ارسالها: 6561
#941
Posted: 19 Jan 2014 20:22
دهان به دهان
هی مَدِ ماه! هی جزرِ جنون!
شما دل توفانْتبارِ مرا نديديد؟
اهل جنوبِ گلبرگی از شقايق بود!
- سراغ سبزهی خودرو، يا شفایِ سربريدهی دريا؟
هی حبابِ بیحوصله! هی نطفهی نيلوفری!
شما دلِ توفانْتبارِ مرا نديديد؟
خراب گريه در موسم بوسه و باران بود،
و يک جوری عجيب
ميل عجيبی به همين نمیدانمها داشت.
هی بگومگویِ ستاره در انعکاس آب!
هی طعم ترانهی دريا در دهان ماهی آبنوس!
شما دلِ توفانْتبار مرا نديديد؟
نه باور کن!
اصلا به فکر سرودنِ اين مرثيه در خوابِ اقاقيا نبود!
فقط اندکی از شيونِ اسپند
در گردونهی آتش هراسان بود، ورنه!
ورنه همه میدانند
که تعبير هر ترانه، ترانهای ديگر است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#942
Posted: 19 Jan 2014 20:23
طنينی ظريف
نه دستِ امدادی در امتدادِ يقين
نه پلک پريدهای بر کمانهی کابوس،
جنون مذاب و جسدهای بیرخ، بر آوار مرگ.
چه کنم؟
تابوت آب، تهمتِ ماتم سرود و رفت.
سلسله گيسويی گيج
دوالپایِ پلهای پوک
تازيانه بر آب و
نعرهای نهفته از نفرتی غريب.
دريغا از بیامان مُردن اميد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#943
Posted: 19 Jan 2014 20:23
سهتار
غثيانِ ديو از دهان کوه
گريبان دريده به دندان بغض
هزار عقرب کور در خواب شيونم.
سيلاب تشنه پا در رکاب مرگ
زبان زلزله با اژدهای خفتهاش دربند
و صيحهی کودکانی بیراه
که در خواب فاجعه پير میشوند.
دلا! زخمهی مضرابِ مرگ من!
مجال اين تکلم تاريک را
هم از تنفسِ خاموش خستگان نخواهی گرفت؟
غثيان ديو از دهان کوه
گريبانی دريده به دندان بغض
سهتار شکسته بر سنگفرشِ سکتهها!
دلا! کسوف کفنهای بسيار من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#944
Posted: 19 Jan 2014 20:23
ديگران را ديدن
چنين که تنهايی دريا، تنهايی من است
دی مپندار که هيچ پروازی در خواب پرگار ...!
- مضراب شبِ شکسته از نالنالِ نینوای من است!
يعنی کسی سراغ ترا از مويههای من نخواهد گرفت؟
بیتو گريستن
در پیِ باد دويدن است.
میدانم، تا به مجابِ خويش، کَردهی دريا را بياموزم،
اين وعده مرا تمام، که ديگران را ديدن -
انگاری ترا ديدن است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#945
Posted: 19 Jan 2014 20:24
دستی از دريا خواهد آمد
ای کاش مرا اين همه مرارتِ بودن نبود
اينجا بیديده گريستنِ ترا، دل درمانم نيست.
"باشد!"
تا در اين گمانِ گُر گرفته بميرم، دستی از دريا خواهد آمد
دستی از دودلیهای بسيارم،
دستی با پيالهی هلاهلی از ترنم "چه تفاوت؟"
هی ...! هی همه را چون تو از تماشایِ نافله چيدن!
با آن که چراغی بر ايوان شب از صدای من نمیسوزد،
اما دستی ...، سرانجام دستی از دريا خواهد آمد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#946
Posted: 19 Jan 2014 20:24
تَغزلِ تاريک
در انجام ترانهای که تارج تبسم تو بود،
گلوی بريده بر يالهای آسمان سودهام،
راستی مگر مويههای پَرپَر
ميراث نسلِ شبشکستگان شبزده نبود!
بلوطی برهنه بر کجاوهی کوه
فروشدن از کلالهی آبسالِ نيلوفر
و بیبهار مُردنِ من، در انجام ترانهای
که تارج تبسم تو بود.
آه ای نخاع گيج! گهوارهی من، گردونهی پرشتابِ سياوش است،
پس تو از طنينِ کدام تيغ بیغلاف
تغزلِ تاريک مرا زمزمه میکنی؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#947
Posted: 19 Jan 2014 20:24
بادهای شمال و بادهای جنوب
ما به کدام جانب از جهانِ سر بُريدهی خويش سفر میکنيم؟
اينجا از هر هزار جوجهی ارغوان
تنها تولدِ يکی از غشای غنچهی تقدير ميسر است.
با اين همه، جهان چه کوچک است، ستارهی مغموم من!
بادهای شمال از آنسوی بادهای جنوب میآيند
و باد جنوب، مسافری از زائرانِ بادهای شمال است.
چه بايد کرد!
وقتی که هيچ آسمانيم نيست، من از همين دريچهی کوچک
به رويای پرندهی نوپروازی میانديشم
که با بالهای سادهاش، تنها تکلم گامهای مرا میشمرد.
ما به کدام جانب از جهان سربريدهی خويش سفر میکنيم؟
چه بايد کرد؟
بیآسمان و بیدريچه حتی
در چارچوبِ شکستهی اين تختهبندِ بیترکيب،
من به اندوهِ جادههای بیپايانی میانديشم
که هيچ مسافريشان در راه نيست.
گونه بر گمان ديوار و ديده در انتظار دريا.
مهم نيست!
هر چند هيچ آسمانی را به رويا نديدهام
اما روزی از همين روزها
عنقريب ستارهای گمنام
سراغ مرا از چکامهی گريههای تو خواهد گرفت.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#948
Posted: 19 Jan 2014 20:24
اگر عاشق نشويم، میميريم!
از تو، از تو با کوچهباغی دور، از تو با قاصدکی سپيد
در حصار خاربن و خاکستر،
از تو با رود و با چراغ، از تو با خلوت خويش، از تو با خدا،
از تو با مرگ، که عمری همه آن را سلانهسلانه زيستهام،
از تو با همگان و با ستاره سخن میگويم.
از تو با شبی روشن، از تو با شبی بلند، از تو با شبی لاژورد،
که در کرانهی ترکمن، دو چشم درخشنده بر دار قالی و دريا بود،
از تو با تولد بوته، از تو با ترانهی ممنوع،
از تو با مرگ سخن میگويم،
هم از آن مرگی، که عمری همه آن را سلانهسلانه زيستهام.
از تو بسيار سخن گفتهام، از ترنج مزرعهی ماه، تا زمزمهی اَترَک،
از تو با انعکاسِ تبسم آسمان در اندام آينه،
از تو با "توما" دختر "مختوم" سخن گفتهام
نه، "توما" نام اسبی سبز از قبيلهی دريا بود،
زينی از آواز پونه و شبنم،
لگامی از بوسههای دانستن،
و راهی دراز که از تلخی گنبدِ بادام میگذرد.
هی گهوارهی مردد، گريه مکن!
گريه مکن مختومقلی! سهتار ستاره در کف "تارا"ست.
اما میدانم! هی ... "دريغا عشق که شد و باز نيامد"*!
* لورکا
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#949
Posted: 19 Jan 2014 20:25
لورکا
ماه، اين ماه که موزون از صدای تو میبارد،
قافلهی کهربا و قرنفل است،
و تو میدانستی که فاصلهایست از غبار سپيد،
تا ستارهی مضطرب از قيامِ غرناطه بگذرد!
اکنون در اين گشتها، رازها و روياها،
با باروتِ کدام برنوِ بیبديل
خرابی ای خرابِ اشربهی اسپانيا!؟
اينجا هراسِ پسين در تشنگی پلنگ
نامهای بسيار ترا در ديسِ برهنه باز میآورد.
آه نازنين مقدس! ماه نقرهفام!
اين پردهی باد است که تعرقِ ترا در مشام پونه نهان میکند.
پس، ای ناگزيری فصول
سُم بر سنگسایِ مرمرِ صبح مکوب ای آهو!
اينجا ميان دو سايه در حَوالیِ ماه،
تنها مرغی در گردونهی ذهن ستاره و زيتون
علف بر آشيانهی خويش میتَنَد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#950
Posted: 19 Jan 2014 20:25
هی بانو!
هرچه هست، جز تقديری که مَنَش میشناسم، نيست!
دستهايم را برای دستهای تو آفريدهاند
لبانم را برای يادآوریِ بوسه، به وقتِ آرامش
هی بانو! سادگی، آوازی نيست که در ازدحام اين زندگان زمزمهاش کنيم.
هرچه بود، جز تقديری که تو را بازت به من میشناسد،
نشانی نيست!
رخسارِ باکره در پيالهی آب، وسوسهی لبريزِ آفرينهی نور،
و من که آموختهام تا چون ماه را
در سايهسار پسين نظاره کنم.
هی بانو ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "