انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 83 از 132:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
راه، راهی که راه ...


بايد بروی، راه
يابی راه، راهی که راه‌ست.


دانستن نه ايستادن است و نه رفتن است.
تو آن سوی آب و من اين سوی آب!


مگر چه می‌شود!؟
بگذار برود!
فوقش حرفی هم نازکتر از سوره‌ی مريم، تو بشنوی!


بايد بروی،
گريه نکن اولاد آب!
بايد برويم، برويم جايی دور،
دورتر ... فصلی که نيامده است.
آنجا که من و شما مهمانيم
اما ستاره هست، آب هست،
روز و معنای روشنائی هم هست.


حالا حسوديم، باشد!
چشم ديدن آينه که دشوار نيست.
بايد فکری به حال رابطه، سلام، ستاره و تبسم کرد.
به خدا فهميدنِ آبی هم سبز است
آ مثل آب، اما آدمی ... دمی‌ست دل من!


بيا برويم جائی دور
دورتر فصلی که می‌آيد و نه منم، نه توئی، و نه ما،
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بخاطر همه‌ی خوابهامان


صحبت گل سرخ از باران و
صحبت باران از گل سرخ است،
اما هی باد می‌آيد،
آمدن، وزيدن، و افعال ساده‌ئی ديگر.
با اين همه، وقتی که وزيدنِ باد ... هی بی‌جهت است،
يعنی چه!؟ هی علامتِ حيرت! هی علامت پرسش؟


گل سرخ، پياده‌ئی مغموم است
گوشه‌ی يک پارک قديمی شايد
خواب دامنه‌ئی دور از دست را می‌بيند.
پس چرا پی ستاره در پياله‌ی آب می‌گردی گلم!؟
يک امشب نخواب و بر بام باد برآ،
سينه‌ريز ستارگانِ باکره را به نرخ يک آواز ساده خواهی خريد.


فکر می‌کنی من بی‌جهت به اين زبانِ هفت ساله رسيده‌ام!؟
نه به جان نسيما، نه!
بخاطر همه‌ی آن خوابهامان در نيمه‌راهِ بيم و باور است که چانه می‌زنم
باد که بيايد، باران که بيايد
تو بايد به عمد از ميان آوازهای کودکان بگذری
چترت را کنار ايستگاهی در مه فراموش کن
خيس و خسته به خانه بيا
نمی‌خواهی شاعر باشی، باران باش!
همين برای هفت‌پشتِ روئيدنِ گل کافی است،
چه سرخ، چه سبز و چه غنچه!

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
برای صفحه‌ی شعر يک روزنامه‌ی رسمی


در اين دهه، ديدگان مرا تو کی بی‌کنار باران ديدی!
بيا پنجره‌ها را ببند
دستهای مرا ببند و
دهان مرا ببند،
باز به هر سو که بنگرم
تو آوازی خواهی شنيد!


می‌گوئی چشمهای تو را نيز خواهم بست
باز به هر چه بينديشم،‌ تو آوازی خواهی شنيد!
چه خاکسترم در تخيل باد و
چه بی‌گورم بر عرش آب.


چه کنم، شاعرم!
من مجبور به اقرارِ اين قرائتِ سبزم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
لامحال


دلم می‌خواست کسی در حوالیِ احوال من نبود،
دلم برای خواندنِ همان آواز قديمی تنگ است.


من از پلک گشوده‌ی اين پنجره‌ها می‌ترسم
بايد بروم جائی دور
بايد جائی دور بروم
ديگر نه مولوی را دوست می‌دارم و نه حوصله‌ی حافظ را ...
تنها به کوچه می‌نگرم
عده‌ئی مغموم از کوچه‌ی مشرف به پسين می‌گذرند
رخت‌هاشان تاريک
چشمهاشان خيس
اما من دلشان را از اين پيشتر، جائی دور ديده بودم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
فرود، سه‌گاه، بيدق باد.


صادقانه اقرار کنم
وقتی من زاده شدم، اشاره به دور و
اشاره به نزديک را نامی نبود.
سبز را اگرم آبی آموخته بودند، يا گلگون به نام سبز،
هيچ تفاوتی ميان فراقِ فرشته و آدمی نبود
که حالا باز آبی، آبی بود و سبز هم گلگون نبود.


صادقانه اقرار کنم
وقتی که جهان زاده شد،
به حضرت هر معنا
گريستن غَرَض نبود و غريزه بود.
(يادم نرود، يعنی اضافه کنم که تو نيز
هم بی‌حجاب کنار حوصله‌ی من آرميده بودی، ‌شادمانی بی‌سبب!)


ای کاش کلمه نبود، کلمه آواز انضباط نبود،
کودک بود جهان و
کلمه نزد کسی نبود.

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بعضی می‌دانند، بعضی نمی‌دانند.


بگذاريد بخوابد ری‌را
از هجرت واژه در مسير استعاره آمده است
خسته است!
نه حالا، هميشه از ماه می‌گفت و از ستاره می‌گفت،
اما هنوز ... پرده‌ها پائين و دريچه‌ها بسته است.


او من نبود، اما من او بودم،
او من نبود که بی‌جهت از جهان ... گريزيش باشد
و تو هم می‌دانستی که ديگر کسی از خوابِ رنگين‌کمان
به خانه‌ی ما باز نمی‌آيد.


و ما، هی دفاتر يادها را در باد ورق می‌زديم
تو خيس گفتگو بودی
و من تشنه‌ی يک ترانه برای دختری مظنون!
شايد که آب،‌استخاره‌ی رازی نگفته باشد،
اما مهم نيست ری‌را.


وقتی که از شوق حيات ... مرده باشم
ذات زمان از حضور من آبستن خواهد شد
بعد هم بارانِ پروانه می‌بارد
و می‌دانم که خداوندِ خدا از شنيدن آواز کودکی بر بافه‌های باد
به آن واژه‌ی نامکشوف خواهد گفت
معنا شو ای شرافت آدمی،
که سيدِ ما از سلاله‌ی نرگس و ستاره‌ی سامراست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
اقرار در کُنيه‌ی کلمات


گواهی می‌دهم بر اقرارِ آب در شيبِ تشنگی
گواهی می‌دهم بر سکوت آدمی، بر آواز سنگ، بر مرگ و بر درنگ
گواهی می‌دهم بر اعتراف آينه در خواب خشت
گواهی می‌دهم بر خويش که رازدارِ حروفی از آسمانِ فردايم ...
گواهی می‌دهم که جهان را نامی نيست
آدمی و پرنده را، سکوت را و سايه را نامی نيست.


گواهی می‌دهم که اول کلمه بود و کلمه در بند نبود و
کلمه بر کلمه گواهی می‌داد.


گواهی می‌دهم که خوابم نمی‌آيد،‌ اما می‌ترسم.
می‌ترسم دختری از آن روزهای دور
به دق‌الباب يادها بيايد و افسرده بگذرد،
اگر او يک ترانه‌ی کوچکِ ساده باشد
تکليفِ بيداری من چه خواهد بود!؟


گواهی می‌دهم که حرفی نخواهم زد،
گواهی می‌دهم که بخاطر شعر بيدار می‌مانم و
بخاطر زندگی می‌خوابم،‌ اما خوابم نمی‌آيد.

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حرفی نيست! خب ...؟!


يعنی ما در مظانِ همين سادگی‌هامان
راضی به لرزش لبی در گفتگو نبوده‌ايم!؟


حاشا مکن ای شوقِ باکره!
به وَلای آن دقيقه‌ی جادو،
ميان زادن و مردن،‌ حرفی نيست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
کيتارو، کيتارو ...!


سفر، هميشه حکايتِ آمدنِ تو بود.


ما با هم بوديم، اين راز را مادرم می‌دانست،
و جاده‌ئی بلند از بادهایِ رو به شمال،
که از نرمایِ ماه و نازکایِ آوازِ ما می‌گذشت.


و من آنقدر دوستت می‌داشتم
که حسادت شبيه شير پرنده و
مویِ کفِ دستِ فرشته بود.


ما با هم بوديم، اين راز را مادرم می‌دانست،
ما با هم بوديم، مثل صنوبر و سايه
اما آفتاب رفت و من ترا گم کردم
ما با هم بوديم، مثل ستاره و مثل همين شب شريف،
اما آفتاب آمد و تو مرا گم کردی
ما با هم بوديم، مثل روشنائی پسين با خانه،
اما شب آمد و من ترا گم کردم.
ما با هم بوديم،‌ مثل آينه با انعکاس مجازی لبخند،
اما شب، شب آمد و تو مرا گم کردی.
کيتارو، کيتارو، نه روشنائی روز و نه تاريکیِ شب ...!
سفر، هميشه حکايت بازآمدنِ تو بود، نبود؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
بيا برويم رويا ببينيم.


سَرَم کنارِ گرمی رويا که سنگين می‌شود
ديگر حدودِ جهان
حدود نفسهای من است.


سَرَم کنارِ گرمیِ رويا که سنگين می‌شود
ديگر حدود سالهايم
حدودِ کودکی‌های من است.
با اين همه خوابم نمی‌آيد
تنها زمزمه‌ی مداوم زنجره‌ئی شبزی‌ست
با شعله‌ی صداش، که ولرم و مکرر از تنوره‌ی تيرگی می‌گذرد.


(به قول مادرم شب است ديگر ...
اما خوابم نمی‌آيد، قسم نمی‌خورم)
بايد به کو کنارِ صبح و شام نيامده بينديشم
بايد از هزاره‌ی دوش و ساعتِ صد ساله بگذرم
پس لااقل
تو سکوتِ بی‌پشت و رویِ مرا
پيشه‌ی خاموش واژگان مگير!
بيا ...! بيا برويم رويا ببينيم.

"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 83 از 132:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA