ارسالها: 6561
#891
Posted: 15 Jan 2014 17:33
پنج
چرا به ياد نمیآورم!؟ من جای مردگان بسياری زيستهام.
روبروی هم نشستن گريستن،
روبروی هم نشستن و دريا را ديدن،
میگويند زمستان، بيش از سه ماه ساده نيست. چه فرقی دارد؟
چرا به ياد نمیآورم؟! زرنيخ و صدف، آواز و ملحفه،
تبسم و زنجفيل، و نگاهی مشترک که به رويای خويش،
از تيغزارِ ترانه میگذرد.
چه روبروی هم، بیهيچ حصار و پرده و ديواری،
چه روبروی هم، در فاصلهای طويل از تاريکی تبسم و مِه،
زمستان که بيش از سه ماه ساده نيست!
چرا به ياد نمیآورم؟
دری به جانب دريا، پنجرهای رو به روح جهان.
مگر آن فانوس را زير پيالهی شب، به خانه بازآورند،
ورنه به رويایِ آسمان
هيچ دختری از اندوه ديرسال من، باردار نخواهد شد.
نه روشنايی آب، نه عطسهی ترديد.
پسِ پای تو بود، که سپيدهدمِ برهنه را
بر زين خونين ماه، بینام و بینشان میسرودم.
دريغا دختر! دريغا که جهان،
خلاصهی خورشيد، در خواب يک شبتاب است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#892
Posted: 19 Jan 2014 20:07
شش
چرا به ياد نمیآورم؟ از کوچهباغ نرگس و ستاره نامی نيست
از بوی بوسه و پرچين همسايه. از نمنم شبنم و گونههای هلو،
از سنگريزههای کف برکه، از باد جنوب،
از آن خوابهای نقرهفام پيراری، از آواز غريب پرسهگردی مست
در پسکوچههای کهنسال قاجاری، از ميادين منور گفتگو،
از نيمکتهای کهنهی پارکی کوچک در شمال وعدهی غروب، نامی نيست
چرا به ياد نمیآورم؟ از کوچهباغ نرگس و ستاره نامی نيست،
از اشاره و تبسم دختر،
از خواب يک بوتهی اسپند در انتهای پاييز،
از همان دريا که آسمانِ آسيمه را میدانست،
از همان دريا که بوی ستاره و حادثه میداد.
از دانستن راه مشترکِ بهار و بابونه
و از هرچه با من بود، و از هرچه از تو سخن میگفت،
نه، نامی نمانده است.
چرا به ياد نمیآورم؟
از هرچه ترا به ياد من میآورد، نامی نيست،
هی سبز کوچک غريب! از کوچهها، از کلمات، از نامها،
نامی نمانده است. باران میآمد، گفتی بيا به کوه برويم.
دری نيست، دريچهای نيست، بامی نيست.
پيش از هفت و نيم صبح،
نرسيده به دربند، راه را میپايم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#893
Posted: 19 Jan 2014 20:07
هفت
چرا به ياد نمیآورم!؟ از مه و ميله و اضطراب،
از پندار پسين در پس ديوارها، از شبِ مشبکِ سيمان، از ساعت قرار.
به جهان مینگريم، چيزی به يادمان نمیآيد،
دستی، نقش سرانگشتی لطيف،
لرزش چين دامنی از حرير باد، نه، چيزی به يادمان نمیآيد.
طنين تسمهای کبود اندر طاقخواب آجری، جوانهی گلی گمنام
در شکافِ محبس ماه، ديواری بلند، نبضی خاموش، و باد،
بادِ صبور،
که طرهی خيس ترا میشناخت.
چر به ياد نمیآورم؟ نه ذهن زمان در آواز عقربه جاریست،
نه انعکاس تبسمی تشنه، در اضطراب آب.
تنها دقايق مستمر، هم از تصور تابوت،
آلبالوی مغموم را در تکلم تبر آشفته کرده است.
چرا به ياد نمیآورم؟
نه سايهروشن موعود از پسِ پردهها پيداست
نه رويای اخگری خاموش در زمهرير غروب.
تنها خورشيد خستهایست
که بر کلالهی کوه، ليسه بر پيالهی خوناب خويش میکشد.
شگفتا ای بادها!
هيچ بيرقی بر اين بامها، باردار از اهتزاز ستاره نيست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#894
Posted: 19 Jan 2014 20:07
هشت
چرا به ياد نمیآورم!؟
گفتی بيا بخواب.
گفتی از تعبير هر ترانه، به صدای تازهای میرسيم.
گفتی نترس، بيا و بخواب! در کوچه تنها باد است که میگذرد.
من از همهی نامها، نشانی ترا به کسی نخواهم داد.
آه اگر شک نبود، کفنهای مرا در ازدحام بادها نمیديدی!
گاهی اوقات، نجات جهان در زبان باد پنهان است.
چرا به ياد نمیآورم؟ روبروی هم نشستن و گريستن،
روبروی هم نشستن و دريا را ديدن،
ديگر از جهان چيزی به يادمان نخواهد آمد.
اگر شک نبود، کفنهای بسيار مرا
بر دريچههای بینام بيابان نمیديدی!
چرا از پنجره، از آب و آينه هراسانم؟
چرا از شمارش پلهها هراسانم؟!
چرا به ياد نمیآورم؟ گريهام گرفته است.
پهلو به پهلو شدن در شبی منتظر،
نفسهای نابُريدهای، و کبوتری آسيمه
که از آسمانی کهنه میگذرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#895
Posted: 19 Jan 2014 20:07
نه
چرا به ياد نمیآورم!؟
ديروقت است، گفتی بيا بخواب.
گفتی نشيب شب از خواب ليز ماه میگذرد.
گفتم پياده برويم، تا فلق اگر گفتگو کنيم،
ميان ماه و شکستن قفل، راهی نيست.
چرا به ياد نمیآورم؟
تو ديگری را دوست میداری،
من ترا دوست میدارم، و مرا ... ديگری شايد.
همگان از دواير دريا آمدهايم.
تقسيم تبسم، تقسيم فانوس و ترانه، تقسيم عشق.
چرا به ياد نمیآورم؟
مرا از به ياد آوردن چشمهای تو ترساندهاند.
انگار نمیگذارند، اکنون سه سايه از کشالهی ديوار
پنهان و پوشيده میگذرند.
دريغا دريای دور!
اين ساعت ديواری، با آن آونگ هزارسالهاش
نمیگذارد از خواب تو، به آرامی سفر کنم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#896
Posted: 19 Jan 2014 20:08
ده
چرا به ياد نمیآورم!؟ مگر آن شک، مگر آن شبح غريب،
در پناه گرگوميش کوچهی هشتی چه میطلبيد،
و من چرا، چرا از باد، از پنجره، از آب و آينه هراسانم؟
پهلو به پهلو شدن در بستری تهی، نفسهای منظم دريا،
و کبوتری آسيمه که از آسمانی کهنه میگذرد.
چرا به ياد نمیآورم؟ حلول سالهای دور،
حيرت ياختهای پابهزا،
بارش غبار ستارگان دوردست، و طنين عصای آن شبح غريب
بر سنگفرش کوچهی تجريش.
تو کيستی؟ من کيستم؟ او کيست؟!
چرا به ياد نمیآورم؟ يادآوردِ آسمان، آسان بود،
يادآوردِ سالکی بر گونهی گلدان،
بوی بخار آب، صابونی بر کنج کف، حولهی سپيد،
پنجرههای بیپرده، و درياچهی قو که بالا آمده بود،
موسيقی ماه از لبالبِ شيروانی به کوچه میريخت.
دريغا دريای دور!
عاشقشدن در دیماه، مردن به وقتِ شهريور.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#897
Posted: 19 Jan 2014 20:08
يازده
چرا به ياد نمیآورم!؟ من آدمی را دوست میداشتم.
ستاره و ارغوان را دوست میداشتم.
شکوفه و سيگار و خيابان را دوست میداشتم.
گردهمايی گمانهای کودکانه را دوست میداشتم.
نامهها، ترانهها و غروبهای هر پنجشنبه را دوست میداشتم.
آواز و انار و آهو را دوست میداشتم.
من نمیدانم، من همه چيز را دوست میداشتم ...
چرا به ياد نمیآورم!؟ گفتم از کنار پنجره،
از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه میلرزد،
از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار میآيم.
گفتم کنار میآيم، اما نه با هر کسی،
اما کنار ترا دوست میدارم،
اما دوستداشتن را ... دوست میدارم.
چرا به ياد نمیآورم؟ جنبش خاموش خوابهای ماه،
تَوَهُم ديدار کسی در انتهای جهان،
تعبير غزلی از حوالی حافظ،
و سوالی ساده از کودکی يتيم، گويا اواسط زمستان بود،
که من راه خانهای را گم کردم.
من از شمارش پلهها هنوز میترسم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#898
Posted: 19 Jan 2014 20:09
دوازده
چرا به ياد نمیآورم؟ زادهشدن بر زمهرير خشت،
زيستن بر سرير سرنيزه،
و الوداع گلی گمنام در شبی از بادهای بینشان.
دريغا تقدير مشترک!
همهی اين روندگان ساده میدانند،
آبهای بلاد من از شمال روبه جنوب میروند.
باران تجريش هميشه سيل ری را رقم میزند.
چرا به ياد نمیآورم؟
اينجا انديشهی هر چيزی، وجود همان چيز است که میدانيد!
کافور و حادثه، صبوری سايه در دهان غار،
سدر و پرنده و گيسو،
و از گذشتهی فردا،
که ستارهی سربُريدهای در کفت من.
چرا به ياد نمیآورم؟ آوای گنگ دره و پسين، تخيل باد و
شيونِ بيوهای در پستوی آسمان
و شبحی خاموش بر قوس لاژورد،
انگار امشب از انتهای جهان خبرهای تازهای در راهست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#899
Posted: 19 Jan 2014 20:09
سيزده
چرا به ياد نمیآورم!؟ من که ديدم آن سوارانِ دقايق تقدير،
چگونه از طاقخواب آسمان بلند عبورم دادند.
من که ديدم آن پردهنشينان صبور،
چگونه از دواير دروازهها عبورم دادند،
اما نه دريا و نه طرههای باد،
هيچ خبر از خوابهای تو نياوردند.
چرا به ياد نمیآورم؟
من از رويای آبی آن سالها، چيزی به ياد ندارم.
مرا از به ياد آوردن آسمان و ترانه ترساندهاند.
چرا به ياد نمیآورم!؟
...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#900
Posted: 19 Jan 2014 20:09
چهارده
چرا به ياد نمیآورم؟ خسته از جابهجايی افعال،
خسته از ضماير ملکی، خسته از صرف خستگی
خسته از نحوِ مکرر آدينه، خسته از ترنم تصميمها،
تنها ترا و ترانههای ترا میطلبم.
اينجا همواره همهی اخبار جهان،
خلاصهی خبری ساده بيش نيست:
روشنايی روز و تاريکی شب.
تاريکی شب و روشنايی روز.
چه فرقی دارد؟!
چرا به ياد نمیآورم؟
من از کلمات، از سنگها و نامها خواهم گريخت.
خسته از جابهجايی معانیِ مردم، خسته از در رابطه با،
خسته از در اين برهه،
خسته از دو دستگیِ دريا، از ديالکتيک،
خسته از وحدت واژه و از من که خستهام.
آه ای خلاصهی سادهترين خبر!
چرا به ياد نمیآورم؟ ژوليدگان سبز، انگشترهای عقيق
سياهجامگان صفوف، تورم تاريکی، مراثی مشکوک،
و قوافلی گيج با آينههاشان از جيوهی جنون.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "