ارسالها: 6561
#871
Posted: 15 Jan 2014 17:17
۱۰
پَر پَر پَر ... پرندهئی میآيد
صاف از مقابل بيد و آلوی پير
میرود تا نمیدانم آن کجا ...!
شايد آنجا بر شاخههای خزانی باد
نُکنُکِ بوسه و رضايت رويا لانه کرده است
آنجا ستاره حتما فهميده که بيد هيچ نسبتی با باد بدآيند ندارد
اما پروانگانِ درهی دربند هنوز از روز پيلهکُشان میترسند
با اين همه ما میدانيم
آنجا هنوز کسی در انتظار ماست
خميده و خاموش
چانهِ بر کفِ دست و آرنج بر کمانهی زانو
بانو، چشمانتظار ستاره و آهو.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#872
Posted: 15 Jan 2014 17:17
۱۱
ببخشيد!
شبی که برقِ کوچهی ما رفته بود
من فقط به عادتِ شبتاب
اندکی شعلهور از شوقِ هفتسالگی
چيزی، حرفی، شايد سخنی برای خودم گفته بودم.
به خدا نخواستم که باد بيايد، يا باران ...
يا کسی از پی من گريه کند،
حالا اگر که خوابِ حضرتِ مادرم را
به يادِ گهواره نمیآورم، ببخشيد!
ببخشيد!
من فقط میخواستم از بخت حيرتم
مثلا کنار شما باشم و
نيمی پونه، نيمی پروانه، پسين به خوابِ آب و ستاره بيايم
حالا که شاعرم
دوست میدارم پيش از طلوعِ چاقو
کبوترانِ کنارِ مناره را پَر بدهم بروند بعد از غروب بيايند.
کنار حوض، هميشه هوا از وضویِ بودن ما جاریست
ببخشيد!
يک اتفاقی افتاد
نفهميدم چرا بیسبب از کوچه به خانهام خواندند،
آينه به دستم دادند
بعد خيره به سوی خويش
دمی در خوابهای گريه نگريستم
انگار از دور
از همان سمتِ نابهنگام باد
صدای شکستن چيزی شبيه صدای آدمی میآمد.
آيا کسی از پیِ رفتنِ لامحالِ من میگريست؟
ببخشيد!
قرار بر اين بود که نه از نور و نه تاريکی،
تنها از ترانه زاده شوم،
پشتِ همين دريچهی دريا،
رو به منتظران گريه
گريه در گريه از گريه زاده شوم،
و بعد بترسم
بترسم و تنها نام ترا ميانِ دهان و ملحفه بخوانم ریرا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#873
Posted: 15 Jan 2014 17:17
۱۲
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه، تا سراغِ همسايه ...
صبوری میکنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دقالبابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!
هِه! مرا نمیشناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم سادهی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#874
Posted: 15 Jan 2014 17:17
۱۳
نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همين دَمدَمای صبح
ستارهای به ديدن دريا آمده بود
میگفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب ديدهاند
که سراغ از مسافری گمشده میگرفت
باران میآيد
و ما تا فرصتی ... تا فرصتِ سلامی ديگر خانهنشين میشويم.
کاش نامه را به خطِ گريه مینوشتم ریرا
چرا بايد از پسِ پيراهنی سپيد
هی بیصدا و بیسايه بميريم!
هی همينْ دلِ بیقرارِ من، ریرا
کاش اين همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی میداشتند
ریرا! ریرا!
تنها تکرار نام توست که میگويدم
ديدگانت خواهرانِ بارانند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#875
Posted: 15 Jan 2014 17:18
۱۴
در ارتباط مخفی خود با خواب گريهها
حرفهای عجيبی شنيدهام.
هی ساده، ساده!
از پس آستينِ گريه گمان میکنند:
آسمانِ فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابیست.
حالا تو هم بلند شو، بگو "ها" وُ برو!
اصلا چکارشان داری؟
اينان که مونس همين دو سه روزِ گُلند و گلبرگند
و اين درخت هم که از خودشان است
يک هفتهای میآيند همين حدود ما و
هی هوای خوش و
بعد هم میروند جائی دور آن دورها ...
چقدر قشنگند!
میشنوی ریرا؟
به خدا پروانهها پيش از آنکه پير شوند، میميرند.
حالا بيا برويم از رگبار واژهها ويران شويم
عيبی ندارد يکی بودن ديوارِ باغ و صدای همسايه،
باران که باز بيايد
میماند آسمان و خواب و خاطرهای ...
يا حرفی ميان گفت و لطفِ آدمی با سکوت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#876
Posted: 15 Jan 2014 17:24
۱۵
میترسم، مضطربم
و با آن که میترسم و مضطربم
باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
میآيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار میکنم
و آهسته زير لب میگويم
برايت آب آوردهام، تشنه نيستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پيشبينی کرده بودی که باد نمیآيد
با اين همه ... ديروز
پی صدائی ساده که گفته بود بيا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ يک ستاره بود!
خستهام ریرا!
میآيی همسفرم شوی؟
گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوئيم
توی راه خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعريف میکنيم
باران هم که بيايد
هی خيس از خندههای دور از آدمی، میخنديم،
بعد هم به راهی میرويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پيش نمیآيد
کاری به کار ما ندارند ریرا،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
مینشينيم برای خودمان قصه میگوئيم
تا کبوترانِ کوهی از دامنهی روياها به لانه برگردند.
غروب است
با آن که میترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#877
Posted: 15 Jan 2014 17:27
۱۶
سرانجام باورت میکنند
بايد اين کوچهنشينانِ ساده بدانند
که جُرمِ باد ... ربودن بافههای رويا نبوده است.
گريه نکن ریرا
راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است.
دوباره اردیبهشت به ديدنت میآيم.
خبر تازهای ندارم
فقط چند صباحِ پيشتر
دو سه سايه که از کوچهی پائين میگذشتند
روسریهای رنگين بسياری با خود آورده بودند
ساز و دُهل میزدند
اما کسی مرا نمیشناخت.
راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است
خدا را چه ديدهای ریرا!
شايد آنقدر بارانِ بنفشه باريد
که قليلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آينه
شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کريم.
حيرتآور است ریرا!
حالا هرکه از روبرو بيايد
بیتعارف صدايش میکنيم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمیگردد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#878
Posted: 15 Jan 2014 17:28
۱۷
به گمانم بايد
برای آرامش مادرم
دعای گريه و گيسو بُران باران را به ياد آورم
دلم میخواست بهتر از اينی که هست سخن میگفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزيزت را برای آينه تعبير کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نيست.
آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حيرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بیقرارم را پیِ آن پرنده میخواند!
به خدا من کاری نکردهام
فقط لای نامههائی به ریرا
گلبرگ تازهئی کنار میبوسمت جا نهاده و
بسيار گريستهام
چرا از اين که به رويای آن پرندهی خاموش
خبر از باغات آينه آوردهام، سرزنشم میکنيد!؟
خب به فرض که در خواب اين چراغ هم گريهام گرفت
بايد برويد تمام اين دامنه را تا نمیدانم آن کجا
پُر از سايهسارِ حرف و حديث کنيد،
يعنی که من فرقِ ميانِ دعای گريه و گيسو بُران باران را نمیفهمم؟!
خستهام، خسته، ریرا
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#879
Posted: 15 Jan 2014 17:28
۱۸
درست است که من
هميشه از نگاه نادرست و طعنهی تاريک ترسيدهام
درست است که زيرِ بوتهی باد سر بر خشتِ خالی نهادهام
درست است که طاقتِ تشنگی در من نيست
اما با اين همه گمان مَبَر که در بُرودتِ اين بادها خواهم بُريد!
از جنوب که آمدم
لهجهام شبيه سوال و ستاره بود
من شمال و جنوبِ جهان را نمیدانستم
هر کو پيالهی آبی میدادم
گمانِ ساده میبُردم که از اوليای باران است
سرآغاز تمام پهنهها
فقط ميدان توپخانه و کوچههای سرچشمه بود
اصلا میترسيدم از کسی بپرسم که اين همه پنجره برای چيست؟
يا اين همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمیدهند ...!؟
از جنوب که آمدم
حادثه هم بوی نماز و نوزادِ سه روزه میداد
و آسانترين اسامی آدميان
واژگانی شبيه باران و بوسه بود،
زير آن همه باران بیواهمه
هيچ کبوتری خيس و خسته به خانه باز نمیآمد
روسپيان ... خواهران پشيمان آب و آينه بودند
اما با اين همه کسی از منِ خيس، از من خسته نپرسيد
که از نگاه نادرست و طعنهی تاريک میترسم يا نه؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گريه میترسم يا نه؟
که اصلا هی ساده تو اهل کجايی؟
اهل کجايی که خيره به آسمان حتی پيش پای خودت را نمیپايی!
باز میرفتم
میرفتم ميدان توپخانه را دور میزدم
و باز میآمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوهی ارزان میفروخت
دل و دست بيدی در باد، دل و دستِ بيدی کنار فوارهها میلرزيد.
و من خودم بودم
شناسنامهای کهنه و پيراهنی پُر از بوی پونه و پروانههای بنفش!
حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که میروم
میدانم تمام آن پروانهها مُردهاند
حالا پيراهنِ چرک آن سالها را به در میآورم
میگذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و میگريم میگريم!
چندان بلند بلند که باران بيايد
و بدانم که همسايهام باز مهمان و موسيقی دارد.
حالا ديگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمیگيرد
حالا ديگر از هر نگاه نادرست و طعنهی تاريک نمیترسم
حالا ديگر از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نمیترسم
حالا ديگر برای واژگان خفته در خميازهی کتاب
غصهی بسيار نمیخورم
حالا به هر زنجيری که مینگرم بوی نسيم و ستاره میآيد
حالا به هر قفلی که مینگرم کلامِ کليد و اشاره میبارد
شاعر که میشوی، خيالِ تو يعنی حکومتِ دوست!
باور کنيد منِ ساده، ساده به اين ستاره رسيدهام
من از شکستن طلسم و تمرين ترانه
به سادگیهای حيرتِ دوباره رسيدهام
درست است!
من هم دعاتان میکنم تا ديگر از هر نگاه نادرست نترسيد
از هر طعنهی تاريک نترسيد
از پسين و پردهخوانیِ غروب
يا از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نترسيد
دوستتان دارم
سادگانِ صبور، سادگان صبور!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#880
Posted: 15 Jan 2014 17:29
۱۹
قبول نيست ریرا
بيا قدمهامان را تا يادگاری درخت شماره کنيم
هر که پيشتر از باران به رويای چشمه رسيد
پريچهی بیجفت آبها را ببوسد،
برود تا پشتِ بالِ پروانه
هی خواب خدا و سينهريز و ستاره ببيند.
قبول نيست ریرا!
بيا بیخبر به خواب هفتسالگی برگرديم،
غصههامان گوشهی گنجهی بیکليد،
مشقهامان نوشته،
تقويم تمامِ مدارس در باد،
و عيد ... يعنی هميشه همين فردا!
نه دوش و نه امروز،
تنها باريکهی راهی است که میرود ...
میرود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تا سهم گريه از بغض آه،
ها ... ریرا!
حالا جامههايت را
تا به هفت آب تمام خواهم شُست،
صبح علیالطلوع راه خواهيم افتاد
میرويم، اما نه دورتر از نرگس و رويای بیگذر،
باد اگر آمد
شناسنامههامان برای او،
باران اگر آمد
چشمهامان برای او،
تنها دعا کن کسی لایِ کتابِ کهنه را نگشايد
من از حديث ديو و
دوری از تو میترسم ... ریرا!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "