ارسالها: 6561
#901
Posted: 19 Jan 2014 20:10
پانزده
چرا به ياد نمیآورم!؟
پيوند شگفت کاکتوس و انار. روابط مشروع
تحسين و تيغ، طيارههای مهآلود، آوندهای گسسته،
کودکانی بیسر، و اضطراب آژير آسمان، برای تمام فصول،
برای سالهای مستمر، برای قرونی ديگر، قرونی دور،
قرونی مکرر و مرگين.
چرا به ياد نمیآورم؟
من به تشنگی بیپايان آسمان میانديشم.
- هنوز بيداری؟
کسی از ميان صفوف، آهسته با طفل خويش زمزمه کرد:
- همهی ما در مرداب روييدهايم.
چرا به ياد نمیآورم؟ سرزدن سپيدهدم از انتهای شبی تاريک.
شوقی شبيه نخستين هوسِ بوسيدن،
ترافيک تيرهی راه فرار، خط سپيد موشکی بر شانههای شهر،
کهنسال خستهای بر پلههای سرداب،
و روشنايی دو چشمِ سبز در انتهای شدآمد ترديد.
گفتی برای تو پيالهی آبی بياورم!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#902
Posted: 19 Jan 2014 20:10
شانزده
چرا به ياد نمیآورم!؟ آرام و مطمئن بودی،
حالا باد تمامی اوراق را در جوار جواديه پراکنده است.
من هر سحر برای شستن گيسوان تو برمیخيزم،
به تبسم تو در خواب مینگرم،
و میدانم زنی که از کوچهی ما میگذرد،
زنبيل زير چادرش خالیست.
تهی میآيد و تهی باز میگردد، يعنی که ما زندهايم هنوز!
چرا به ياد نمیآورم؟
بگذار پردهای بر اين دريچه بدوزم.
تو خوابی، و من خيره به آن کلاغ خستهام،
که از پاييدن اين پنجره پير خواهد شد.
چرا به ياد نمیآورم؟ ارغوان بر خم کوچه،
خواب ترا ديده است.
از جانب کوه، بوی زيتون کال میآيد.
- نه، نگران نباش، هرگز نام کسی را از تو نخواهم پرسيد.
تو سبز بودی و کوچک،
همچون جوانهی کوکبی که بر صخرهی آسمان معلق است.
مدادی برمیدارم، صفحهی کاغذی سپيد،
کلمهای کوچک، کرانهی حسی غريب.
لااقل مرا تو به ياد خواهی آورد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#903
Posted: 19 Jan 2014 20:11
هفده
چرا به ياد نمیآورم!؟
باد، حالا بوی بلور در رديف آلبالوها آهسته میگذرد، مکث میکند،
و باز راه خود را خواهد يافت.
انگار اين آبها
هرگز از آسياب نخواهند افتاد.
کسی بر بامی دور، ترکه بر ديس مس میزند.
چرا به ياد نمیآورم؟ اتاقی کوچک، تختخوابی کهنه
سراب مرتع سبزی در خواب موکتِ مهمانپذير،
هفده گلدان رُس از ميخک و رازقی. پنجاه و دو کتاب شعر،
ديواری از شيشه و آسمانی از باد، از آبی و ماه.
چرا به ياد نمیآورم؟
گفتی دير است، گفتی ديروقت است علو!
گفتی بيا بخواب!
پنهان از چشم همسايه،
داشتم به بوتهی گلسرخی حرف تازهای میگفتم.
خرزهره هم درخت شگفت و خودرويیست.
يکی در مرداب میرويد
يکی در بادهای برهوت
تقدير آدمی و گياه،
تقدير کبوتر و تيرکمانِ کودکی از نژاد گرسيوز،
تقدير من و واژگان غريب.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#904
Posted: 19 Jan 2014 20:11
هجده
چرا به ياد نمیآورم!؟
من از اين چهار ديوار بیروزن خواهم گريخت.
از درها، از دريچهها، خانهها و کوچههای نمور ...
من از يادهای خويش خواهم گريخت.
چرا به ياد نمیآورم؟ دامنهای دور در پسينْ سايهای مرمرين،
مزاری بینام در مشرق دياری ممنوع،
مراثی باغی از تخيل پاييز،
و خاموشی حسی شگفت، لبريز از وداع و از واژهی
- هوا روشن است، بيا ... برويم!
چرا به ياد نمیآورم؟ ديروز، غروب پنجشنبه، هفتم دی بود،
کوزههای تهی، راسته بازار موش و کتاب،
امداد کسی در اضطراب آسانسور خاموش،
هزار چشم بیاعتنا در تبسمِ معلول.
ميان انسان و جرثقيل ... فاصلهای است، فاصلهای است باد،
که بر خم ريسمان چنبره بسته است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#905
Posted: 19 Jan 2014 20:11
نوزده
چرا به ياد نمیآورم!؟ نيمکتهای کهربايی، فنجان قهوه،
دختری حروفچين، خطی ناخوانا، رمزی ساده، کليدی از مس،
و انتظاری مضطرب از دريچهی رو به شمال ...
چرا به ياد نمیآورم؟ هرگز نگو من باز خواهم گشت.
اتفاقا پرندگان میروند در بهار میميرند.
- بيدار شو!
آفتاب بلند و روشنايی تمام.
دريچههای لخت، سايهسار کسی در کنج هشتی کوچه،
صدای عصای معلولی بر سنگفرش احتياط،
و کلاغی که از بام خانهی روبرو، تنهايی ترا میپايد.
چرا به ياد نمیآورم؟
بر پنجهی پا از پلکان بادهای به زير خواهم آمد،
قناریهای غمگين در نم باران، نام ديگری دارند.
پيراهنم از شکفتن ميخک و آفتاب، اندازهی آسمان تو خواهد شد.
بگذار ببوسمت، دهانم پُر از بوی واژه و عنبر است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#906
Posted: 19 Jan 2014 20:11
بيست
اکنون اين روبند تيره را برداريد.
ديدگان مرا هرگز هيچ شبی نبوسيده است.
اکنون به ياد آوردهام، اکنون ترا و جهان را ... به ياد آوردهام.
آوای دور دريا، مويههای من و مزاری بینام،
خاربنان و لرزش دو لب از بوسه و بلوغ،
تندر بنفشی در مشرق شب طارمی،
و فانوس کومهی مرا که تو روشن کردی ...
اکنون به يادت آوردهام ای دل غريب!
پيراهنم پر از بوی واژه و ميخک و عنبر است.
و میدانم که بعد از تو،
بعد از تو عادتیست،
هميشه پيش از غروب، چراغ خانهی خود را
روشن خواهم کرد.
اکنون به ياد آوردهام،
ترا و آسمانِ ترا به ياد آوردهام،
اکنون ترا و جهان ترا به ياد آوردهام.
۱۳۶۸ . تهران
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#907
Posted: 19 Jan 2014 20:12
عاشق شدن در دیماه، مردن به وقت شهريور
من با دو کلام، دو حرف، دو گونه راز
گفتگوی عشق را زمزمه میکنم
حرفی ساده برای شما!
سجلد
مردگان، ترانههای ناتمام جهانند،
و ما زادهشديم تا ترا و ستارگان را
در يک پيالهی مالامال زمزمه کنيم.
ما که خود سرآغاز آن بینهايت مقدوريم.
زندگان، ترانههای ناسرودهی جهانند،
و ما زاده شديم تا مردگان گمنام را
در چشمهای زرنيخ و زنجفيل گريه کنيم.
ما که خود پايان آن سرآغاز محتوميم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#908
Posted: 19 Jan 2014 20:12
هشتونيم شامگاهی غريب
بر گسترهی گلی گمنام
خطی برای باد و خطی برای آينه خواهم نوشت،
چرا که سرودنِ سکوت بر سريرِ آينه کافی بود
تا همهی بادهای جهان را
باردار از سفرهای مضطربم نظاره کنی.
همين!
زنجرهی ساعتی در هشتونيم شامگاهی غريب،
و بوسهای طويل
که از باورِ بیبازگشتِ من میگذرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#909
Posted: 19 Jan 2014 20:13
از آن هيچکدامِ هميشه
و تو میدانستی که در اين باديه
هيچ لبی از راز تشنگی تر نخواهد شد.
راستی مگر پلزدن از هميشهی رفتنها
تا نفسهای مضطرب من راهی بود،
که اين همه خورشيد از انتظار کسوف
کباده میکشيد!؟
دريغا، هم به تماشا مردنِ من رازیست
که بیديده، هيچ توفانيش نخواهد گريست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#910
Posted: 19 Jan 2014 20:13
چرا جهان را دوست میدارم؟
برای چيدن گل سرخ، نه ارّه بياور، نه تبر!
سرانگشتِ سادهی همان ستاره بیآسمانم ... بس،
تا هر بهار به بدرقهی فروردين،
هزار پاييز پريشان را گريه کنم.
- هم از اينروست که خويشتن را دوست میدارم.
برای کُشتن من، نه کوه و نه واژه،
اشارهی خاموش نگاهی نابهنگامم ... بس.
تا معنی از گل سرخ بگيرم و شاعر شوم.
- هم از اين روست که ترا دوست میدارم.
برای مُردهی من، نه اندوهِ آسمان و نه گور زمين،
تنها کابوس بیبوسهْرفتنِ مرا از گفتگوی گهواره بگير.
من پنجهی پندار بر ديدگان دريا کشيدهآم
پس شکوفهکن ای ناروَن، ای چراغ، ای واژه!
اينجا پروانه و پری به رويای مزمور ماه،
دريچهای برای دل من آوردهاند.
- هم از اين روست که جهان را دوست میدارم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "