ارسالها: 6561
#861
Posted: 15 Jan 2014 17:14
دفتر سوم: نامهها خواب يک ستاره
طوری بيا که گونههام از پس پای گريه نلرزد
سر به راهِ عطر انار و باغ بابونه باش
به بازخوانی همان خاطره بر خشت و بوريا قناعت کن
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#862
Posted: 15 Jan 2014 17:14
۱
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازهی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديدهام خانهئی خريدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیديوار ... هی بخند!
بیپرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
يادت میآيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ریرا جان
نامهام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت مینويسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#863
Posted: 15 Jan 2014 17:14
۲
پسين، پسين هر پنجشنبهی بیخبر
ما سرِ قرارمان بوديم
نه ميل بوسه رويمان را زمين میگذاشت
نه ما کولهبار دقايق را
اصلا تمام هفتهها و هزارههای هماغوشی
پر از حلولِ حيا در ملاقاتِ گريه بود
اما پسين، پسين هر پنجشنبهی بیخبر
ما سر قرارمان بوديم
هيچ حرفی از بگومگوی ستاره با شب نبود
تا شبی، شبی که بیگاه خوابمان در ربود
کسی آمد آهسته صدايم کرد و رفت
خبر آوردند که پرندهی فالفروش کوچهی ما مرده است
پس از آن به بعد بود
که ديديم تنها باد، باد میآيد و باد
پس از آن به بعد بود
که شنيديم ما بیچراغ و راه بیمسافر است
پس از آن به بعد بود
که همهی روزهای معمولی ما
پارهئی از پسينِ همان پنجشنبههای حيا در ملاقاتِ گريه شد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#864
Posted: 15 Jan 2014 17:15
۳
حالا خبر به خواب مادرانمان میبرند
ديگر نه جامههاشان را بشوئيد
نه شب را به تفال از ترس گريه سر کنيد
بايد باد بيايد و از عطر پيراهن ما بگذرد
بايد باد بيايد و از مرهم سووشون سخن بگويد
بايد باد بيايد و با ديدگان ما ديدهبوسی کند
بايد باد بيايد و ... نمیدانم آيا سفر
سرآغازِ رازی از وعدهی رجعت است؟
نه ریرا!
فقط آن روز که در غفلتِ شب و روز خويش
خسته از خوابِ مردگان به خانه باز میآمديم
نزديکترينِ عزيزانِ ما
در چارچوبِ دری دور پديدار شدند
نگاهمان کردند، رفتند و ديگر باز نيامدند
حالا خبر به خوابِ مادرانمان میبرند
ديگر اين قمريان مرده در انجماد باد
رويای آشيانه نخواهند ديد!
حالا ساده و بیسايه میآئيم
همانجا در اندوهِ آدميان از مِه به در میشويم
دمی نزديکتر از ارواحِ گمشدگان گريه میکنيم
بعد هم باد میآيد و ديگر هيچ!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#865
Posted: 15 Jan 2014 17:15
۴
طوری بيا که گونههام از پس پای گريه نلرزند
سر به راهِ عطر انار و باغ بابونه باش
به بازخوانی همان خاطره بر خشت و بوريا قناعت کن
شنيدهام تمام پلهای پشتِ سر ستاره را
در خواب خستهترين مسافران ... خراب کردهاند
يعنی که هيچ نرگسی در اين برکهی تاريک نمیرويد
يعنی که هيچ پرستويی به سايهسارِ صنوبر باز نمیآيد
يعنی که ما تنها میمانيم
تا تشنه در اوقاتِ آواز و اشتياق بميريم
يعنی که ما تنها میمانيم
تا به ياد آوريم که از توجيه تبسم خويش ترسيدهايم.
شما شاهد من باشيد
تمام تقصير ما
عبور از پشتهی پلی بود
که نمیدانستيم آن سوی ساحلش دريا نيست
آن سوی ساحلش باد میآيد و
آدمی از آواز آدمی
خبر به حيرت رويا نمیبَرَد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#866
Posted: 15 Jan 2014 17:15
۵
دريا پنهان و پوشيده میآيد
میآيد و از خوابِ نان و گلوی تشنه میگذرد
میآيد و از اين همه دستِ خالی و دلِ پُرتر از گريه میگذرد
میآيد و ما را میبرد برای باد، میبرد برای ماه
اما خود بیاعتماد به مويههای باد
میمويد تا نيما دوباره بيايد
میمويد تا ریرا دوباره بيايد
میمويد تا يوش، تا آسمان و اَفرا،
چه میدانم ... تا هر کجای راه که کجاوهئی به راه ...
دريا پاورچين و پوشيده میآيد
میآيد و مردگان ما را کنارِ مهتابیترين ترانهها رها میکند
میرود باز پیِ گمشدگانی که حالا فراموشِ گريهاند
که حالا فراموشِ هر چه شما ... خاموشان!
حالا بيا ميان اين همه رخسارِ کافوری
تنها تو آشنای خويش را بخوان و من آشنای خويش،
مويه نکن ریرا
اين پسرانِ غريق و اين دختران بیرويا
کودکانِ همان بوسههای بیسوال آب و ستارهاند.
حالا چه میدانم ... اين تا کجای راه کجاوهئی به راه ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#867
Posted: 15 Jan 2014 17:15
۶
بیقرارم
میخواهم بروم
میخواهم بمانم
دارم در ترانهئی مبهم زاده میشوم
به نسيما بگو کتابهای کودکان را
کنار گلدان و سوالات هفتسالگی چيدهام
گونههايم گُر گرفته است
تشنه نيستم
میخواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پيش خواب باران و پائيزی نيامده را ديدم
انگار که تعبير تمام رفتنها
بازگشتِ به زادرودِ شقايق است
حالا بوی مينار مادرم میآيد
بوی حنا، هفتسالگی، سوال، سفر، ستاره ...
میخواهم به بوی ريواس و رازيانه بينديشم
به بوی نان، به لحن الکن فتيله و فانوس
به رنگِ پونه و پسين کوه
میخواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بينديشم
به سنگچينِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپيد،
بخار نفسهای استکان
طعم غليظ قند، رنگ عقيق چای
نی، نافله، نای،
و دقالبابِ باد بر چارچوب روسواترينِ روياها!
نگفتمت وقتی که خاموشم
تو در مزن؟
میخواهم به رواج رويا و عدالتِ آدمی بينديشم
میخواهم ساده باشم،
میخواهم در کوچههای کهنسالِ آواز و بُغض بلوغ
به گيسوی بيد و بوی بابونه بينديشم
به صلوة ظهر و سايههای خسيس
به خوابِ يخ، پردهی توری، طعم آب و حرمتِ علف.
چرا زبانِ خاموشِ مرا
کسی در لهجههای اين هم جنوب در نمیيابد؟
نه، ديگر از آن پرندهی خيس
از آن پرندهی خسته ... خبری نيست
روی ديوارِ آن سوی پنجره
کسی با شتاب چيزی مینويسد و میرود.
امروز هم کسی اگر صدايم کرد
بگو خانه نيست
بگو رفته است شمال
میخواهم به جنوب بينديشم
میخواهم به آن پرندهی خيس، به آن پرندهی خسته ...
به خودم بينديشم ...!
گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريههای بیوقفهام پنهان کنم
همين خوب است ...
همين خوب است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#868
Posted: 15 Jan 2014 17:16
۷
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی مینگرم ریرا
هرگز تا بدين پايه بيدار نبودهام.
از شب که گذشتيم
حرفی بزن سلامنوش ليمویِ گَس!
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حيرت مینگرم ریرا
هرگز تا بدين پايه عاشق نبودهام
پس اگر اين سکوت
تکوين خواناترين ترانهی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
حالا از همهی اينها گذشته، بگو:
راستی در آن دور دستِ گمشده آيا
هنوز کودکی با دو چشمِ خيس و درشت، مرا مینگرد؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#869
Posted: 15 Jan 2014 17:16
۸
من هيچ نگفتهام الا بی نامتر از هميشه
که خطابت کردهام ای کلمه، کبوتر، ای قرائتِ سبز!
من هيچ نگفتهام الا بینشانتر از هميشه
که اشارتت کردم ای پونه،پريچه، ای پريچه، ای دخترِ صبور!
من هيچ نگفتم الا بیکستر از هميشه ...
که ناگهان نفهميدم از کجا کبوترانی بیسر درهم شدند
و خانه پر از بوی سکوت و کليد و يک معنی ديگر شد.
آيا باد بر خواب آب، خوابِ ترا ديده است!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#870
Posted: 15 Jan 2014 17:16
۹
من راه خانهام را گم کردهام ریرا
ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بیدليلِ راه جسته بوديم
بیراه و بیشمال
بیراه و بیجنوب
بیراه و بیرويا
من راه خانهام را گم کردهام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ریرا
ديگر چيزی به ذهنم نمیرسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانهام را گم کردهام آقايان
چرا میپرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديدهايد
شما کيستيد
از کجا آمدهايد
کی از راه رسيدهايد
چرا بیچراغ سخن میگوئيد
اين همه علامت سوال برای چيست
مگر من آشنای شمايم
که به آن سوی کوچه دعوتم میکنيد؟
من که کاری نکردهام
فقط از ميان تمام نامها
نمیدانم از چه "ریرا" را فراموش نکردهام
آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟
من راهِ خانهام را گم کردهام بانو
شما، بانوْ که آشنای همهی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نیلبکی شکسته نديديد
میگويند در کوی شما
هر کودکی که در آن دميده، از سنگ، ناله و
از ستاره، هقهقِ گريه شنيده است
چه حوصلهئی ریرا!
بگو رهايم کنند، بگو راه خانهام را به ياد خواهم آورد
میخواهم به جايی دور خيره شوم
میخواهم سيگاری بگيرانم
میخواهم يکلحظه به اين لحظه بينديشم ...!
- آيا ميان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "