ارسالها: 6561
#931
Posted: 19 Jan 2014 20:19
دلاشوبهی انعکاس
فرود فانوس و فوارهی وَريدِ ستاره.
آه شبِ شولادريدهی بیدهان!
شد آمد مرگ!
فرود تب و فوارهی مدفون تيرگی.
آه پروانک پريزاده در کف ديو!
دلاشوبهی بیسوال جهان!
اينجا سنگپارهی پرانی از اضطراب آينه میگذرد.
پس کجا؟
کجا بجويمت ای آمرزش قليل؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#932
Posted: 19 Jan 2014 20:20
سنگ نبشتهای ديدم
ترکه بر دهان دهل،
يا نيزهی ناخن
به گونهی گريهها؟
تماشای تبسم دريا در خواب فاجعه.
تفارق دستها از مفاصلِ احوال،
و مصيبتِ مزمنِ قومی دور
که منتظران هزارهی پاييزند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#933
Posted: 19 Jan 2014 20:20
...
اينجا نيست جز به دريغ، سری به ديوار و دريدهای به خون.
تنی خميده در دقيقهی امداد
سقوطِ سايهی گلی در دهان داس.
و گريبانی دريده بر اين بوريا.
- پس چه کرد بايد اين راز خفته را؟
آه داغديدگان صبور!
اين گوی گيج، به اندوهِ ديرسالِ دلِ ستاره هم
قناعت نمیکند.
نه!
اينجا نيست جز به دريغ، سری برای سنگ و
ديدهای به خوناب روزگار!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#934
Posted: 19 Jan 2014 20:20
چشم به راه
گلی بینام در آوای اکليل آسمان،
يک صندلی در سرسرای مداين، خالی از من و
سنگينتر از غبار.
بر بلندای بادِ پيچ پچپچه، با چتر پنجه بر پيشانیِ پيرار،
فراز میشوم
تا دوردستِ جهان را به خاطر بازآمدنت بنگرم،
آن روز که تو رفتی، روز بود،
روشنايی روز سواد گامهای ترا میشمرد.
دريغا گل بینام!
آوای اکليل آسمان!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#935
Posted: 19 Jan 2014 20:21
هووَه!!
احتمالا حالم خوب است.
گاهی اوقات از دست من، دلش بوی مثنوی میگيرد.
(همسرم را میگويم.)
گاه مرزی ميان ما از غم بینانیست،
گاه حرفی ميان ما از شوق شکفتن است.
چه کنم؟
باز هم خوب است کودکم از خواب طليعه و کمان،
معنی آرش و آفتاب را میفهمد.
نه، يقينا حالم خوب است، من آسمانی از شعرم،
همين کافی نيست؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#936
Posted: 19 Jan 2014 20:21
وقتی که خيلی خوشحالم
ديدم، خودم ديدم، پروانهی قشنگی هی در گلوی من میرقصيد.
من داشتم برای يک ستاره ترانه میخواندم.
ديدم، خودم ديدم، يک قناری قشنگ، از آن همه آواز
تنها حنجرهی ترا نشانم میداد.
زندگی چقدر زيباست دختر عمو!
ديروز نامهی عزيزی از شيراز آمد
نامهاش، زبان شقايق بود،
انگاری هر واژه، باور کن! هر واژه به ديگر واژه عاشق بود.
عجيب است، منِ شبکور، جهان را چه قشنگ میبينم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#937
Posted: 19 Jan 2014 20:21
آه مانوس بیمزار من!
من با دو کلام، دو حرف، دو گونه راز،
گفتگوی عشق را زمزمه میکنم.
حرفی ساده برای شما
حرفی مفت برای خودم.
اما نمیدانم،
نمیدانم مرا کدام گريه به رويای روزگار خواهد سپرد؟
من بسيار گريستهام
برای سادگیهای همسايه، برای حماقتهای بسيارم.
برای جهانی که مهدکودک نخواهد شد
برای کبوترانی بیسر که بیجفت از کوچ بهاره میآيند،
برای رژهی مردگانی که از حواشی چشمهای من میگذرند.
به خدا نمیدانم، گاهی اوقات اصلا نمیدانم!
آه گهوارهی گمشده! مأنوس بیمزار من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#938
Posted: 19 Jan 2014 20:22
قوافی ساده
هی کوچهی به نَم چَميدهی من!
شبانهی زَمهرير، زبانِ لال من است
من آدمی نبودهام
من سايهسار همان اسب سالخوردهام
که در انتهای شبِ دوردست
رميدن شبديز را تجزيه میکند.
تو سمتِ آسمان، چهره بچرخان!
اينجا دل و دست هزار دريا، برف.
اينجا ذهن و زبان هزار خاموش، حرف.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#939
Posted: 19 Jan 2014 20:22
به سرعتِ سايه در قفای پسين
مارپيچ راه شمال
چراغ کومهای بر کوه
سوسوی روشنی در پی پا
پرويزنِ ستارگانی از دوردست،
و آهوی کوچک غمگينی که از خوابِ خمسهی نظامی
تمام تنهايی ترا و ليلی را گريسته بود.
پس اگر اين گريه در مراثی من
خلاصهی آن حرف آخر است،
من هم در طی اين پرده،
هزار گوشه از آواز آسمان خواهم گرفت،
من که نمردهام هنوز!
اينجا رباب رگبُريده بر طاقديس محتسب
هميشهی خدا مصيبتِ پنهان همان مطرب است.
مارپيچ راه شمال
خسوف تبسم تو در تفأل تاريک،
و کلون کهنهی کلماتی که مجال اين دقيقهی دقالباب را
از معانی مزمور من گرفته است.
اگر که من مرده بودم
اين همه اشارهی روشن
هم بیچراغ از هزارتوی آينه
باورم نمینمود!
به خدا من زندهام هنوز!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#940
Posted: 19 Jan 2014 20:22
جا ...
جا که عشق، انعکاس همهی آسمان در يک پيالهی آب است،
تو از آبشار کهکشان، مزمور چشمهای شدی
که اکنون ترانهی تشنگان من است.
جا که جهان، بستهترين پنجهی پندار آينه است،
تو از پرپر زدنِ پروانه در انسداد کينهی عنکبوت
اندوهِ ديرسال قبيلهی نابلدی شدی ...
چندان که من از پودْپایِ حوصله،
رسن در گلویِ گريستن دريدهام
جا که آدمی، در آوایِ گنگ بیگهوارهی خويش آرميده است،
تو از خشوع سبزينگی، بوسه بر نخاع صنوبر زدی،
دريغا که جا ...
دريغا که اينجا ميان اين همه خرسنگ،
از مرمر و زبرجد، نشانی هيچ نخواهم ديد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "