از مِنومِنِ مگوی مَن است!
فقط بگو چه رفته، چه میرود اينجا
اين رود و اين بلبل و اين سهتارِ شکسته را ...؟
بيدادِ گريه يا سهگاهِ سکوت!؟
باز امشب، همان شب است وُ
شبِ امشب
همان شب است.
و من با خودم از يک خيالِ دور،
و من با خودم از ترسِ حادثه،
و من با خودم از خودم در خوابِ اضطراب ...!
پنجرهها را بستهام
پردهها ... خاموش،
وُرودیِ خانه کليد و همسرم خواب است،
نسيما خواب است، هُدا، هلهله، عروسک و آينه حتی،
حتی گلدانِ تشنهی پاگردِ پلکان ...
که نمیدانم آبش دادهام يا نه!
از اين پهلو به آن پهلو،
خيره به خوابِ شبِ عميق،
اصلا به يادم نمیآيد آسمانی که با ما آبی بود
يا کوچهای پيچيده از عطر آزاليا
يا ترانهای ... آرامِ آدمی
يا قراری نيامده
يا نامی که ديگر نيست!
هی آدمی، ستارهی کوچکِ بادآورد!
تا کی کنارِ حوصله باز با خيالِ گريه بيداری؟
بیخواب و خسته باز ...
باز امشب، همان شب است وُ
شبِ امشب
همان شب است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#767
Posted: 9 Jan 2014 22:18
گفتوگو در پارک
گفتند اگر بيايی بالای رود،
هر چه سايه بخواهی
از خوابِ ستاره خواهی چيد،
هر چه نور بخواهی
از چشمِ توتيا خواهی ديد.
و من فقط نگاهشان کردم
گفتم من اهل قناعت به همين سقفِ ساده وُ
همين چراغِ شکستهام،
ديگر چه میخواهم از ستاره و آفتاب،
يا ترانه و توتيا ...؟!
گفتند هوا جورِ عجيبی روشن است
آب از آب تکان نمیخورد،
نور و سايه، سکوت، وسوسه، باران ...!
پابهپا
پسينِ روزی دور اتفاق افتاده بود
ما رفتيم
اما سکوت را بُرده بودند
شب را شنيده بودند
و دريا را رودی بود که از بالای کوه میآمد.
ما بالای کوه نشسته بوديم،
گفتند چيزی بگو!
نور و سايه و ترانه ديگر چيست؟
هر چه داريد
هر چه هست
هر چه بايد و همين چراغ
هر چه بايد و همين سقفِ ساده حتی برای شما،
فقط راحتم بگذاريد
بگذاريد به حالِ خودم بروم هوایِ سيگاری
صحبتِ سادهای، يک تبسم خالی
علاقهی پاکی به آب، آدمی، آسمان ...!
شما که شاعر نبودهايد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#768
Posted: 9 Jan 2014 22:19
سلام يعنی برای هميشه ... خداحافظ!
تکليفِ تمام ترانههای من
از همين اولِ بسماللهِ بوسه معلوم است
سلام، يعنی خداحافظ!
خداحافظ جایِ خالیِ بعد از منِ غريب
خداحافظ سلامِ آبیِ امنِ آسوده
ستارهی از شب گريختهی همروزِ من،
عزيزِ هنوزِ من ... خداحافظ!
همين که گفتم!
ديگر هيچ پرسشی
پاسخ نمیدهم!
هی بیقرار!
نگران کدامِ اشتباهِ کوچکِ بیهوا
تو از نگاه چَپچَپِ شب میترسی؟
ما پيش از پسينِ هر انتظاری حتما
کبوترانِ رفته از اينجا را
به رويایِ خوشترين خبر فراخواهيم خواند.
من ... ترانهها وُ
تو ... بوسهها وُ
شب ... سينهريزِ روشنش را گرو خواهد گذاشت،
تا ديگر هيچ اشاره يا علامتی از بُنبستِ آسمان نمانَد.
راه باز ...، جاده روشن وُ
همسفر فراوان است.
برمیگرديم
نگاه میکنيم
اميدوار به آواز آدمی ...!
آيا شفای اين صبحِ ساکتِ غمگين
بیخوابِ آخرين ستاره مُيسر نيست؟
هميشه همين قدمهای نخستينِ رفتن است
که رازِ آخرين منزلِ رسيدن را رقم میزند.
کم نيستند کسانی
که با پارهی سنگی در مُشتِ بستهی باد
گمان میکنند کبوتری تشنه به جانب چشمه میبَرَند،
اما من و کبوتر و چشمه گول نخواهيم خورد
ما خوابِ خوشی از احوالِ آدمی ديدهايم
از اين پيشتر نيز
فالِ غريب ستاره هم با ما
از همين اتفاق عجيب گفته بود.
ما نزديک آينه نشستيم و شب شکست و
خبر از مسافرِ خوشقولِ بوسه رسيد،
رسيد همين نزديکیها
که صبحِ يک جمعهی شريف
از خواب روشن دريا باز خواهيم گشت.
همه چيز دُرست خواهد شد
و شب تاريک نيز از چراغِ تَرکخورده عذر خواهد خواست.
همين برای سرآغاز روزِ به او رسيدن کافی است،
همين برای نشستن و يک دلِ سير گريستنِ ما کافیست،
همين برای از خود دور شدن و به او رسيدن کافی است.
سلام ...!
سلام يعنی خداحافظ!
خداحافظ اولين بوسههای بیاختيار
کوچههای تنگ آشتیکنانِ دلواپس
عصر قشنگِ صميمی
ماه مُعطرِ اطلسیهای اينقدی، ... خداحافظ!
سلام، سهمِ کوچکِ من از وسعت سادگی!
سايهنشينِ آب و همپيالهی تشنگی سلام،
سلام، اولادِ اولين بوسه از شرمِ گُل و گونههای حلال،
سلام، ستارهی از شب گريختهی همروز من،
عزيزِ هميشه و هنوز من ... سلام!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#769
Posted: 9 Jan 2014 22:20
ملايک شبنمها
شبی پيش از اين بود
که با چند چراغِ روشن وُ
دامنی از بوی باران و زنبق آمدند،
از همين کوچهی رو به آسمان گذشتند
رفتند مرغِ خوابآلودِ ماه را با خود بردند
مَرهمِ صبح وُ
خوابِ فاخته را با خود بردند
و گفتند شما لياقتِ علاقه به رويایِ آينه را نداريد!
ما به خود آمديم
خواب از سَرِ ستاره پريد وُ
هوا روشن شد،
اما ديگر نه جای پای کسی پيدا بود و
نه بوی پيراهن مسافری ...!
فقط از لهجهی خيسِ گريههاشان فقط
همين شبنمهای شعلهور باقیست.
آنها آمده بودند
يکی دو پنجه سهتار وُ
ترانهی روشنی از ستاره بشنوند.
ساعتی مانده به صبحِ سنبله بود
که از آسمانِ ابریِ آبان خبر آوردند
راه بيفتيد
روياها و هر چه از دريا داريد برداريد
ملايکِ غمگينِ قصهگو میگويند
بايد از آبهای همان سویِ بیافق گذشت،
ورنه راهمان دور وُ
ترانههامان ... تلخ!
حالا کافیست
کمی رو به جانبِ باغهای بالایِ آسمان بنگريد
ردِپايشان هنوز
بَر بُرادههای نور و گريههای ما پيداست.
حالا راهِ عزيزانمان دور وُ
خاطراتشان که همين هوا ...!
و ما به همين هوا
کنارِ ساحلِ نزديک،
نزديکِ غمگينترين ملايکِ اين قصه مینشينيم
و تنها روزها، هفتهها وُ
سالهای بیشکايت خويش را مرور میکنيم،
شايد روزی کبوتری بيايد وُ
خطی، خبری ...
خط و خبری بايد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#770
Posted: 9 Jan 2014 22:20
از هر چه گفتن بوسه
يک صبحِ زود
يک صبحِ قشنگ خواهيم رفت
همان طرفهای دورِ آشنا خواهيم رفت.
میگويند آنجا
کوچههايی دارد عجيب،
غرقِ نور و سلام و تبسم وُ
هر چه شما بخواهيد!
میگويند آنجا
نسترنها نماز میخوانند
آب، اهل آوازِ رفتن است
و ملايکی بیسوال
پيالههای پُر از می را
بر چينههای ستاره چيدهاند،
هوا خوش است و کلمات،
همهی کلمات از هر چه گفتنِ بوسه آزادند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "