ارسالها: 221
#111
Posted: 29 Nov 2011 04:20
حتی اگر نباشی ...
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#112
Posted: 29 Nov 2011 04:21
غزل پنجره
یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#113
Posted: 29 Nov 2011 04:21
تا حادثه سرخ رسیدن...
با مردم شب دیده به دیدن نرسیدیم
تا صبح دمی هم به دمیدن نرسیدیم
کالیم که سرسبز دل از شاخه بریدیم
تا حادثه ی سرخ رسیدن نرسیدیم
خون خورده ی دردیم و چراغانی داغیم
گل کرده ی باغیم و به چیدن نرسیدیم
زین هیزم تر هیچ ندیدم بجز دود
شمعیم که تا شعله کشیدن نرسیدیم
خونیم و تپیدیم به تاب و تب تردید
اشکیم و به مژگان چکیدن نرسیدیم
بادیم که آواره دویدیم به هر سوی
اما چو نسیمی به وزیدن نرسیدیم
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
خشکید و به یک جرعه چشیدن نرسیدیم
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#114
Posted: 29 Nov 2011 04:22
ای سال
هر دم دردی، از پی دردی، ای سال!
با این دل ناتوان چه کردی ای سال!
رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت
صد سال سیاه برنگردی ای سال!
***
حال غزال
ای برتر از خیال محالی که داشتم
بالاتر از توهم بالی که داشتم
طوفان رسید و برگ و برم را به باد داد
پیش از رسیدن دل کالی که داشتم
این کوره رودهای گل آلود از کجاست
کو چشمه ی عمیق و زلالی که داشتم ؟
حال غزال بود و مجال غزل مرا
آن حال کو ؟ کجاست مجالی که داشتم ؟
کی میشود به روی تو روشن چراغ چشم ؟
روشن نشد جواب سوالی که داشتم
باری مگر ز شرق نگاه تو بردمد
آن آفتاب رو به زوالی که داشتم
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#115
Posted: 29 Nov 2011 04:22
چلگی
به سر موی دوست دل بستم
رفت عمر و هنوز پا بستم
کم ما گیر و عذر ما بپذیر
بیش از این بر نیامد از دستم
بیش از این خواستم ، ولی چه کنم ؟
چه کنم ؟ چون نمی توانستم
مگر این چند روزه در یابم
چله تا در نرفته از شستم
تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر می کنم ، هستم
دیگران گر ز بی خودی مستند
من از این خود ، از این خودی مستم
رو به سوی تو مستقیم ، دلم
این طرف ، آن طرف ندانستم
جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طرفها چه طرف بر بستم ؟
جرمم این بود : من خودم بودم !
جرمم این است : من خودم هستم !
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#116
Posted: 29 Nov 2011 04:23
به که باید گفت؟
کشت تقدیر تو ما را به که باید گفت؟
مردم از درد خدا را به که باید گفت؟
سرنوشتم اگر این است که می بینم
حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟
آی خط خوردگی صفحه ی پیشانی!
این همه خط خطا را به که باید گفت؟
مو به مو حادثه بارید به هر بندم
تیر باران بلا را به که باید گفت؟
هر نفس آهی و هر آینه اشکی شد
وضع این آب و هوا را به که باید گفت؟
هر دمی دردی و هر ثانیه سالی بود
شرح این ثانیه ها را به که باید گفت؟
هذیان بود و شب و تاب و تب تردید
درد و درمان و دوا را به که باید گفت؟
چه کنم این همه اما و اگرها را
این همه چون و چرا را به که باید گفت؟
آفرین بر تو و نفرین به خودم گفتم
جز تو نفرین و دعا را به که باید گفت؟
شکوه از هر چه و هر کس به خدا کردم
گله از کار خدا را به که باید گفت؟!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#117
Posted: 29 Nov 2011 04:23
میخواستم ، ولی...
میخواستم که ولوله بر پا کنم ولی ...
با شور شعر محشر کبرا کنم ولی ...
با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم
با مثنوی رهی به نوا وا کنم ولی ...
تا باز روح قدسی حافظ مدد کند
دم میزدم که کار مسیحا کنم ولی ...
فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت
یا دست کم به زمزمه نجوا کنم ولی ...
دل بر کنم از این دل مردابوار تنگ
با رود رو به جانب دریا کنم ولی ...
این بیکرانه آبی آیینهی تو را
با چشم تشنه سیر تماشا کنم ولی ...
«باید» به جای «شاید» و «آیا» بیاورم
فکری به حال «گر چه» و «اما» کنم ولی ...
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#118
Posted: 29 Nov 2011 04:24
فرصت دیدار
گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود
یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه، به صد حادثه آبستن بود
خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستنها همه موقوف توانست نبود
کاش از روز ازل هیچ نمیدانستم
که هبوط ابدم، از پی دانستن بود
چشم تا باز کنم، فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 3119
#119
Posted: 1 Dec 2011 07:28
شعری عاشورایی از زنده یاد قیصر امین پور
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی نوای بی نوایی ست
هوای ناله هایش نینوایی ست
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل بیماری سنگ
قلم تصویر جانکاهی ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی ست از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که این سان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی آشنایی ست
به هم اعضای او وصل از جدایی ست
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه