ارسالها: 6368
#161
Posted: 29 Apr 2014 15:51
در سوگ خویش
من با دهان مرثیه می خوانم :
ای کاش عاشقان تو می ماندند !
و اسب هایشان را
ـ آن گونه با شتاب ـ
در امتداد جاده نمی راندند !
من
در سوگ خویش مرثیه می خوانم :
ای کاش
آن گونه عاشقان نمی خواندند !
آن گونه آسمانی
که بال های مرتعش ما را
دنبال بال خویش کشاندند
اما
با حسرت رسیدن
در بال های کال
ما را به سوگ خویش نشاندند
من با دهان مرثیه می خوانم :
ای کاش عاشقان تو می ماندند !
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#162
Posted: 29 Apr 2014 15:57
پرده های دیدار
آیینه ها
در چشم ما چه جاذبه ای دارند !
آیینه ها
که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه !
دیوارهای تو همه آیینه اند !
آیینه های من همه دیوارند !
◘♦◘♦◘♦◘◘♦◘◘♦◘
فلسفه ی ساده
لحظه ی ویران شدن خانه هاست
جشن چراغانی ویرانه هاست
مزرعه ی شمع که آتش گرفت
خرمن خاکستر پروانه هاست
حیرت دریا شدن قطره ها
خواهش جنگل شدن دانه هاست
چشم به ره ، گوش به زنگ صدا
حلقه ی خاموش در خانه هاست
هق هق بغض است به تسکین درد
دست تسلی به سر شانه هاست
گم شده در نقشه ی جغرافیا
ناحیه ی قاف در افسانه هاست
مسئله مشکل فرزانگان
فلسفه ی ساده ی دیوانه هاست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#163
Posted: 29 Apr 2014 16:01
کوچه های کوفه
این جزر و مد چیست که تا ماه می رود ؟
دریای درد کیست که در چاه می رود ؟
این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می رود
گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده ، به اکراه می رود
آبستن عزای عظیمی است ، کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود
امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود ؟
در کوچه های کوفه صدای عبور کیست ؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می رود
دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می رود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#164
Posted: 29 Apr 2014 16:07
حمل آفتاب
گرفته تر ز خزان دلم خزانی نیست
ستاره بار تر از چشمم آسمانی نیست
به حجم تنگندلی های آفتابی من
مدار حوصله ی هیچ کهکشانی نیست
سزای پاکی ات ای اشک ، آستینی نیست
به سربلندی ای ای عشق ، آستانی نیست
مرا که شانه ام از حمل آفتاب خم است
بجز پناه دو دست تو سایبانی نیست
به سوگواری این چشم های سرگردان
به غیر چشم سیاه تو نوحه خوانی نیست
به غیر تسلیت چشم های دلسوزت
مرا نیاز تسلی به همزبانی نیست
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#165
Posted: 29 Apr 2014 16:10
پنجره
در انتهای کوچه ی شب ، زیر پنجره
قومی نشسته خیره به تصویر پنجره
این سوی شیشه ، شیون باران و خشم باد
در پشت شیشه بغض گلو گیر پنجره
اصرار پشت پنجره ی گفتگو بس است
دستی بر آوریم به تغییر پنجره
تا آنکه طرح پنجره ای نو در افکنیم
دیوار ماند و حسرت تصویر پنجره
ما خواب دیده ایم که دیوار شیشه ای است
اینک رسیده ایم به تعبیر پنجره
تا آفتاب را به غنیمت بیاوریم
یک ذره راه ماند به تسخیر پنجره
جز با کلید ناخن ما وا نمی شود
قفل بزرگ بسته به زنجیر پنجره
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#166
Posted: 29 Apr 2014 16:12
آینه
خوشا رقص مردانی از آینه
سواران میدانی از آینه
خوشا رفتن از خود ، رسیدن به خویش
سفر در خیابانی از آینه
خوشا محو تکرار تصویرها
گذشتن ز ایوانی از آینه
همه غرق حیرت ز دیدار خویش
در امواج طوفانی از آینه
دل خویش را آب و جارو کنیم
بیاریم مهمانی از آینه
ز باغی که آیینه کاری شده است
بچینیم دامانی از آینه
در آغاز آیینه بودیم و باز
بیابیم پایانی از آینه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#167
Posted: 29 Apr 2014 16:15
حکم آغاز طوفان
تیغ مردان خورشید در مشت
کور سوی شب تیره را کشت
یک زبان زندگی ، یک زبان مرگ
ذوالفقاری سخنگوی در مشت
قومی از زخم و خون ، نسل در نسل
از تبار جنون ، پشت در پشت
سوزشان : آتش طور موسی
داغشان : مهر محراب زردشت
کوله بر پشت و سجاده در پیش
جاده در پیش رو ، جاده در پشت
مهر پایان مرداب در دست
حکم آغاز طوفان در انگشت
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#168
Posted: 29 Apr 2014 16:21
اجازه
ماییم و ز درد و داغ گفتن با تو
داغیم ز گفتن و شنفتن با تو
تنها به اشاره ی تو سبز است بهار
باغیم و اجازه ی شکفتن با تو
◘♦◘♦◘♦◘◘♦◘◘♦◘
سبز
خوشا چون سروها استادنی سبز
خوشا چون برگ ها افتادنی سبز
خوشا چون گل به فصلی ، سرخ مردن
خوشا در فصل دیگر ، زادنی سبز
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#169
Posted: 1 May 2014 21:04
سبز
خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز
◘♦◘◘♦◘◘♦◘◘♦◘◘♦◘
نیایش
مبادا آسمان بی بال و بی پر
مبادا در زمین دیوار بی در
مبادا هیچ سقفی بی پرستو
مبادا هیچ بامی بی کبوتر
◘♦◘◘♦◘◘♦◘◘♦◘◘♦◘
ترانه
ببین از چشمه می جوشد ترانه
ز گل ها می کشد آتش زبانه
کبوتر می وزد بر روی هر بام
پرستو می چکد از سقف خانه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 6368
#170
Posted: 1 May 2014 21:15
خشتی از الماس خشتی از طلا
پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش
دكمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ كس از جای او آگاه نیست
هیچ كس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این كار خداست
پرس وجو از كار او كاری خطاست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت می كند
تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج گشودی دست، سنگت می كند
كج نهادی پای، لنگت می كند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهای سركشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می كردم، همه از ترس بود
مثل از بر كردن یك درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
...
تا كه یك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر
در میان راه، در یك روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا كجاست؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت: اینجا می شود یك لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه كرد
با دل خود، گفتگویی تازه كرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی كینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است
...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیك تر
از رگ گردن به من نزدیك تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاك و بی ریا
می توان با این خدا پرواز كرد
سفره ی دل را برایش باز كرد
میتوان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سكوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فكر می كردم خدا
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ویرایش شده توسط: anything