ارسالها: 6561
#71
Posted: 20 Oct 2013 12:33
وجه مشترک
میترسند
خيلیها میترسند،
پرنده از سنگپارهی پَرّان وُ
درخت از تکلمِ تَبر.
سنجاقک از علامتِ عنکبوت وُ
من از احتمالِ هر دروغی که آدمی ...!
اينجا عدهای بیدليل
بیدليل دشنامم میدهند.
آنها ترسخوردهتر از خوابِ شب
خيال میکنند
شب تا قيامت ... شب است.
راستش را بخواهی
همه میترسند
مخصوصا من
که از کندنِ پوستِ يک پرتقالِ رسيده!
چاقو در سرزمين من
علامتِ سربُريدنِ باد و کبوتر و درياست.
اينجا
نه صحبت از مُدارایِ شب است وُ
نه بحثِ بیموردِ مرگی
که کمينکردهی کلماتِ ماست.
فقط در حيرتم از اين همه سنگپاره و تَبر
از اين همه عنکبوت و عذاب!
به من بگو
اينها
اينجا چه میکنند
اينجا چه میخواهند
چشم به راهِ کدام چراغ شکسته
سپيدهدمِ دانايان را دشنام میدهند؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#72
Posted: 20 Oct 2013 12:33
زمزمه در داد،گاه
قرار بود يکی از ميان شما
برای کودکانِ بیخوابِ اين خيابان
فانوسِ روشنی از رويای نان و ترانه بياورد.
قرار بود يکی از ميانِ شما
برای آخرين کارتونخوابِ اين جهان
گوشهی لحافی لبريز از تنفس و بوسه بياورد.
قرار بود يکی از ميانِ شما
بالای گنبدِ خضرا برود،
برود برای ستارگانِ اين شبِ خسته دعا کند.
پس چه شد چراغِ آن همه قرار وُ
عطرِ آن همه نان وُ
خوابِ آن همه لحاف؟
من به مردم خواهم گفت
زورم به اين همه تزويرِ مکرر نمیرسد.
حالا سالهاست
که شناسنامههای ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نامِ مستعارِ همهی هفتههای ماست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#73
Posted: 20 Oct 2013 12:34
آميگو خورخه باواريا
آن روز
تيتر درشتِ روزنامهها
از اتفاق عجيبی خبر میداد.
مردم
پيش از واپسين دقايقِ دلهره
زير سقفی از ستارگانِ مُرده
صف بسته بودند.
ما هم آنجا بوديم
جمعيتِ بیپايانِ ما
همچنان چشم به راهِ نوبت بود.
خبر آمد نخست
فيلسوفان و نظاميان از دروازه بگذرند.
و گذشتند،
و بعد بانکداران، کارفرمايان و عدهای ديگر آمدند،
و باز نوبت به ما نرسيد.
خورشيد خوابآلود
داشت رو به آفاقِ آهستهی هراس میگريخت
جذاميان درهی جن گريه میکردند
زمان به آخر رسيده بود
ما در ظلماتِ حيرتزدگان
از رسيدن به دروازهی دريا بازمانده بوديم.
يک نفر از من پرسيد: پس میمانيد اينجا چه کنيد؟
تا سقوط ستارگان مُرده چيزی نمانده است!
من مشغولِ خواندن ترانهای از آميگو خورخه باواريا بودم،
گفتم:
زمان بیارادهی ما میميرد
جهان بیوجود ما ممکن نيست
زندگی بیحضور ما خاموش است.
بعد آميگو خورخه باواريا گفت:
آنجا زنی از انتهای کوچه آوازتان میدهد،
برويد!
و ما رفتيم
و ما میدانستيم که زنده خواهيم ماند
و ما گفتيم آری
جهان را آنگونه که شايستهی آدمیست خواهيم ساخت.
فردا
تيتر درشت روزنامهها را بخوانيد!
آميگو خورخه باواريا
نام مستعار شاعری از اهالی مَرغا بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#74
Posted: 20 Oct 2013 12:34
آزادشان کنيد!
برای چيدنِ آخرين جملهی جهان
کلمه کم آوردهام،
لطفا حروفِ روشنِ رازداران را آزاد کنيد!
آزادشان کنيد!
آنها فرزندانِ فرصتگريزِ هزارهی ناناند،
که در پايداریِ خويش
جهان را از پيرشدن باز میدارند.
آزادشان کنيد!
پرستويی که امروز قفسنشين شماست
فردا عقاب قفلشکنی خواهد شد
که به قلهی مِهگرفتهی قاف هم قناعت نخواهد کرد.
آزادشان کنيد!
آنها کاملترين کمربستگانِ باراناند،
که ما روياهایِ بیگرگ خويش را
در آهوترين پيراهنِ بیفَريبشان شستهايم.
آزادشان کنيد!
پروانهای که از آخرين آوازِ آتش گذشته است
ديگر از گُر گرفتنِ برباد رفتهی خود
نخواهد ترسيد.
تنها در تلاوت مخفیِ ما تکثير خواهد شد،
مثل ستاره در آسمان
ترانه در کوه وُ
کلمه در کتاب.
هی رفته بر آب، درياب!
آخرين جملهی جهانِ ما
علاقه به آزادی آدمیست،
که در چيدنِ چلچراغِ آن
کلمه کم نمیآوريم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#75
Posted: 20 Oct 2013 12:35
گورستانِ دورِ کرج
نه خواب و نه منزل
نه حوصله، نه حرف،
شب، دیماه، کوچه، برف.
خيابانِ بیراهِ دولت وُ
خاموشیِ خوشخوشانِ کسی
که گاه پرسهگردِ حوالیِ قلهک بود.
گاه انگار زير لب چيزی میگفت،
میگفت خيلی وقت است از خودم
از خانه
از خوب و بَدِ بیدليلِ اين کوچه کناره گرفتهام
ديگر کاری به کارِ بعضی کلماتِ کهنه ندارم.
خودش بود
شاعرِ سر در گريبانِ اين سالها
از ما بود،
مانده بر دو دستِ خستهی خوابی،
که بيدارترين تعبيرِ ترانهاش
خبر از هزار مزارِ به نوبتنشستهی ما میداد.
ما در گورستانِ دورِ کرج
تنها بوديم.
غزاله و بامداد هم شنيده، آمده بودند
از شکستنِ بُغضِ هزار حرف وُ
بارشِ سنگينِ برف سخن میگفتند.
هوشنگ داشت به محمد میگفت:
چه میکنيم ...؟
به ما اجازهی خاکسپاریِ اسامیِ ممنوعه را نمیدهند.
محمد گفت:
در اين ديارِ بی از ما
مُردن به هر دليل سادهای
دشوار است.
ما تنها بوديم
مُردهی بر دستماندهی ما
چشم به راهِ مزارِ خالیِ منوچهر
نگرانِ چراغِ خانهزادی بود
که از لهجهی تاريکِ شب وُ
وزيدنِ روشنايی روز میترسيد.
ما خسته بوديم
ما هم
مثلِ اسمِ سادهی م.آزاد
خسته بوديم.
کسی انگار
از درونِ دوردستِ ما
به رذالتِ ارزانِ اين روزگار
ناسزا میگفت: ...
هی آشکار شدگانِ عجيب!
شما که زيستن در آسودگی را
از ما گرفتهايد،
لااقل بگذاريد چگونه مُردنِ خويش را
خود اختيار کنيم.*
* اسامیِ کوچک، آمدهی اين معناست: غزاله عليزاده، الف. بامداد، هوشنگ گلشيری، محمد مختاری، منوچهر آتشی و محمود مشرف تهرانی.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#76
Posted: 20 Oct 2013 12:35
بند هفتم از پردهی آخر
از پنهانکاریِ بیدليلِ سايهها بيزار است
پرده را کنار میزند
میگذارد اشياء خانه روشن شوند.
میگويد ما بسياريم
ما کلماتِ قابل پيشبينیِ آخرين جملهی جهانيم،
به هر قيمتی که شده
نمیگذاريم ماهیِ سياهِ کوچولو را
شبِ عيدِ عالیجنابان بفروشند.
بايد باران بيايد
همهی رودهای جهان
از خونِ دلِ ما به دريا رسيدهاند.
نيازی نيست کلماتِ هر ترانهای
رابطهی مُبهمی با بعضی معانیِ ممنوعه داشته باشند
گاهی حرفِ سادهی الف
سرآغازِ اميدِ آدمی به آزادیِ آدمیست.
فعلا راه بيفتيد
من پيشاپيشِ آن اتفاقِ بزرگ
از پردهی آخر خواهم گذشت.
قدم به قدم بياييد
قدم به قدمِ اين سرزمين
مزرعهی بیپايانِ مرگ و مين و احتمالِ عَزاست.
کمی صبر میکنيم
سپيدهدم راه میافتيم
بايد سمتِ آخرين ديوارِ شمالیِ رو به کوه برويم
ناصر پيغام داده است:
هيچکسی با کفشهای لنگه به لنگه به مقصد نمیرسد.
ببين چند نفريم!
يک نفر ميانِ ما شاعر بود
يک نفر که سالها پيش
از کنارزدنِ پردهها میترسيد
يک نفر که کُند میآمد
داشت زير لب چيزی میخواند
سوت میزد
مراببوسِ گُلنراقی را میخواند.
ما راه افتاده بوديم
در شهر شايعه شده بود
به زودی قُنداقِ همهی تفنگها
غرقِ شکوفهی بادام خواهد شد.
وقتِ حضور و غياب رسيده بود
ما صد و سی و چهار نفر بوديم
بندِ هفتم
بوی اميرپرويز پويان میداد
هر کسی داشت به چيزی فکر میکرد.
آيا مسئولِ نهايیِ آرامشِ جهان
آغوشِ عجيبِ حضرتی به نام زن است؟
چارهای نيست
تنها به همين هوایِ هميشه بينديش،
وگرنه زمهريرِ اين زمستان را
تحمل نخواهی کرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#77
Posted: 20 Oct 2013 12:36
تابوتها
احتمالا يک عده بعد از ما
هی بیهوده از خوابِ خَتمیها سخن خواهند گفت،
از شقايقِ شُسته وُ
از اخلاقِ روشنِ آب سخن خواهند گفت،
اما ابدا
به اين همه نوحهی نانوشته نيازی نيست.
نه کوپن، نه پلاک، نه جيره، نه جهان ...!
فقط فراموشمان کنيد.
ما هيچ نيازی به يادآوردِ باد و بیهودگی نداريم:
بینام، بیسنگ، بینشان، بیگور،
فقط فراموشمان کنيد.
لطفا به اين عدهی عجيب بگوييد
نگرانِ کارتونخوابهای خسته نباشيد،
تابوتهای بیشمارِ ما
- تا هزار زمستانِ زمهرير -
اجاقِ هر دو جهان را گرم خواهد کرد.
همين برای ما کافیست
فقط فراموشمان کنيد.
يک شب ما
همهی ما
از گورهای غبارگرفتهی خود برمیخيزيم
میآييم
نامهای سادهی خويش را
از پيشانیِ کوچهها، راهها و ميدانها
پاک میکنيم
و باز گريه در آستينِ آسمان
به بیمزاریِ ماه بازمیگرديم.
همين برای ما کافیست
فقط فراموشمان کنيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#78
Posted: 20 Oct 2013 12:36
شاعر
پاريابِ بیپايانِ گندم وُ
واژه بود،
قانع به يکی پارهنانِ بیمُحتسب،
که شرافتِ شبنشينیِ خويش را
به سپيدهدمِ دروغينِ هيچ دَجالی نفروخت.
او
فروخفتهی خستهای
چشم به راهِ بيداریِ بزرگ.
او
شاعرِ حوالیِ قلهکِ قديم
با قدمهای قطرهوار هر غروباش در پيش،
تنها نظر به غيبتِ غمانگيزِ دريا داشت.
او
نيمی سکوت و نيمی اشارهی هوش،
ميمِ خميدهی رندانِ میفروش.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#79
Posted: 20 Oct 2013 12:36
در حياطِ خانهی ما
زمستان نيز در اين برفِ بیپايان
پير خواهد شد.
همين جا بمانيد
کنار هم که باشيم
گرم خواهيم شد.
پراکندگی خوب نيست
پراکندگی
سرآغازِ سرمایِ بیرحم زمستان است.
شک نکنيد
بحثِ بیدليلِ بعضیها
به جايی نخواهد رسيد.
زندگی
همين است
در اين برفِ سرخِ مايل به سرخ.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#80
Posted: 20 Oct 2013 12:37
بازی در تعويضِ حلقهها
بعيد میدانم از راهِ دريا رفته باشد
دريا
فقط تخيلِ مستعارِ من است.
شما به کدام دليل خيال میکنيد
هر به دريا رفتهای
روزی برهنه به آفتاب خواهد رسيد؟
به طورِ قطع و يقين
يکی خواهد آمد،
شاهدِ روشنِ اين سخن،
تخيلِ مستعارِ من است
که لبريزِ کلماتِ حضرتِ حافظ است.
همهی ما
در آيينِ مرموزِ ماه
به ستارهی دنبالهدارِ سپيدهدم قَسم خوردهايم.
ما کلمه به کلمه
درکِ عميقِ اين اتفاق را کامل خواهيم کرد،
ما
مجلسِ مُغانِ اين قبيله را قانع خواهيم کرد.
از اين دقيقه به بعد
ما
بر سَرِ سهم اين چراغ و آن ستاره
چانه نخواهيم زد.
شما نيز نگرانِ دريا نباشيد،
او باز خواهد گشت
اتفاقا از راهِ دريا بازخواهد گشت،
بَسآمدِ دريا، دريا ...
فقط تخيلِ مستعارِ من است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "