ارسالها: 6561
#841
Posted: 15 Jan 2014 17:08
بی "اميد" چيدنی شايد ...
کنايه به خشت میزنم ای آينه، فرو مريز!
سالهاست که انعکاس خويش را
در شد آسودمی بیدريغ نديدهايم.
و از چه کرد بايد اين همه بسياری نيز
مرا رغبت هيچ تکلم تاريکی نيست.
گمان میکنم شايد از شرم گندم و عورت روشنیست
که جورکشان معصيت پنهان آسمان بودهايم.
تازه! وقتی که مجال نرمخند خاموشی نمیدهند
همقرينهی اندوه کهنه سال را مگر علاج هجرتی،
ورنه تغزل آن مقصد بلند
کو مصرع مبهمی که دست ترا بر نخيل بی "اميد" چيدنی شايد ...؟!
شايد ... انار پوسيده بر خواب رف
خواب شکفتن خويش را در انتهای باغ آينه میبيند،
اما غبار گيجتاب اين روزنه از منشور مورب نور،
مرزیست ميان سايهروشن چارتاق صبح و پسين.
آيا ميان اين همه کليد
نرينهی آن قفل بسته را خواهم يافت؟
کنايه به در میزنم ای ترکيب تختهبند،
تابوت تکلم تاريک من مشو!
چه بسيار کودکانی که در گمان گهواره خفتهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#842
Posted: 15 Jan 2014 17:08
اندکی آرامتر!
آنقدر اين جوی خفته و اين آب آسيمه بگذرد
که ما نباشيم و ديگران بگويند:
- روز است هنوز و روز رازدارِ هنوز است هنوز!
که هنوزهی کوچهی کلمات از اصواتِ استعاره بینام است،
و زمان از قيدِ فعلِ خويش، عبورِ موصوف مرا نمیداند،
که "ف" هميشه حرفِ آخر حرف است،
اما سرآغاز فلسفه نيست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#843
Posted: 15 Jan 2014 17:08
نَحوِ مَحو ...
از وزيدن آن همه آواز
من گمانهی لکنتی بر زبان شبنم بودم
من آب را جز به بازگشتِ خويش
در خواب هيچ آسمانی نمیديدم
من ريواس را جز رازِ روئيدنش به خويش
در خاموشی هيچ خاکی نمیديدم.
و من آدمی را جز به شادمانی خويش
در هيچ آينهئی، آينهئی ...!
من هميشه از قرائتِ اين دقايق ساده میپرسيدم:
- آيا مرگی که در خواب میآيد و هيچ از تو نمیپرسد،
نازکتر از ترانهی اصواتِ آسمان نخواهد بود؟!
آه ای هنوزهی هنوز، هنوزِ گريختهی من!
ديگر ميا، ديگر برو، برو تا چشمهی سو وَشون،
تا کاف، تا کافی، تا کاف و نون!
میگويند قومی بودند، آمدند، ماندند و رفتند،
اما باقیِ راز را شايد باد، يا باداباد... با خود برده باشد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#844
Posted: 15 Jan 2014 17:09
کوکو
در غيبتِ جهان
مرا حديثِ حضوری نبود
که به رويتِ آوازهات
از شنيدنِ اشياء زاده شدم.
من از سَرِ سادگی
از هر چه رَفتنِ خويش را نمیدانستم،
ورنه اين همه در آدابِ تجربه
تکلم گريههای خدا نامکرر نبود.
(بی که بپرسی چرا، میگويمت که کوکویِ سَر بريده
بر ديسِ مس نخواهد خواند.)
يعنی اشارتِ چشمهامان را فاصلهئیست
که تکلم هر معناش
مگر از خوابِ پلی خاموش بگذرد!
دردا دلِ خرابِ هر سوْ راه!
در اين همهمه آيا
پاره سنگ پتياره
دستِ آينه را خواهد خواند!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#845
Posted: 15 Jan 2014 17:09
پرسش نخست و پرسش آخر، آه پاسخ پريشان!
آنچه بود
قناعتِ فرزانگان فرودستِ من
در سکوتی گرسنه بود
که اين ستارهی خوانا
بر پرگارِ بیپرهيز
هم از تخيل تيرگی... روزه گشود!
دريغا، در احتياطِ واژه از انعکاسِ معانی
نشانی نيست،
تنها شنيدهام که از بذرِ باد،
ترانهی توفان درو خواهی کرد.
پس تو ای من، ای خويشتن او!
هذيان هجرتِ مرگ را مگر ارادهی آوازهات،
ورنه سپنجِ شکفتنِ خويش را
بی آب و آسمان خواهی ديد.
به هر تقدير،
نه چشمپایِ آمرزش آسمان و
نه انتظار قليلش به اعتنایِ آب،
خاربُنِ خودرویِ بینشان
مگر از نطفهی شن، در بادِ بیوطن برويد،
ورنه از تکرار توفانهاش
چه بسا که پيش از شقايق و رازقی
خاموشخوانِ سپنجِ شکفتنش بينند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#846
Posted: 15 Jan 2014 17:09
بگذاريد حرفم را بزنم!
در غفلتِ خاموشِ همين صبح و شامِ صبور
هميشه چيزی مشابهِ مرگ
در عادتِ آسودهی ما تکليف آخر است.
(يعنی که هيچ!؟
يعنی کنارِ خودْ مُردنِ ما، تقدير ما نبود!؟)
دريغا که در اين ديرکردِ زودازود
هم از معنیِ محال
به انديشهی آسمانی ابرآلوده حتی آوازمان نمیدهند،
اما فرصتی هست هنوز
تا خويش را بیتيغ و بیترازو در آيينه بنگريم،
چرا که از آن رَخت و جامهی خيسی که بربند باد
بوی عودتِ دريا میداد
ديگر جز پلاسپارهی صوفی* بر عورتِ آسمان باقی نمانده است.
دريغا که در اين زودْکردِ ديرادير
هذيانِ گولِ دوش را
تنها کرنایِ چارسوقِ دميدنی بوديم،
که از تخيلِ توفانهاش
جز حکايتِ مويه و مزار، ميراثی نيست!
* نه يک صوفی
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#847
Posted: 15 Jan 2014 17:10
هر واژه را بدين تکلم رويا راهی نيست!
کفنکردهی بیکرانگی منم که مدفون باد
به رويایِ مردگانم از ميان بینامیها
سراغ از حدودِ گورها و گريهها گرفتهام.
من که میدانم اين دقايقِ مظنون
اصول سادهی تلقين و ترانه نيست،
پس تا کی به دلداریِ اين زخم بیپرهيز
هی از سکوت و صبوری سخن میگوئيد!؟
تمامی چشمهای جهان مگر
به تاوان انتظار من از اندر وایِ اندهان
دريچه بر ورودِ واژگان بگشايند
ورنه حروفِ هيابانگِ بيم و باد
مفتِ دهانِ بسياران است.
(من چوپان رمهی کلماتم که در هیهیِ استعاره از وحیِ عشق،
به تکلم اَسماء رسيدهام.)
کفن کردهی تقدير و تازيانه منم که مدفونِ حوصله
به رويای شرافتِ خاموش آدمی
سراغ از وديعهی اقوالِ رفتگان گرفتهام،
چندان که به تاوانِ گريههای من از تکلم ابر،
دروازه بر ورودِ واژگان بگشايند
ورنه معانی دريا و دايره
در خوابِ تشنگان بسيار است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#848
Posted: 15 Jan 2014 17:10
روا
در اين دقيقه که پايان جهان من و توست
من از يادآورد بوسههای بسيارم
نه شرمندهی کودکان و
نه دلواپسِ آبروی آينهام.
در اين دقيقه که پايان جهان من و توست
هر آب رفته به جوی را
نه جانبِ دريا و نه آن دواير مقصود
تنها من از چشم اين آبروی و
دلِ اين کودکان،
عموی آب و انعکاس شکفتن بودم،
والله همين و خلاص!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#849
Posted: 15 Jan 2014 17:10
در اين بودنیها، باد اگر باد است ...
تمام تکلم رفتن
بسته به بویِ باد و بلوغ مهتاب است
که آن نيز هميشه از روزنِ انتظار و
تخالفِ زمزمه جاری است
با اين همه، اقوال روشن بادها
خبر از بغض تندری ناسروده میآورند.
(حوصله کن حياتِ بیدليلِ رفتنها، حوصله کن!)
- سر به سرم نگذار گمانِ شبانه،
سفرهی دلِ مرا در باد، کسی گشوده نخواهد يافت.
من خوابِ يک ستارهی صبور
زير بالش ابرهای راحله ديدهام،
يا باد میآيد و آسمان را خواهد رُفت،
يا شايد کرامتی شد و باران آمد،
حالا که تمام تکلم رفتن
بسته به بوی باد و بلوغ مهتاب است
حيفَت نمیآيد هی ديده بر هم بميری و
رويای درختی پر از ميوهی ماه و تبسم ستاره نبينی!؟
(حوصله، حوصله کن قناری بیقرار،
تنها حياتِ حوصله دليل رفتنِ من و شماست.)
- بگذار دلم نهاده باشد گمان شبانه!
جهان را تابِ رازی ناسروده در سر نيست،
اما سفرهی اين سينه را در باد، کسی گشوده نخواهد يافت.
حوصله کن، حوصله ... قناری بیقرار،
چندان بر شاخهی تُردِ انار و ستاره بنشينی و
رنگينکمانِ بیتکلم آسمان مرا نظاره کنی
که هيچت نشان از شنيدن اين لکنت ساده نباشد!
(حالا هی بیقرارتر از هميشه
مگر که بی پَر و بال در کنج خارا و خاطره بميری،
ورنه اين کلونِ کهنه را رويایِ هيچ کليدش نخواهی ديد!)
- سر به سرم نگذار گمان شبانه!
بیقراری من همه از مرگِ آن مرغ خانگی است
که خاموش به دشنهی بیبسملِ عزا گردن نهاده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#850
Posted: 15 Jan 2014 17:11
وقت اوقاتم، چکيدهی اندوه!
پناه بر عشق!
دو رکعت گريستن در آستين آسمان
برای دوری از يادهای تو واجب است
واجب است تا از قنوت جهان
راهی به اَتِنافی مُشعرالجنون بيابم.
اينجا زمان از پی رازها و آوازها
مرهم فريب فراموشی نيست،
تنها خراشِ بیشفایِ آن جراحتِ کهنهسال،
بهانهی بیسوالِ مرگ من است.
آيا سرنوشتِ غريب من
هم از ميان آن همه سيلیِ خاموش
نامی کنارِ نوازش و نینوای تو خواهد يافت!؟
دريغا که عشق ...
خوابی از خوابهای خاکستر است!
(خاموش! از عقوبت خوابهای خاکسترت نمیترسی؟)
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "