ارسالها: 6561
#951
Posted: 19 Jan 2014 20:26
پشت همين سادگیهای بسيارمان
بيگانه با گمان خويش،
بيگانه با گهوارهی خاموش قرونی دور،
بيگانه با ازدحامِ بیمقصدِ خودلوليدگانی خمود،
بيگانه با رخوتِ اين مدار مکرر صبح و شام،
بيگانه با اين پيالهی کجمريزِ هلاهلِ هفتسر،
بيگانه با بيع و شراع شعر،
بيگانه با محافلِ اين منم ... هی باد!
بيگانه با تبِ مقامهی مسدود،
بيگانه با بدهبستان تيرگی، با توطئه، با مرگ، با سکوت،
بيگانه با نامآورانِ خريدهْخورِ خودْاندرچه،
بيگانه با دريچهی بیدهان اين خانهی صبور،
بيگانه با کوچه و پچپچهی مشتی ملول و منگ،
بيگانه با تبسم مرسوم روابط روزانه،
بيگانه با سايههای بیطاقتِ پسين،
بيگانه با بستر نيمهخوابی از کينه و کابوس،
بيگانه با جامههای خويش حتی،
تلخایِ تيرهترين ترانههای جهان را پنداری
که در بُنِ گوشهای گنگِ من، به غيبت نشستهاند.
دريغا زمزمهی مظنون من!
دريغا تکلم بیسرانجامِ ناشادی!
اينجا در تظاهر اين خاکستر زار، مرا منزلِ اشتياقی نيست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#952
Posted: 19 Jan 2014 20:26
پيشنهاد
به بازخواهیِ هر باغی که میروی،
نه از تولدِ تابوت سخن بگوی،
نه از ترانهی تاريکِ تبرهای پابه راه.
به بازخوانیِ شقايق و شبدر که میروی،
نه دمِ داس و نه دهانِ گاو،
از کابوسِ نابهنگامِ لگدکوبِ گرازان سخن مگوی!
به بازخوانیِ ستاره و کودک که میروی،
نه از اندوه خويش و نه از بارش غبار،
تو از نزاع کهنهی ظلمت و نور، سخن مگوی!
به بازخوانیِ من که میآيی، تنها دَمی از دقايق دور،
به تسکين من از سکوتی ساده سخن بگوی!
من آوازِ عورتِ شبنمی از تعرقِ دريا و ستارهام.
به کجا رفتن خويش را پنهانتر شبی اينجا
از بام ستاره و دريا مینگرم،
سراسرِ پيشانداز: صفوف تحير و فَرخاش.
پساپسِ قفا اندرم: تنفسِ تاريک مردگانی گمنام.
آه آسمان عبوس! خيره به مردار خاکيان
شد آمد باد را در مفاصلِ متروکِ کومهها ... مشمار!
ديریست به کجا رفتن خويش را پنهانتر از هميشه
از بام شبی بلند مینگرم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#953
Posted: 19 Jan 2014 20:27
فاصلهی نامها
ميان شب و روز، فاصلهایست
که گرگ و ميشِ گمان من و پسينِ آسمانش مینامند.
ميان سکوت و پچپچه، فاصلهایست
که تصميمِ ترنمی در پسِ پنهانِ سينهاش مینامند.
ميان زادنِ پيله و آسمان پروانه، فاصلهایست
که آرامشِ انتظار و ترانهی تکاملش مینامند.
ميان گونهی نوزاد و لبانِ نوبالغ من، فاصلهایست
که سايهروشنِ ميلِ غريبِ ملکوتش مینامند.
ميان همين شد آمدِ اندوهِ آدمی، فاصلهایست
که بغض بیقرار گريستنش مینامند.
ميان سرانگشتِ سرودن و اين دفتر سپيد، فاصلهایست
که بارانِ بیامان تغزل و ترانهاش مینامند.
ميان ماه و اين کوچهی منتظر، فاصلهایست
که پردهپوشِ نابهنگامِ سحابیاش مینامند.
ميان فتيله و کورسوی کبريتِ نمور، فاصلهایست
که ترديد تداوم شب بیپايانش مینامند.
ميان خواب شبانه و بيداری سَبَق، فاصلهایست
که رويایِ سبکبالِ نوشانديشِ کودکانهاش مینامند.
ميان چکامهی شبنم و رگبرگِ بابونه، فاصلهایست
که خواهشِ خاموشِ تشنگیاش مینامند.
اما ميان من و تو ... ای تغزلِ مغموم! فاصلهایست
که ميان همهی مفاهيم آسيمهام هنوز
ناميش نيست!
ناميش نيست!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#954
Posted: 19 Jan 2014 20:27
تعويذ
چوپانزاده! چوپانزادهی چکامهنشين!
در اين تردد تاريک، از پی کدام چراغ گمشده، شاعر شدی؟
- چنين که خميده بر گهوارهی گل سرخ،
به جانب درهی جن مینگری!
چوپانزاده! چوپانزادهی چکامهنشين!
خواهرانت، خستگانِ چشمهی پروانه و پری،
و قبيلهی بینامت، هزارهی مفقود ترانه و کرنا ...
- آيا حوالیِ آن شب محسوس،
کسی از بوی کبودِ آل، تعويذ از کفِ من ربوده بود؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#955
Posted: 19 Jan 2014 20:28
نشانیها
خيلی خلاصه بگويم، در چند و چون زيستن و گريستن
جز آلبومی کهنه در کمدی دربسته
نامی نمانده است
۱
ديگر نديدمت، نه در باد و نه در فانوس
ديگر نديدمت، نه بر پلک پروانه و نه در تخيل شبنم
ديگر نديدمت، نه در صبحی از پی شب و
نه در شبی از غروبِ همان روز بیرويا که فرداش آدينه بود.
عجيب است، چشمهای همهی مردگان مرا مینگرند.
چشمهای همهی مردگان، همزادانِ ستارهاند.
دريغا سوسوی منتظر! بلکه تو از خود من،
به اشاره نامی را زمزمه کنی،
ورنه نمیتوانمت شناخت!
چشمهای همهی مردگان، همزادانِ ستارهاند،
من از ميان همهی شما، منتظر کسی بودم، که نيامد!
به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت،
ورنه آن پرندهی بیجفت
به جای نَمِ يکی قطرهی باران
چشم به راه دو ديدهی من از دريا نمیگريخت
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#956
Posted: 23 Jan 2014 21:05
۲
گاه يک ستارهی دانا میتواند حتی
در کف يکی پيالهی آب
خواب هزار آسمان آسوده ببيند
آن وقت يک آينه برای انعکاس علاقه هم کافیست
تا من به شبپرهی پريشان بفهمانم
که اگر کسی به گل سوسن، شمايی گفت،
بداند فرقی ميان خود و گل سوسنش ديده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#957
Posted: 23 Jan 2014 21:05
۳
هی میروی، میروی که من از شب، خيال واهمه دارم؟
هميشه گرمی آتش، زمهرير خاکسترش در پی است.
چه کنم؟! اينجا چه کم از چراغ سخن میگويند!
پس تو لااقل، پس لااقل تو جَلدی بيا
آفتابِ تنبل مهآلود!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#958
Posted: 23 Jan 2014 21:06
۴
با آن که نام شما را بسيار زمزمه میکنم،
اما در اين دقيقه نمیدانم از چه اين بهار،
در چندمين ماه سال میشکفد.
به گمانم کوچهای در بَرزَنِ بادها، بنبست است،
ورنه اين سوز گزنده را سر بازگشت نبود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#959
Posted: 23 Jan 2014 21:06
۵
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از طنين يکی ترانهی ساده
گريه بچينم.
من شاعرترينم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از اندامِ استعاره، حتی
پيراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم.
من شاعرترينم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دريا بياورم.
من شاعرترينم.
اما همه نمیدانند!
اما زبانِ ستاره، همين گفتگوی کوچه و آدمیست.
اما زبان سادهی ما، همين تکلم يقين و يگانگیست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نيست؟
تو که میدانی! بيا کمی شبيه باران باشيم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#960
Posted: 23 Jan 2014 21:06
۶
بگذار برای وقتی ديگر، دير است،
بيا از باد شمال سخن بگو!
نمنم بارانی که بيايد، قرنفل و خطمی و ارغوان از خودمان است،
هوای تازهی سرودن و رفتن از خودمان است.
بگذار همسايه خواب يک انار نوشکفته ببيند،
چه عيبی دارد!؟
ما که راه پرچين آسمان را بهتر از کبوتر کوهی بلديم.
من از خورجينِ ماه، مشتی گندم و ترانه برمیدارم،
تو هم برای پيراهنت، تکمهی کوچکی از هفت خواهران بچين!
حيف است اين همه حرف باشد و از تو نباشد،
مگر باد شمال هم از سمت شمال نمیوزد؟
بگذار برای وقتی ديگر ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "