ارسالها: 221
#81
Posted: 29 Nov 2011 03:52
غزل در پرده ی دیرسال
چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم،
نگفتم چرا بی هوا سرد شد باد
چرا از دهن
حرف های من
افتاد...
***
حرف آخر
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#82
Posted: 29 Nov 2011 03:53
خاطرات خیس
باز
اي الهه ی ناز...
صداي تو مرا دوباره برد
به كوچه هاي تنگ پابرهنگي
به عصمت گناه كودكانگي
به عطر خيس كاهگل
به پشت بام هاي صبح زود
در هواي بي قراري بهار
به خواب هاي خوب دور
به غربت غريب كوچه هاي خاكي صبور
به كرك هاي خط سبزه
بر لب كبود رود
به بوي لحظه هاي هرچه بود يا نبود
به نوجواني نجيب جوشش غرور
به روي گونه هاي بيگنا هي بلوغ
به لحظهی نگاه ناگهانگي
به آن نگاه ناتمام
به آن سلام خيس ترسخورده
به زير دانه هاي ريزريز ابتداي دي
به بوي لحظه هاي هركجاي كي!
به سايه هاي ساكت خنك
به صخره هاي سبز در شكاف آفتابگير كوه
به هرم آفتاب تفتهاي
كه بي گدار
با تمام تشنگي
به آب ميزنيم
به عصرهاي جمعه اي
كه با دوچرخه هاي لاغر بلند
تمام اضطراب شنبه هاي جبر را
ركاب مي زنيم
به بوي لحظه هاي بي بهانگي
كه دل به گريه ها و خنده هاي بي حساب
ميزنيم
به «آي روزگار...»هاي حسرت دروغكي
غم فراقِ دلبر به خواب هم نديده ی هميشه
بي وفا
به جور كردن سه چار بيت سوزناك زوركي
به رفت و آمد مدام بادها و يادها
سوار قايقي رها
به موج موج انتهاي بي كرانگي
دوار گردش نوار...
مرور صفحه ی سفيد خاطرات خيس...
صدا تمام شد!
سرم به صخره ی سكوت خورد...
آه بي ترانگی!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#83
Posted: 29 Nov 2011 03:55
ﺧﺎﻃﺮﻩ
ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮑﺮﯾﺰ
ﯾﮑﺮﯾﺰ
ﻣﺜﻞ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﯾﺰ
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﯾﺨﺘﻪ
ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺩ
ﺑﺎ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ
ﺑﺎ ﻓﺼﻞ ﻫﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ
ﺑﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﺨﺖ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ
ﺳﻮﺧﺘﯿﻢ ﻭ
ﻓﺮﻭﺭﯾﺨﺘﯿﻢ
ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﯾﺎﺩ
ﺍﻣﺎ
ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#84
Posted: 29 Nov 2011 03:55
این همانی
اگر سنگ، سنگ...
اگر آدمی، آدمی است
اگر هر کسی جز خودش نیست
اگر این همه آشکارا بدیهی است
چرا هر شب و روز، هر بار
به ناچار
هزاران دلیل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو، تویی؟
هزاران دلیل و سند،
که ثابت کند...
***
حکایت مترسک
ایستاده در باد
شاخه ی لاغر بیدی کوتـاه
بر تنش جامه ای انباشته از پنبه و کـاه
بر سر مزرعه افتاده بلند
سایه اش سرد و سیـاه
نه نگاهش را چشـم
نه کلاهش را پشـم
سایهی امن کلاهش اما
لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال
قار و قار از ته دل می خوانــد:
- "آنکه میترســد
میترسانـــــــد!"
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#85
Posted: 29 Nov 2011 03:56
یادداشت های گم شده
پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرت های کیف بادکرده را
زیرو رو کنم:
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و
کسر کار
کارت های اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام...
پس کجاست؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم:
چند تا بلیت تا شده
چند تا اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس های خانگی...
پس کجاست؟
یادداشت های درد جاودانگی؟
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#86
Posted: 29 Nov 2011 03:57
ﺑﯽ ﺭﻧﮕﯽ
ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﺭﻧﮓ ،
ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ
ﮐﺪﺍﻡ ﺧﺎﺭﻩ ﺳﻨﮓ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺗﺎﺏ ﺁﺑﮕﯿﻨﻪ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﻧﺒﻮﺩ ؟
ﮐﺪﺍﻡ ﮐﺮﻡ ﭘﯿﻠﻪ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺑﺎﻝ ِ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﮔﻞ ﭘﺮﯾﺪﻧﺶ ﻧﺒﻮﺩ ؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺧﺎﺭ ﻭ ﺳﺒﺰﻩ ﻭ ﮔﯿﺎﻩ ﺯﺭﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﮔﺮﺩﺍﻥ
ﻧﺒﻮﺩ ؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺷﺒﻨﻢ ﻭ ﺣﺒﺎﺏ
ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﯾﻪ ﻭ ﺳﺮﺍﺏ
ﮐﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺳﺮﻣﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩ ؟
ﮐﺪﺍﻡ ﮔﻞ
ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩ ؟
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#87
Posted: 29 Nov 2011 04:00
مرگ
ما در تمام عمر تو را در نمی یابیم
اما
تو
ناگهان
همه در می یابی!
***
لحظه ی بي كران (به دكتر شفيعي كدكني)
بهترين لحظه ها
روزها
سالها را
با تمام جواني
روي اين پله هاي بلند و قديمي
زير پا مي گذارم
بين بيداري و خواب
روبه روي تو در لحظهاي بيكران مينشينم...
راستي باز هم ميتوانم
بار ديگر از اينپله ها
خسته
بالا بيايم
تا تو را لحظهاي بي تعارف
روي آن صندلي هاي چوبي
با همان خندهی بي تكلف ببينم؟
بهترين لحظه ها...
لحظه هايي كه در حلقه ی كوچك ما
قصه از هر كه و هر كجاي زمين و زمان بود،
قصه ی عاشقان بود
راستي
روزهاي سه شنبه
پايتخت جهان بود!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#88
Posted: 29 Nov 2011 04:00
سفر
خروار خروار خواندیم
بار گران اسفار
بر پشت ما قطار قطار آوار
اما تمام عمر
در انتظار یک دم عیسی وار
ماندیم
***
مدینه ی فاضله
خدا روستا را
بشر شهر را...
ولی شاعران
آرمان شهر را آفریدند
که در خواب هم
خواب آن را ندیدند
***
فعل بی فاعل
باری من و تو بی گناهیم
او نیز تقصیری ندارد
پس بی گمان این کار
کار چهارم شخص مجهول است!!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#89
Posted: 29 Nov 2011 04:01
خداحافظی
باور نمی کنم
که ناگهان به سادگی آب
از ساحل سلام
دل بر کنم
تا لحظه لحظه در دل دریای دور
امواج بی کران دقایق را
پارو بزنم!
***
آرمانی
وقتی که غنچه های شکوفا
با خارهای سبز طبیعی
در باغ ما عزیز نماندند
گلهای کاغذی نیز
با سیم خاردار
در چشم ما عزیز نمی مانند
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#90
Posted: 29 Nov 2011 04:01
دنیای راه راه
جامه راه راه
پای جامه راه راه
میله های روبه رو
راه راه
پشت سایه روشن مژه، نگاه
راه راه
روی شانه ها
راه راه تازیانه ها
آشیانه ها
لانه های کوچک سیاه
بی پر و پرنده راه راه
گریه های شور و خنده های تلخ گاه گاه
راه راه
در میان این جهان راه راه
این هزار راه
راه
راه
کو؟
کجاست راه؟
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم