ارسالها: 221
#61
Posted: 28 Nov 2011 08:53
غربت
دلم خوش است به گلهای باغ قالی ها
که چشم باران دارم ز خشکسالی ها
به بادحادثه بالم اگر شکست، چه باک؟
خوشا پریدن با این شکسته بالی ها!
چه غربتیست، عزیزان من کجا رفتند؟
تمام دور و برم پر ز جای خالی ها
زلال بود و روان رودِ رو به دریایم
همین که ماندم مرداب شد زلالی ها
خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
که دل زدیم به دریای بیخیالی ها
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#62
Posted: 28 Nov 2011 08:53
اخوانیه(برای سیدحسن حسینی)
چرا عاقلان را نصيحت كنيم؟
بياييد از عشق صحبت كنيم
تمام عبادات ما عادت است
به بي عادتي كاش عادت كنيم
چه اشكال دارد پس از هر نماز
دو ركعت گلي را عبادت كنيم؟
به هنگام نيّت براي نماز
به آلاله ها قصد قربت كنيم
چه اشكال دارد كه در هر قنوت
دمي بشنو از ني حكايت كنيم؟
چه اشكال دارد در آيينهها
جمال خدا را زيارت كنيم؟
مگر موج دريا ز دريا جداست؟
چرا بر «يكي» حكم «كثرت» كنيم؟
پراكندگي حاصل كثرت است
بياييد تمرين وحدت كنيم
«وجود» تو چون عين «ماهيت» است
چرا باز بحث «اصالت» كنيم؟
اگر عشق خود علت اصلي است
چرا بحث «معلول» و «علت» كنيم؟
بيا جيب احساس و انديشه را
پر از نقل مهر و محبت كنيم
پر از گلشن راز، از عقل سرخ
پر از كيمياي سعادت كنيم
بياييد تا عينِ عين القضات
ميان دل و دين قضاوت كنيم
اگر سنت اوست نوآوري
نگاهي هم از نو به سنت كنيم
مگو كهنه شد رسم عهد الست
بياييد تجديد بيعت كنيم
برادر چه شد رسم اخوانيه؟
بيا ياد عهد اخوت كنيم
بگو قافيه سست يا نادرست
همين بس كه ما ساده صحبت كنيم
خدايا دلي آفتابي بده
كه از باغ گلها حمايت كنيم
رعايت كن آن عاشقي را كه گفت:
«بيا عاشقي را رعايت كنيم»
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#63
Posted: 28 Nov 2011 08:54
سرمایه ی دل (به دوستان هنرمند)
این حنجرهی این باغ صدا را نفروشید
این پنجره، این خاطره ها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق، فروشیست
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، به خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه ی راز خدا را نفروشید
سرمایه ی دل نیست بهجز آه و بهجز اشک
پس دست کم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آیینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید، شما را نفروشید
در پیله ی پرواز به جز کرم نلولد
پروانه ی پروازِ رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله ی سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره ی دورنما را نفروشید
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#64
Posted: 28 Nov 2011 08:55
عید
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند
نشد از سایهی خود هم بگریزند دمی
هرچه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
مه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصلهات سنجیدند
تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم، عیدند
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#65
Posted: 28 Nov 2011 08:56
خانقاه
دو زلفونت شب و روي تو ماهه
از اين شب، روزگار مو سياهه
دلم شد راهی دریای چشمت
از این پس کار چشمم روبه راهه
ز دستِ كفرِ زلفت، داد و بيداد
به درگاهت دل مو دادخواهه
دلم تنها به درگاه تو روكرد
كه بي روي تو بي پشت و پناهه
ندارم شاهدي جز چشم مستت
كه اشكم شاهد و آهم گواهه
مو خوندم در ازل از نقش چشمت
كه خط سرنوشتم اشتباهه
اگر مشک ختن گفتم به زلفت
خطا گفتم، خطا گفتم، گناهه
که در هر حلقهی هندوی زلفت
هزاران چین و ماچین عذرخواهه
گرفتی کشور دل را به مویی
که در پشت سرت خیل سپاهه
چه شد حاصل از این روز و شب ای دل
که موی مو سفید و رو سیاهه
اگر دست دل ما را نگیری
تموم کار و بار ما تباهه
دلم پیوسته با لطف مدامت
که لطف دیگرونم گاه گاهه
سماع یاد تو در سینه برپاست
تموم خانه ی دل خانقاهه
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#66
Posted: 28 Nov 2011 08:56
هنگام رسیدن
ای آرزوی اولین گامِ رسیدن
بر جاده های بیسرانجامِ رسیدن
كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دلهای ناكامِ رسیدن
كی میشود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگامِ رسیدن؟
دل در خیالِ رفتن و من فكرِ ماندن
او پخته ی راه است و من خامِ رسیدن
بر خامیام، نامِ تمامی میگذارم
بر رخوت درماندگی، نامِ رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیشتر بود
پیچیده در راه است ابهامِ رسیدن
از آن كبوترهای بیپروا كه رفتند
یك مشت پر جا مانده بر بامِ رسیدن
ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
میچینمت اما به هنگامِ رسیدن
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#67
Posted: 28 Nov 2011 08:57
در این زمانه
در این زمانه هیچكس خودش نیست
كسی برای یك نفس خودش نیست
همین دمی كه رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست
همین هوا كه عین عشق پاك است
گره كه خود با هوس خودش نیست
خدای ما اگر كه در خود ماست
كسی كه بیخداست، پس خودش نیست
دلی كه گرد خویش میتند تار،
اگرچه قدر یك مگس، خودش نیست
مگس، به هركجا، به جز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست
تو ای من، ای عقابِِ بسته بالم
اگرچه بر تو راهِ پیش و پس نیست
تو دستكم كمی شبیه خود باش
در این جهان كه هیچكس خودش نیست
تمام دردِ ما همین خودِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#68
Posted: 28 Nov 2011 08:57
راز زیبایی
ای اهل نظر جمال اگر این است
در حیرت آینه سفر این است
زاييدهی چشم ماست زيبايي؟
يعني كه جمال در نظر اين است؟
يا چشم خود از جمال ميزايد
معناي بصيريت و بصر اين است؟
آنی که به چشم عاشقان «آن» است
در منظر چشم بینظر «این» است
سیلی است که میبرد درختان را
باران به عبارت دگر این است
این هیزم هرچه خشکتر، خوشتر
جنگل به روایت تبر این است...
رفتیم به جستوجوی زیبایی
در جاده آینه سفر این است
گشتیم و نداشت میوه جز حیرت
در باغ جمال، برگ و بر این است
اسرار بلاغت و مطول را
خواندیم تمام، مختصر این است:
زیباییِ راز، رازِ زیبایی است
آن راز نهفته در هنر این است
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#69
Posted: 29 Nov 2011 03:44
آغاز کتاب گلها همه آفتابگردانند
انکار
از تمام راز و رمزهای عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی...
راستی
دلم
که میشود
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#70
Posted: 29 Nov 2011 03:45
ترانه ی آبی اسفند
آسمان را...!
ناگهان آبی است!
(ازقضا یک روز صبح زود میبینی)
دوست داری زود برخیزی
پیش از آنکه دیگران
چشم خواب آلودخود را واکنند
پیش از آنکه در صف طولانی نان
باز هم غوغا کنند
در هوای پشت بام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست و رویت را بشویی
حولهی نمدار و نرم بامدادان را
روی هرم گونههایت حس کنی
و سلامی سیز
توی حوض کوچک خانه
به ماهی بگویی
سفرهات را اکنی
- نان و پنیر و نور -
تا دوباره
فوج گنجشکان بازیگوش
بر سر صبحانهات دعوا کنند
دوست داری
بیمحابا مهربان باشی
تازه میفهمی
مهربان بودن چه آسان است
با تمام چیزها، از سنگ تا انسان
دوست داری
راه رفتن زیر باران را
در خیابانهای بی پایان تنهایی
دست خالی بازگشتن
از صف طولانی نان را
در اتاقی خلوت وکوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لای کاغذ پاره ها
نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام...
نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی...
نامه های ساده ی بدنیستم اما...
نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو...
گپ زدن از هر دری،
با هر در و دیوار
بعد هم احوالپرسی
با دوچرخه
با درخت و گاری و گربه
با همه، با هرکس و هرچیز
هر کتابی را به قصد فال وا کردن
از کتاب حافظ شیراز
تا تقویم روی میز
آبپاشی کردن کوچه
غرق در ابهام بوی خاک
در طنین بی سرانجام تداعی ها...
با فرود
قطره
قطره
قطره های آب
روی خاک
سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن
در میان کوچه ای خلوت
روبه روی یک در آبی
پابه پاکردن
نامهای با پاکت آبی
- پاکت پست هوایی -
بر دم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن
یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ
روی آجرهای خانه
خط نوشتن با نوک ناخن
روی سیب و هندوانه
قفل صندوق قدیم عکسهای کودکی رابازکردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گرد و غبار سالهای دور
باز هم از کودکی آغازکردن
روی تخت بیخیالی
روی قالی، تکیه بر بالش
در کنار مادر و غوغای یکریز سماور
گیسوان خواهر کوچکترت را
با سرانگشتان گیجت شانه کردن
و انار آبداری را
توی یک بشقاب آبی دانه کردن
امتداد نقشهای روی قالی را
با نگاهی بیهدف دنبال کردن
جوجهی زرد و ضعیفی را که خشکیده
توی خاک باغچه
با خواندن یک حمد سوره چال کردن
فکرکردن، فکرکردن
در میان چارچوب قاب بارانخوردهی اسفند
خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هرروزهی یک عابر عادی
مثل یک یاداآوری
در سراشیب فراموشی
مثل خاموشی
ناگهانی
مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام
در عبور روزهای آخر اسفند
حس سبزی، حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولی در آیینه!
عشق هم شاید
اتفاقی ساده و عادی است!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم