ارسالها: 221
#31
Posted: 28 Nov 2011 08:26
روایت رویا
فرزندم!
رؤ یای روشنت را برای کسی باز گو مکن!
ــ حتی برادران عزیزت ـ
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالا باش!
تا خواب یک ستاره ی دیگر
تعبیر خوابهای تو را
روشن کند
ای کاش ...!
***
شعر
تا نسوزم
تا نسوزانم
تا مبادا بي هوا خاموش..
پس چگونه
بي امان روشن نگه دارم
سال ها اين پاره ي آتش را
در كف دستم؟
تا بدانم همچنان هستم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#32
Posted: 28 Nov 2011 08:28
طرحی برای صلح (1)
كودك
با گربه هایش در حیاط خانه بازی میكند
مادر، كنار چرخ خیاطی
آرام رفته در نخ سوزن
عطر بخار چای تازه
در خانه میپیچد
صدای در!
ـ «شاید پدر!»
****
طرحی برای صلح (2)
شهيدی كه بر خاك میخفت
چنين در دلش گفت:
«اگر فتح اين است
كه دشمن شكست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»
****
طرحی برای صلح (3)
شهیدی كه بر خاك میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
كه بر جنگ!»
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#33
Posted: 28 Nov 2011 08:29
کودکی ها (2)
باد بازیگوش
بادبادک را
بادبادک
دست کودک را
هر طرف می برد
کودکی هایم
با نخی نازک به دست باد
آویزان!
***
نام گمشده
دلم را ورق می زنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده ی این کتاب قدیمی
به دنبال نامی که من...
-من ٍ شعرهایم که من هست و من نیست-
به دنبال نامی که تو...
-توی آشنا-ناشناس تمام غزلها-
به دنبال نامی که او...
به دنبال اویی که کو؟
***
کودکان کربلا
راستی آیا
کودکان کربلا
تکلیفشان تنها
دائماً تکرار مشق ِ آب ! آب !
مشق ِ بابا آب بود ؟
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#34
Posted: 28 Nov 2011 08:29
فراخوان
«مرا
به جشن تولد
فراخوانده بودند
چرا
سر از مجلس ختم
درآورده ام »
***
اهنگ ناگزیر
- اما چرا
آهنگ شعرهایت تیره
و رنگشان
تلخ است؟
- وقتی بره ای
آرام و سر به زیر
با پای خود به مسلخ تقدیر
نزدیک می شود
زنگوله اش چه آهنگی
دارد؟
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#35
Posted: 28 Nov 2011 08:30
بی که یوسف باشی
از بد بتر اگر هست
این است
اینکه باشی
در چاه نابرادر ٬ تنها
زندانی زلیخا
چوب حراج خورده بازار برده ها
البته بی که یوسف باشی!
پس بهتر است درز بگیری
این پاره پوره پیرهن
بی بو و خاصیت را
که چشم هیچ چشم به راهی را
روشن نمی کند !
***
تلقین
این روزها که میگذرد
شادم
این روزها که میگذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد ...
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#36
Posted: 28 Nov 2011 08:30
این روزها که میگذرد
این روزها که می گذرد
شادم
زیرا یک سطر در میان
آزادم
و می توانم
هر طور و هر کجا که دلم خواست
جولان دهم
- در بین این دو خط –
***
آرزوی بزرگ
نه چندان بزرگ
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#37
Posted: 28 Nov 2011 08:31
همین که گفتم
می خواستم بگویم
"گفتن نمی توانم"
آیا همین که گفتم
یعنی
همین که
گفتم؟
***
حیرت
از رفتنت دهان همه باز...
انگار گفته بودند:
پرواز!
پرواز!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#38
Posted: 28 Nov 2011 08:32
تو ميتواني؟
من سالهاي سال مُردم
تا اينكه يك دم زندگي كردم
تو ميتواني
يك ذره يك مثقال
مثل من بميري؟
***
شکار
مرد ماهیگیر
طعمه هایش را به دریا ریخت
شادمان برگشت
در میان تور خالی
مرگ تنها
دست و پا می زد
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#39
Posted: 28 Nov 2011 08:32
آخرین برگ
آخرین برگ درخت افتاد ،
در حیاط خلوت پاییز،
شادی شمشاد!!!
***
آرمانی (2)
پرنده
نشسته روی دیوار
گرفته یک قفس به منقار
***
آرمانی (3)
پشت میله
بر کف زندان
کپهای زنجیر!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#40
Posted: 28 Nov 2011 08:33
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم