ارسالها: 6561
#921
Posted: 19 Jan 2014 20:17
ترانهی تعطيلات
دورانِ به سر رسيده را ديگر درنگی نيست
کليدی کهنه در کف آبچالِ پيراری
شد آمد لولای دری در باد
صفوف هزار قفلِ فرسوده به رويای شنبهای ديگر،
و تا چشم، برهنه بر انتهای جهان مینگرد
سايهسار کسی برای پرسش نيست.
راستی مگر نشانی آن دريچهی بیپرده را که میدانست؟
پرندهای از بام کومهای متروک،
دزدانه به جانب گردباد میگريزد.
گويی اين باد نابالغ
همه باردار از برودت باروتی خام است،
و سايهسار نهال زيتونی در زمينهی تاريکی
به گمانم شايد تقارن تفنگی باشد
تقارن تفنگی کهنه که بر شباهتِ خوابهاش
تکيه داده است.
دريغا! دورانِ به سر رسيده را ديگر درنگی نيست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#922
Posted: 19 Jan 2014 20:17
پچپچهی بيوهای در باد
اينجا، در مفصل ستاره و آب،
تابوت اين شب باژگون را
بر شانهی کدام آسمان میبريد؟
کرنای فرسوده بر کمانهی رف،
ديگر خواب جفتی کهنه را در ضيافت دريا نخواهد ديد.
دريغا دهلِ دريدهی چرم!
تسمهی گسستهات از شانهی کدام مطرب غريب
سالياد موريانهی خويش را رقم میزند؟
اينجا عنکبوتی عظيم
خيمهی شبی بلند را بر سپيدهدمِ خيسِ آسمان میتَنَد.
اينجا، در مفصل ستاره و آب،
گزمهی پيری از گمانِ مرددِ پسکوچهای قديمی میگذرد،
و پچپچهی بيوهای در باد را
تنها رديف صنوبران ساده شنيدهاند.
آه تألم خانهزاد حباب!
سايهروشن اين راز را در گذار بادهای جهان چه خواهی کرد؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#923
Posted: 19 Jan 2014 20:17
جادو
او وقتِ روح خويش، دمی را به دريا وديعه خواهم نهاد،
آن دم که توفان به ترانهی خويش، انعکاس تولد است
من از مزار هزار آسمان صبور
آستين گريه را بر ديدگان جهان خواهم افشاند.
نه پيادهی پندار اين سفرهايم، نه مَعْبرِ پيامبری بینام،
تنها چون پنجه به جانب شما میگشايم
ستارگانِ هزار آسمان از کف من فواره میزنند.
پس با من از آن مرارت مزمن سخن مگوی،
من از وقتِ روح خويش
دمی را به دريا وديعه خواهم نهاد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#924
Posted: 19 Jan 2014 20:17
پيدايش تکلم نامها
هرچه بود همين بود و حادثه نبود،
از بودها ... نبودِ همين هرچه بود، نبود.
سپيدهدم هزارهی بادهای بینشان
پيدايش وهمناک مُثُلهای آسمان
زبان زَبور، پندار زوزهی تشنگی از آب
چنبرهی عظيم آفتاب در تندری از تَوَحش صخرههای صبور
و انبساط ذراتی غليظ از غروبی مساندود.
نه ماضی و نه حال، نه بُعدِ مقال و نه هرم هنوز،
تاريکی شب و روشنايی روز
خور و خواب جهان، توهم خوف، جريان خم و پيچ،
جز از عبور افسانه و آسمان
اشارهی ديگر، هيچ!
و ما را نامی نبود و نشانی نبود
از هرچه بود، همين بود و حادثه نبود
از بودها ... نبودِ همين هرچه بود، نبود.
سرگيجهی سلولی معلول در دواير دريا
ترنم رگبرگ ابر ابلقی بر بستر طارمی
رويای روشن جلبکی از خواب ياختهها
ذرات ظريف زمان، روشنايی بیبديل وهم،
معنای منظم اشياء، شعور انعکاس، تماشای حيرت و حلول،
تولد ترکيبی از قائم غريبِ ذات،
دويدن دريا بر دو پای عمود
ترانهی تکامل من از انتهای آواز لاجرم
معانقهی اسبانی سپيد بر قوس مهآلودهی ماهور
و گردبادی از سر تقدير بر حول تنديس تيرگی،
شيوهی مکرر قبيلهی ميمون
پنجهی پنداری بر نيزههای غضروف
پيدايش تکلم نامها، ضماير و افعال، فرود مرگ.
پس،
بر کف کدام ميمون محترم اين تکه سنگ
هم از جانب چکامهی چخماق به شعله نشست!؟
آه مضامين مکشوف من!
اکنون کلماتی از کمان ترنم شما
مقصد زيباترين ترانههای آدمی است.
چنين بود هرچه بود، که ترا نامی تازه از تولد منظومه دادهاند.
آه انسانِ مکشوفِ من!
سوادِ صبوری آسمان!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#925
Posted: 19 Jan 2014 20:18
لبانهی آب
تابستان است
گويا ديگر کسی از خواب چشمه باز نمیآيد.
نه تفاهم ريگزار تفتيده را خواهی ديد
نه جانب آسمانی از هجرت فصول.
تابستان است
پيالهی آبی بر سکوی مشرق خانه خواهم نهاد
پرندگانی در اين حوالی بیدريا، دل مرا میفهمند
و امروز سالياد ستارهایست که مرا از تمامی تنهايی خويش
به در گشودنِ دريچههايی بسيار آموخته بود.
حالا همين که شب از کنار قفسی آهسته میگذرد
رگبرگ فانوسکی، بياد مرغ سليمان از باد
سراغ راز رفتن مرا میگيرد.
پيالهی آبی کنار سکو
سکسکهی پرستوی پريشانی در باد
و پرندگانی ديگر، تشنه به رويای ابری که نخواهد باريد.
تابستان است
هيچ کسی از خواب چشمه باز نمیآيد.
ميان ماهی مرده و مراثی دريا، دی چه تفاوت؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#926
Posted: 19 Jan 2014 20:18
باور که نمیکنند!
هزار سال تمام است که خوابی مديد
لبان مرا به تعبير تفألی مشکوک فرو بسته است
رهايم کن ای شد آمد ترديد!
من از تهور اين تاريکی، پنجه بر تحمل ديدگان دريا فشردهام.
گمان مکن همهی ما مزاری ميان گلستان داريم!
اينجا کسی از من سراغ عزلت آسمان را نمیگيرد.
عجيبتر اينکه تنها اسبی، يا بهتر است بگويم که توسنی ...
توسنی گُر گرفته در بوتههای باد
شيههی مرا در يالهاش، پا از رکابِ آتش گرفته است.
هی! هی کسان سادهی بیمقصد!
مگر مردهی بینماز مرا کجا میبريد؟
رهايم کن ای شد آمد ترديد!
به کسی چه مربوط که من از ميان همهی جامها
هلاهل لاعلاج خويش را برگزيدهام.
هزار سال تمام است که رويای مهآلودهای در شب انهدام
هوای مرهمِ مقررِ زخمی از متانت مرا دارد.
مقال من و تو، مشتی ترانهی مفت است
رها کن اين شد آمد ترديد را ...!
نه مژدهی عنقريب شفايی در کف
نه اميد پنهانی از بلاهت واهی ...
هزار سال تمام است
که مردهيی ای ماه! کلمه! ای کبوتر چاهی!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#927
Posted: 19 Jan 2014 20:18
اندکی گلايه کنم!؟
بر ما نبود تا ميان تولد و تابوت
تنها يکی را برگزينيم.
بر ما نبود تا ميان دشنه و سيلی
تنها يکی را برگزينيم.
بر ما نبود تا ميان خويش و ترانه
تنها يکی را برگزينيم.
بر ما نبود تا ميان فرجام و سرآغاز
تنها يکی را برگزينيم.
بر ما نبود تا ميان زورق و دريا
تنها يکی را برگزينيم.
بر ما نبود تا ميان خويش و خوابِ همسايه
تنها يکی را برگزينيم.
اصلا نمیدانم، گويا مسير ستاره با ما نبود
مادرم میگفت: پيشانیات بلند است، اما آينده نمیداند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#928
Posted: 19 Jan 2014 20:19
رو به يک طرفی ...
هی آذر صبور!
انار دوشيزه در التهاب رسيدن است.
برگهاشان بر خاک
دلهاشان ترنم چيدن.
شايد کسی قُمری سربُريدهای در خورجين خود دارد!
رمهای زنبور گيج از هزارتوی جمجمهام میگذرند،
و در کنج پسينی سرد
سگی لاشهی خورشيد را به دندانِ برهنه،
بر خاکروبهی آغلِ آسمان میکشد.
اينجا کجاست ای ماهِ واهمه!؟
قنديل يخينِ خون بر طاقخواب شب غار،
و لبانی مذاب که از نيزارِ مگویِ من
حکايتِ هجرانیاش ... بلند.
هی گياه دوشيزه!
تو از غرامتِ اين زمستان،
چه از شکفتن خويش خواهی چيد؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#929
Posted: 19 Jan 2014 20:19
شوکران
بیجهت از معانی اين مدينه سخن مگوی!
کدام تقابل تاريک؟ چرا چيزی به ياد من نمیآيد!؟
اين کومهی بیکلاله، اين آسمان بیآوار،
همين درِ دريدهی بیکلون، که مأوای "ماه میزر" نيست!
يادگاری از قرون قادسيه شايد،
يا ويرانهی رباطی از هزارهی يزدگردی چندم! چه میدانم!
تو بیخود از تخيل اروند، پی آن گريهی گمشده میگردی،
باور کن علی حمدون!
اين قايق باژگونِ صفدر نيست
"ميتی ملو" از صيدِ ستاره و مرواريد باز خواهد آمد.
ها ...!
دکهی بیدهان دايی سليم کفترباز،
ميدانسرای رطبهای کال عمه عذرا،
پشه و پپسی، شرجی شب پل، فلافل هندی.
چه بوی خوشی میآيد علی حمدون!
در جزر مکرر اروند
يک رمه ماهی آبنوس به چرای تلالو ستاره مشغولند.
تو انعکاس سرمستی مرا در خواب يک بطری نديدهای؟
هی علی حمدون!
لوطیْ ليلا دختر عمویِ مش محمود است.
مگر دوباره به گمرک، گريبان آصف را دريدهاند؟
لوطیْ ليلا بیچادر از خانه به جانب شط میرفت
گويا کسی بر سواحل دور
کينهی کوسهای را به کمندی کهنه گره میزد.
بیجهت از معانی اين مدينه سخن مگوی!
اين کوچه مزارگاه خاطرههای من و نرگس نيست.
چرا تو هی از توالی ويرانهها
سراغ آلبوم عروسی مرا میگيری؟
هی علی حمدون، مگر نان گندم نخوردهای؟
تا اسکله راهی نيست!
به گمانم آشنايی هنوز
در پسِ خاکريز قير و شن
منتظر مهتابِ شبِ هفتم است.
بيا برويم علی حمدون! من خيابان طويل طالقانی را میشناسم.
نرسيده به بلوار لولهها
بشکهی مچالهای پر از تخم کفتر است.
نگاه کن علی حمدون!
رقص غريب قوسقزح،
اختلاط موازی نفت و شيرهی شط،
قناری مرده، کبوتری بیسر، تعفن بط.
نه!
اين ...، اين ...
خط سپيد ابری از حوالی اهواز است،
نه علی حمدون، نترس علی حمدون!
باريکهی مواج موشک از اينسو، به جانب دشت میدود.
به خدا خط سپيد ابری از حوالی اهواز است.
تو از ترنمِ مکرر چلچله میترسی علی حمدون!؟
چکامهی پياپی توپخانهای دور
ملوی بیثبات مسلسل و موج
ستارهی سربريدهای در ملحفهی خونين آسمان
و صدای سرفهی خشکی از پس خاکريز شن و کشيک.
هی همه عذرا
بيا پستانِ بريده در دهان اين ستارهی بیسر بگذار!
پدرت باديةالسلامی دور خاک است،
مادر به مزارگاه بینامی از کرانههای طبس،
و هنوز، و هنوز در پی نرگس ...
تمام روزنامههای عصر، گريههای مداوم مرا میشناسند.
عزيز ...! عزيزترينم حمدون! مفقود مقدس آبها!
اکنون به تشييع ترانهی مشترک آن سالها
شقايقی پژمرده بر اروند، از گرداب گريه و خون میگذرد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#930
Posted: 19 Jan 2014 20:19
تمام
چه ساده با گريستن خويش زاده میشويم و
چه ساده در گريستن ديگران میميريم.
اما ميان دشواری دريا و تبسم کرانه، فاصلهایست.
لب اگر تشنه، جام شوکرانش در پيش،
دل اگر تنها، هزار دشنهی پنهانش در پشت.
چنين که در اواسط واژه و معنا معلقيم
مگر به روزنکی در حصار بیسايه، بیديوار،
ورنه در مويههای موهن مرگ، کو چراغی!؟
چراغی کو تا سپيدگانِ بیترديد، زانوی فتيله نلرزاند؟!
دريغا، فاصلهایست ميان آب و سراب،
يک دست بنای اشاره و
يک دست مزار خواب.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "